یک پرونده واقعی، یک هشدار
چقدر خوشحال بودم و سر خوش و شاد، با هم سن و سالهای خودم سرگرم بازی بودم. هیچ خاطرهای قشنگتر از چند سال اول دوران کودکی خود ندارم، تا زمانی که خواهرم به دنیا آمد و همه چیز به هم ریخت. پدرم بیمار شد، مادرم توان نگهداری از او را نداشت و مدام نگران آینده خود و فرزندانش بود و از زندگی خسته شده و آن قدر مشکلات زندگی او را تحت فشار قرار داده بود که مدام میگفت: ما بدبختیم و از این زندگی خسته شدهام.
کد خبر: ۱۱۰۵۱۲۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۰۱