اعتیاد، بی‌نقاب

رفته بودیم دنبال ادعاها، پی آمارها، دنبال پاتوق‌های تابلوی معتادان که گفته می‌شد، از کارتن‌خواب‌ها پاک شده، در جست‌وجوی خیابان‌های بی‌ولگرد و پیاده‌روهای بی‌قرق. مستقیم آمدیم شوش، پیچیدیم به سمت هرندی و دروازه غار و راه کج کردیم به سمت مولوی و حدفاصلش با میدان اعدام، برخی ادعاها پوچ بود. یک پای آمارها می‌لنگید. شهرهمانی بود که بود، تکرار همان صحنه‌های پیش از بگیر و ببندها بود . ما رسیده بودیم بالای سر یک زخم کهنه و یک جراحت به عفونت نشسته و دست گذاشته بودیم بر پیشانی شهر که شب‌ها تَبَش اوج می‌گیرد و صبح که می‌رسد، کمی فرو می‌نشیند.
کد خبر: ۹۸۰۳۵۲
اعتیاد، بی‌نقاب

تهران خواب ندارد و چشم‌هایش همیشه می‌زلّد. خورشید برای تهران مرز میان دو دنیاست. آفتاب که می‌رود، معتادان می‌آیند و معتادان که می‌روند، خورشید می‌آید. شب‌های برخی محلات تهران دیدنی است، نه مثل شب‌های سفید سن‌پترزبورگ که مثل شب‌های سیاه خودش که معتادان بی‌خانمان، شهری در دل شهر می‌سازند و به روش خود اداره اش می‌کنند.

گعده‌های بی‌پروا

ده دقیقه به 8 شب مانده، مغازه‌های شوش و محله هرندی باز است و چراغ‌ها به زمین و هوا نور می‌پاشند. وسط‌های کوچه کریمی، یک نفر کنار تیر چراغ برق چمباتمه زده و به یک گونی بزرگ و چرکمرد یله داده است.

محله‌ها نیمه‌تاریک است و نیمه‌آرام. در سکوت پیش می‌رویم و به حصاری فلزی و طولانی می‌رسیم، حصار میدان غار، بلاتکلیف‌ترین محله تهران. دو مرد لخ‌لخ‌کنان کفش‌ها را روی زمین می‌کشند و قوزکرده راه می‌روند؛ گوژپشت نوتردام با چشم‌های ریز خمار. صدای یک موتور می‌آید و خودش در کسری از ثانیه به صدایش سنجاق می‌شود. راکبش کاسب موتورسوار است، یک ساقی که خودش را می‌رساند به آن دو مرد گوژپشت. پولی رد و بدل می‌شود و جنسی که نمی‌فهمیم چیست.

شیشه ماشین را بخارگرفته. شب سردی است، از آن شب‌ها که هر چه لباس بپوشی، گرم نمی‌شوی. به کوچه‌ای تنگ می‌رسیم؛ لاستیک درون جویی باریک می‌افتد و کمک فنرها صدا می‌کند؛ از پشت شیشه مه گرفته، نگاه سنگین سه مرد به نگاهمان گره می‌خورد. یک نفر بساطی و دستفروش و دو نفرکاسب، با موهای ماشین شده که لابد سوغات زندان است؛ از زندان به محل جرم و از محل جرم به زندان؛ چرخه‌ای باطل.

ساختمان‌های کوچه تنگ فردوسی، شبیه دندان‌های نامرتبند؛ یکی جلو، یکی عقب؛ یکی نونوار و یکی فرسوده و فکسنی. در خانه‌ای کوچک و توسری‌خورده باز می‌شود و جوانی به درونش می‌خزد؛ باید شیره‌کش‌خانه باشد، درش که بسته می‌شود، رشته نگاه ما نیز قطع می‌شود .

رسیده‌ایم به کوچه مرادی، مردی تا کمر درون سطل زباله فلزی خم شده و پشت هم آب‌بینی‌اش را با لبه آستین پاک می‌کند؛ در خودش غرق است. ابتدای کوچه اردستانی، دکه فلافل‌فروشی است. فلافل‌ها در روغن سرخ می‌شوند ولی بویی ندارند؛ ازآن فلافل‌هایی که انگار که با هزار دوز و کلک شبیه فلافل شده‌اند. دهان‌های زیادی باز شده و دندان‌های فراوانی به ساندویچ‌های بزرگ گاز می‌زنند، فک‌ها لقمه‌ها را می‌جوند و چشم‌ها یکی در میان خواب می‌رود.

آن طرف چای داغ می‌فروشند. معتادان گرسنه و یخ کرده، لیوان پشت لیوان چای می‌گیرند و سر می‌کشند؛ وقت شام است، حوالی ساعت 9. می‌رانیم به سمت مولوی و ازجلوی آخرین پاساژهای لوکس پرده‌فروشی سر در می‌آوریم؛ پارچه‌های اعلا که مخصوص خانه اعیان است.

زنی ژولیده با کاپشن کهنه قرمز رنگ، دوچرخه‌ای را به جلو هل می‌دهد و کنار سه مرد می‌ایستد، مردان پایپ به دست، تکیه داده به جعبه تقسیم برق و در حال دود کردن شیشه‌اند؛ دودی سفید بالای سرشان شکلک درمی‌آورد.

رسیده‌ایم به کوچه معروف آتش‌نشانی، کرکره مغازه‌ها یکی یکی پایین می‌رود ولی خیابان خلوت نیست. کارگاه عمرانی روبه‌روی آتش‌نشانی، خیابان را بندآورده و حرکت ماشین‌ها لاک‌پشتی شده. بخار شیشه را با دست پاک می‌کنیم و چشم می‌دوزیم به جوانکی که روی پله‌ای مثل موجودی تاکسیدرمی شده خشکش زده. بالای سرش با اسپری نوشته‌اند «طوفان» و حتما توفان نشئگی آمده و او را با خود برده است. پسری کاپشن‌پوش با کلاه مشکی به سر، عقب عقب می‌آید و با کسی حرف می‌زند، توی دستش مشتی سرنگ است، سرنگ برای تزریق، پولی می‌گیرد و سرنگی می‌دهد، سرنگ باز می‌شود و سوزنش چیزی بالا می‌کشد. قطار ماشین‌ها می‌آید و دنباله نگاه‌مان را می‌برد.

جایی که سرنگ فروش غیب شد، مردانی سبیل به سبیل نشسته‌اند، زیر تابلوی بانک...، کنار چراغ‌های روشن مغازه نشاسته‌فروشی. هر کس چیزی دود می‌کند و در هپروتی است؛ اینها نشسته‌اند بر خیابانی که چهارراه مولوی را به میدان اعدام سابق وصل می‌کند، مقابل هزاران چشم که سواره و پیاده از این محدوده می‌گذرند، اما کسی باکش نیست؛ معتادان بی‌خانمان و خیابانگرد پلک روی هم نمی‌گذارند تا نشئه شوند.

نمی‌خواهیم ترک کنیم

شبی سرد است؛ موذی و استخوان‌سوز؛ از آن سرماهایی که از چند لایه لباس و جوراب حوله‌ای و کفش چرمی رد می‌شود. این پا و آن پا می‌کنیم. چشممان به اشک می‌نشیند و مثل پرنده‌ای معذب از سرما دست در جیب می‌کنیم و مچاله می‌شویم. نور کیوسک روزنامه‌فروشی افتاده روی پیاده‌رو و روی چهره آدم‌ها،‌ صورت‌های استخوانی، دماغ‌های سرخ، صورت‌های نتراشیده و موهای ژولیده.

غریبه‌ایم. سخت نگاهمان می‌کنند. بوی خطر می‌دهیم، بوی آدم‌های آن ور خط را. ما نیز رد گم می‌کنیم و نگاه از آنها می‌دزدیم و خیره می‌شویم به آدم‌های نشسته روی لبه باغچه، خم شده روی بساطی محقر؛ قیچی، انبر، قاشق آجیل، در آبمیوه‌گیری، ساعت مچی، انگشتر، همه کج و معوج و زنگ زده و ناقص.

آبنبات‌های انگری برد صورتی و سبز زیر لایه پلاستیکی‌شان به ما خیره مانده‌اند و ما منتظر که مشتری آنها کیست. صاحب بساط، پایپی بزرگ از جیب درمی‌آورد و آتشی کوچک را الو می‌کند؛ آتش، دود بالا می‌دهد و صدای سرفه به گوش می‌رسد.

چشم می‌گردانیم به دنبال مجید که گفته‌اند اهل حرف زدن است. او می‌آید، ریزنقش، ژولیده، چروک خورده و منگ. سلام می‌کنیم، اهل خوش و بش است. تازه از شیشه کام گرفته. حالش رو به راه است. فندک در یک دستش بازی می‌کند و پایپ در دست دیگرش، مثل این که می‌خواهد چرک تنشان را بگیرد. مجید از هر دری می‌گوید، از هر کجا که دلش می‌خواهد، به سوالات جواب‌های پرت می‌دهد و رشته کلام را گم می‌کند. از کمپ حرف می‌زند و از این که به اندازه موهای سرش کمپ رفته، از این که اگر کسی قصد ترک دارد باید آهسته و پیوسته باشد تا سرگیجه بنفش نگیرد.

چند سرباز با لباس فرم رد می‌شوند و حرفمان قیچی می‌شود. مجید هم می‌پرد روی شاخه‌ای دیگر، به روزهایی که پاک بود و احمد نامی شک کرد که او پاک است. دستش انداخت و او را عصبی کرد و مجید دوباره برگشت سر خانه اولش.

ایستاده‌ایم پای بساط یکی از کارتن‌خواب‌ها. همه‌اش هزار تومان نمی‌ارزد و مجید می‌گوید «بینوایان را خدا رزق هوایی می‌دهد.» ولی اینها رزق هوایی نیست، مال دزدی است، مال مردم همین شهر یا مال خانواده معتادان که به زور یا یواشکی از خانه کش رفته‌اند.

چند متر آن طرف‌تر، نزدیک‌تر به چهارراه مولوی عده‌ای کپه شده و سر فرود آورده‌اند روی چیزهایی که نمی‌بینیم. اینجا جنس دزدی می‌فروشند، راسته غیررسمی مالفروش‌ها، جایی که به دار و ندار مالباخته‌ها چوب حراج می‌زنند و صاحبان خوش خیالشان شاید به امید رد مال هنوز دعا می‌کنند.

مردی لاغر می‌ایستد میان ما و مجید، با دندان‌های تُنُک و زغالی و صورتی بی‌گوشت، پرشباهت به اسکلت. دماغش قرمز و خیس است و کلاه گوشگیردار را تا زیر ابرو پایین کشیده. معترض است، از چه معلوم نیست، خمار نیست اما گرسنه هم شاید. می‌گوید بنده خداست، اهل خوزستان، یکه و یالغوز، اما لابه‌لای حرف‌هایش لو می‌دهد که سید سمیراست، بساط فروش خیابان مولوی.

به مجید نگاهی می‌کند، مثل این که می‌خواهد از دل او حرف بزند، داد می‌زند که معتاد هم آدم است، پاک شدنش انگیزه می‌خواهد، معتاد حیوان نیست که هر چه خواستند با او بکنند. ظاهرا بارها به کمپ رفته و از اجبارها که خلاص شده، باز شده همان سمیر قبل، مثل همه کارتن‌خواب‌های اینجا.

سرما اجازه ماندن نمی‌دهد، پاها کرخت شده و دست‌ها جان ندارد؛ ما داخل کابین خودروی نقره‌ای‌مان پناه می‌گیریم.

جهنم کوچه اوراقچی‌ها

عقربه‌های ساعت عجله دارند و برای یک دقیقه روی عدد 11 مانده‌اند. از مولوی به شوش می‌آییم، پیاده‌رو غلغله است، مثل جایی که دعوا شده.

ایستاده‌ایم سر کوچه اوراقچی‌ها، زیرپل هوایی که سطل زباله‌ای چپه شده و عده‌ای لای آشغال‌ها دنبال روزی‌شان می‌گردند؛ پلاستیک، کاغذ، فلز، هر چه فروختنی باشد، شاید هم لقمه غذایی. پشت سرشان خال بازها سر روی پاسورها خم کرده‌اند و مشغول قمارند؛ آتش سیگارها جمعشان را چراغانی کرده است.

از کوچه‌ای ماشین رو رد می‌شویم تا برسیم به کوچه اوراقچی‌ها. خیابان غمخوار تاریک و خلوت است، حتی یک ماشین این حوالی پارک نیست، جنبنده‌ای از اینجا رد نمی‌شود. می‌گویند کسی جسارت عبور ندارد و کسی دل گذاشتن ماشینش را در این خیابان؛ کارتن‌خواب‌ها ظاهرا همه چیز را لخت می‌کنند.

به دل تاریکی می‌زنیم و آهسته می‌رانیم، جلوتر وانت سفیدی پارک است، با زنجیره‌ای از آدم‌های قد و نیم‌‌قد که تا چند متر آن طرف‌تر کشیده شده‌اند. این وانت شب‌ها برای کارتن‌خواب‌ها و معتادان بی‌جا و مکان غذا می‌آورد؛ امشب غذا عدسی است با یک‌چهارم نان تافتون.

از این به بعد هر که می‌آید و می‌رود، کاسه‌ای عدسی داغ که بخارش روی هوا خطی سفید انداخته در دست دارد؛ برای لحظه‌ای پایپ‌ها و فندک‌ها و زرورق‌ها کنار رفته و دهان‌های بی‌دندان لقمه‌هایی را می‌جوند.

جلوتر که می‌رویم، ضربه‌هایی به شیشه ماشین می‌خورد، کسانی التماس غذا دارند، مثل ماهی که از پشت تنُگ آب، دهانش را باز و بسته می‌کند. کودکی دستگیره در را می‌چسبد و دنبالمان می‌دود؛ ما حالا رسیده‌ایم به قلب جهنم، به دل عریض کوچه اوراقچی‌ها.

زنی با آرایش غلیظ چپ چپ نگاه‌مان می‌کند، به نظر دنبال دعوا می‌گردد، چپ می‌رود، راست می‌آید و چند مرد را متوجه‌مان می‌کند. ما نیز پیاده می‌شویم، با قیافه‌ای تسلیم و به یکی از آنها آشنایی می‌دهیم؛ اکبر نامی است که آنها قبولش دارند.

ابروهای گره کرده باز می‌شود و نگاه‌های شکاک آرام می‌گیرد. حالا ما مانده‌ایم و دریایی از آدم‌های معتاد؛ اینجا، آنجا، وجب به وجب، کنار باغچه، بیخ دیوار، چسبیده به حلبی‌های پرآتش، مثل زنبورهای یک کندو.

چند دقیقه مانده به 12، انگار پایمان لخت است که چنین کرخت شده؛ سوز هوا چشم را می‌سوزاند. پروانه به هوای اکبر آمده پیشمان،‌ زنی بسیار تکیده‌تر از همه متولدان 64، با چشم‌هایی ریز و نقلی و دندان‌های مصنوعی. دندان‌های عاریه نمی‌گذارد حرف‌هایش مفهوم باشد. فقط آنقدر فهمیدیم که گفت کارتن‌خوابی یعنی بدبختی و بیچارگی و کارتن‌خوابی برای یک زن، یعنی سوءاستفاده و تحقیر.

کوچه ناگهان شلوغ می‌شود، چند زن از راه می‌رسند و دختربچه‌هایی می‌دوند و از سر و کول هم بالا می‌روند. پروانه می‌گوید اینها بچه ساقی‌های پاتوق‌اند و زن‌های چادر به سر، مشتی غربتی که به هوای غذا اینجا جمع می‌شوند.

ماشین‌های شاسی بلندی که چهارشنبه‌شب‌ها میان معتادان کوچه اوراقچی‌ها غذا توزیع می‌کند، اما هنوز نیامده‌اند، منتظران هم ناامید نشده و سرپا ایستاده‌اند.

نگاهمان را می‌دوزیم به ابتدای کوچه، به نزدیکی‌های میدان شوش که وقت آمدنمان غلغله بود، مثل جایی که دعوا شده. محشری به پاست، پای هر بساط، معتادی نشسته و هر معتاد چیزی دود می‌کند، به تعداد آدم‌های معتاد، بپا و کاسب هم هست که سوار بر موتور کوچه را بالا و پایین می‌کنند؛ شهر معتادها، جزیره آدم‌های سرگردان، محله اعتیاد بی‌نقاب.

کم‌کم انگار ما هم با اینها اخت شده‌ایم، چشم چه زود به زشتی‌ها عادت می‌کند، حتی به دیدن پیمان که آنقدر نزدیکمان شده که رد نفس‌هایش روی صورتمان می‌نشیند.

پسر یک قاچاقچی دانه درشت، 33 ساله، معتاد به هر ماده‌ای که دم دستش باشد، بی‌شناسنامه. پیمان خودش را این گونه معرفی می‌کند و اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند، وقتی می‌گوید ایدز دارد؛ هراس ‌اچ‌آی‌وی؛‌ وحشت انتقال دورمان هاله‌ای می‌بندد.

سرما چشم‌های پیمان را کاسه خون کرده، دو مشعل آتش. می‌گوید می‌خواهد از این وضع خلاص شود، از دربه‌دری، بی‌سرپناهی، اما کمپ را دوست ندارد، جایی نمی‌خواهد که دوسه ماهه رهایش کنند، او خاطرخواه «بهاران» بود. وقتی اسمش را شنید دلش غنج رفت ولی وقتی فهمید بهاران، مرکز توانمندسازی معتادان خیابانی، جوانمرگ شد و به ثمر ننشست، دوباره برگشت سر پله ناامیدی.

پیمان داد می‌زند که من مردنی‌ام؛ بگویید بگذارند معتادها یک بار بمیرند و خلاص شوند، نه این که هزار بار مرگشان دهند. معتاد زودباور است، زود هم ناامید می‌شود. ما ناامیدیم.

جوانی با عضلاتی پیچ در پیچ، سوار بر موتور دور و برمان می‌چرخد و رشته کلام را پاره می‌کند، پیمان هم در تاریکی گم می‌شود.

کوچه اوراقچی‌ها دم به دم شلوغ‌تر می‌شود. بامداد پنجشنبه سررسیده و پاتوق‌های تهران هر چه ساعت می‌گذرد متراکم‌تر می‌شود؛ خورشید برای تهران مرز بین دو دنیاست، آفتاب که می‌رود معتادان می‌آیند و معتادان که می‌روند خورشید می‌آید.

آن سه هزار و چند صد نفری که در مددسراها سامان گرفته‌اند و آن ده هزار و500 معتاد متجاهری که از خیابان‌های تهران جمع شده‌اند، چه کسانی هستند؟ خبرها و آمارهای دولتی، مغزمان را مچاله می‌کند.

مریم خباز

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها