دستش را در هوا چرخ میدهد، انگشتهایش را سیخ میکند و دندانهای درشتش را بیرون میاندازد و میگوید زودتر ردشان میکنیم بروند. خنده گوشه لبش خشکیده و به همسایهاش تنه میزند، او هم میخندد، خیلی محو. زهره دخترش را چهار سال پیش شوهر داد همان تابستان که کلاس پنجم را تمام کرد. ثریا را این حوالی همه میشناسند و یادشان هست چه درسخوان بود، ولی درس را رها کرد و رفت دنبال بختش.