میگوید چای عربی دم کرده، «چای عربها خوردنی است»، این را مژگان طرفینژاد میگوید. آب در کتری برقی قلقل میزند و پرتقال و لیمو و نارنگی و خرمالو دانه به دانه توی بشقاب مینشیند. بشقاب را گذاشته روی پیشخوان آشپزخانه؛ «تا همینجا میتوانم پذیرایی کنم»، این را مژگان میگوید که دو دستش به دو عصای زیربغل بند است و اوج توانش حفظ تعادل بدن است روی یک پا.
او مینشیند روی همان مبلهای چرمی قهوهای، با پایی که به مبل تکیه میدهد تا بدن سکندری نخورد و ما را میبرد به سال 59، پنجم مهر، محله لشکرآباد اهواز.
خانواده طرفینژاد مثل بیشتر مردم اهواز بار و بنه بسته بودند به سمت جایی امن، به مقصد رامهرمز، سفری کوتاه از غرب خوزستان به شرق. حمله هوایی «میگ»ها به اسلامآباد غرب، اشغال سرپل ذهاب، اشغال مهران و سومار و نفتشهر، حمله به تاسیسات نفتی جزیره خارک، محاصره خرمشهر و حمله توپخانهای به خونینشهر، اینها همه برای وحشت مردم اهواز و کوچ به جایی امن کافی بود.
چمدانها بسته بود و ناهار روی اجاق با دلهره حمله هوایی از قبل اعلام شده عراق راس ساعت پنج. مهین خواهر بزرگ مژگان چند خانه آنطرفتر خانه داشت و میخواست به کمک خواهر کوچکش چمدانها را بردارد و پیش خانواده برگردد به مقصد رامهرمز؛ ساعت 2 و چند دقیقه ظهر. اما برنامهشان به هم خورد، مژگان یادش نیست چه شد و هواپیماها چرا زودتر از قرار رسیدند، حتی آنها را در آسمان ندید، فقط یادش مانده چند قدم مانده به خانه، وسط چهارراه همراه مهین نقش زمین شد و نوزاد سه ماهه او در بغلش به هقهق افتاد.
درد، سوزش، حتی وحشت آن لحظات در ذهن مژگان نمانده، فقط خاطره انداختن پیکر مهین به داخل یک کامیون و دستهای مردم و سوار کردن خودش در یک پیکان به گوشهای از حافظهاش آویزان است.
مژگان چشمش را در بیمارستان شماره دو اهواز باز کرد، البته فقط یک چشمش را. ترکشی که در آن حمله هوایی به جمجمهاش اصابت کرد استخوان را شکست و شبکیه چشم چپ را پاره کرد. مژگان دست میکشد روی پیشانیاش، روی خط ابرو، روی جای شکافی که گذشت 35 سال محوش نکرده، روی رد پای ترکش بمبهای عراقی، بالای چشم نابینایش. او به اینجای داستان زندگی که میرسد دانههای اشک را از دو چشم سیاهش میچیند و لای دو انگشت محوشان میکند و در جدالی آشکار با بغض، با تن صدایی خفه میگوید «قبرهای کنار قبر مهین همه همسایههای ما بودند که در اولین بمباران شهر اهواز کشته شدند.»
صفحات تاریخ جنگ را که ورق بزنیم برای این روز نوشته 18 شهید و 91 مجروح، نوشته مهین و مژگان و خیلیهای دیگر.
3 ماه تنهایی
پدر و مادر مژگان، مهین را در سردخانه پیدا کردند و بعد از چند روز جستجو مژگان را روی تخت بیمارستان شماره دو اهواز؛ «کلی خون از من رفته بود، ترکشی که داخل مچ پای چپم بود عصب را سوزاند و چارهای نگذاشت بهجز قطع پا از بالای زانو. حالم اصلا خوب نبود، اما اهواز هم شهر امنی نبود، مدام صدای انفجار میآمد، حتی یکبار موج انفجار شیشههای پنجره را خرد کرد و مثل پودر پاشید توی صورت بیماران، پرستارها خرده شیشهها را با احتیاط از روی صورتمان جمع میکردند.»
ناامنی اهواز اما ماجرای زندگی مژگان 9 ساله را یکبار دیگر دستکاری کرد. قرار کادر بیمارستان با پدر مژگان انتقال او به شهر اراک صبح روز بعد بود، اما اهواز که زیرآتش دشمن کمر خم میکرد ناامنتر از آنی بود که خیل مجروحان را پناه دهد. بنابراین مژگان زودتر از قرار راهی اراک شد، مثل حمله هوایی عراق به اهواز که زودتر از موعد بود.
خانواده طرفینژاد با این انتقال یکبار دیگر دو پاره شد. مژگان بیتاب و بهانهگیر در اراک و بقیه در اهواز زیرآتش توپخانه دشمن؛ «در بیمارستان اراک مدام گریه میکردم و بهانه پدرومادرم را میگرفتم، اما به من گفتند همه خانوادهات کشته شدهاند و قرار است فرزند خانواده دیگری بشوی. این حرف مرا بیتابتر میکرد.»
سه ماه گذشت، مژگان اما با پافشاری، فرزند خوانده هیچ خانوادهای نشد تا رسید به روز دیدار، به آن روز که مادر و پدر و برادر مژگان به اراک آمدند و در راهروی بیمارستان، احساسات به غلیان آمده آنها صحنهای دراماتیک ساخت.
از اهواز تا نیوزیلند
چای عربی دم کشیده و نشسته توی لیوانهای شیشهای دستهدار. جرعهای مینوشیم، عطری شبیه بابونه و چای کوهی میپیچد ته گلو. مژگان، اما نمینوشد چون در محل کارش در دفتر ستاد روز ملی پارالمپیک به اندازه کافی چای خورده است. این روزها روز خوش زندگی مژگان است. در همین آپارتمان کوچک و دنج خیابان زرتشت چند ماه قبل میزبان رئیسجمهور بود؛ «آن روز کمی از خودم تعریف کردم ولی بابتش از آقای روحانی عذرخواهی کردم، رئیسجمهور اما خندید و گفت خب تعریف هم داری.»
مژگان 9 ساله و مجروح 35 سال پیش در اهواز میتوانست یک دختر ویلچرنشین و گمنام باقی بماند، اما او آدم این سبک زندگی نبود. او کمر راست کرد، روی زانوهای خودش ایستاد، کمر همت به میان بست و زندگیاش را طوری که دلش خواست نوشت؛ «با سه سال تاخیر به مدرسه برگشتم، رفت و آمد برایم آسان نبود، پای تخته رفتن دشوار بود، عصایم روی زمین لیز میخورد و بچهها را به خنده میانداخت، بعضی هم مسخرهام میکردند و به پای نداشتهام میخندیدند، اما طاقت آوردم، پوست کلفتی کردم.»
حاصل این صبر و طاقت برای مژگان شد یک صندلی ازصندلیهای دانشگاه اصفهان در رشته زیستشناسی جانوری. او چند ترم در این رشته درس خواند، اما چون مادرش تاب دوریاش را نداشت، مژگان تغییر رشته داد و شد دانشجوی تغذیه دانشگاه اهواز.
سال 76 اما نقطه عطف زندگی اوست، روزی از روزهای ترم آخر تحصیل که زنی در خیابان جلوی مژگان را گرفت و پرسید که جانباز است یا نه. مژگان پاسخ مثبت به این سوال داد و همین پاسخ راه زندگیاش را عوض کرد؛ «آن زن متخصص پوست و مو بود و یک بانوی جانباز».
او مشوق مژگان برای ورزش شد برای تغییر سبک زندگی از زنی معمولی به زنی ورزشکار. مژگان، اما دل به این حرفها نمیداد تا سرانجام مقاومتش شکست و مغلوب اصرارهای این زن شد، او شد عضوی از یک تیم والیبال نشسته.
نزدیک عید 77 خبر آمد که فدراسیون جانبازان برای رشته دوومیدانی رکوردگیری میکند، این خبر نیروی محرک مژگان شد برای آمدن به تهران؛ «هیات ورزش استان خوزستان با هزینه خودش مرا به تهران فرستاد، چون معتقد بودند قدرت بدنی خوبی دارم، رکوردگیری در ورزشگاه شهید کشوری انجام شد و من در پرتاب دیسک رکورد زدم.»
از ورزشگاه کشوری به محل مسابقات جهانی نیوزیلند؛ مژگان دو ساله پلههای ترقی را پیمود تا سال 78 که روی سکوی سوم پرتاب دیسک درنیوزیلند ایستاد، روی نقطه اوج یک بانوی جانباز ورزشکار.
تولد دوباره مژگان
عقربههای ساعت به سمت غروب پیش میرود و وقت رفتن مژگان به باشگاه بدنسازی نزدیک ترمیشود. نارنگیای پوست کردهایم وآهسته مشغول خوردن شدهایم و منتظرنشستهایم برای پاسخ این سوال که زندگی با همه تلخیهایی که برای مژگان داشته در نظرش چه شکلی است.
نفسهایی عمیق میکشد، چند بار به سقف نشیمن چشم میدوزد، یکی دوبار اشکی نینی چشمهایش را میلرزاند و اینها را میگوید: «از کودکی با معلولیت بزرگ شدم، لذت دختربچهها را هیچوقت نچشیدم، عاشق بسکتبال و وسطی بودم اما با یک پا ممکن نبود، عشق کفش پاشنه بلند داشتم، اما مادرم مانعم میشد و بعد یواشکی خودش گریه میکرد، سالها با عصا راه رفتهام و کف دستهایم پینه بسته است، ازدواج نکردهام، چون اغلب آدمها شریکی مثل من نمیخواهند، اما با جانبازی و همه محدودیتهایش کنار آمدهام و اجازه ندادهام چیزی مانع پیشرفتم شود. زندگی را از خودم دریغ نکردهام، من عاشق زندگیام و هر روز صبح بابت فرصتی که خدا برای چشیدن طعم شیرین زندگی به من داده، شکرگزاری میکنم.»
مژگان، متولد پنجم فروردین 50 خودش را متولد پنجم مهر 59 نیز میداند، همان روز بمباران اهواز که ترکش، مژگان و مهین را نقش زمین کرد. او معتقد است شاید اگر او آن روز زخمی نمیشد حالا سرنوشت یک زن معمولی را داشت، اما آن ترکش وآن مجروحیت برایش تولدی دوباره شد؛ «من پنجم فروردین 59 را به اندازه پنجم مهر 50 دوست دارم، چون زندگیام را تغییر داد.»
دیگر وقت رفتن است، آمده به بدرقهمان، با دو عصا و یک پا. کنار جاکفشی او یک لنگه کفش سیاه روی قالیچهای افتاده؛ «کفش که میخرم همیشه لنگه چپ را دور میاندازم، یک لنگه برایم کافی است»، این جمله مژگان توی گوشم میپیچد و نگاه از لنگه کفش تنها میدزدم؛ این کفش داستان پایی است که جاماند.
مریم خباز
جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
نماینده جنبش جهاد اسلامی فلسطین در ایران در گفتگوی تفصیلی با جام جم آنلاین مطرح کرد