صداپیشه یعنی معروف مخفی
آنقدر گریمم در نقش بائو سنگین بود که وقتی مردم در خیابان مرا بهعنوان بازیگر این نقش بجا میآورند، تعجب میکنم. شهرت برایم اهمیتی ندارد، اگر قرار بود به شناخته شدن فکر کنم، هر طور شده در سری جدید سریال پایتخت بازی میکردم یا اصلا سالها در عرصه صداپیشگی فعالیت نمیکردم؛ صداپیشه، معروف مخفی است و این یعنی تکلیفم با خودم روشن است. در پروژههای زیادی صداپیشه بودهام، مدیریت کردهام یا نقش گفتهام. تا امروز بیش از 700 صدای مختلف ساختهام! من دغدغههای دیگری دارم، برایم مهم این است که حال خودم و مردمم خوب باشد.
غیبت بائو
برای شخصیت بائو قصه نوشته شده بود و قرار بود در سری جدید سریال «پایتخت» حضور داشته باشم، اما متاسفانه من نتوانستم با گروه همکاری کنم. راستش محسن (تنابنده) حسابی هم از دست من ناراحت شد، قصد بدقولی نداشتم فقط مساله این بود که چند بار تصویربرداری به تعویق افتاد اما هر بار نشد. دفعه آخر وقتی کار به نتیجه نرسید، من حدس زدم که ساخت سریال منتفی است و حتما سراغ پروژههای دیگر خواهند رفت. بنابراین ترجیح دادم آلبومم را بعد از سالها به سرانجام برسانم.
خودم را میبخشم
اهمیتی ندارد چند ساله هستم، مهم این است که زندگی فعلا جریان دارد. زندگی یعنی همین لحظه و باید بتوانیم در این لحظهها هر کار مفیدی که میتوانیم انجام بدهیم و اگر هم نمیتوانیم خودمان را سرزنش نکنیم. قرار نیست خودمان را بهخاطر ناتوانیهایمان سرزنش کنیم. باید خودمان را ببخشیم، چون نقصهای زیادی داریم و خالق ما هم میداند که چه چیزی خلق کرده است؛ موجودی که اشتباه میکند، خطا دارد، گاف میدهد، شیطنت میکند و... همه ما نقص داریم، ضعیف هستیم، وسوسه میشویم، طمع میکنیم، حسودی میکنیم و ... چون اشکالات جدی در تربیت ما وجود دارد.
در ایران کار دارم
تقریبا تمام شبکههای فارسیزبان ماهوارهای از من دعوت کردند، اما نرفتم و نخواهم رفت. اینجا کار دارم چون هنوز هموطن من نیاموخته که کارش با بوقزدن راه نمیافتد، هنوز روی خطوط حرکت کردن را نیاموخته و نمیداند که با حرکت روی خطوط بار ترافیک را برای خودش، خانواده و دوست و همسایهاش کاهش میدهد. این آموزشهای فرهنگی دغدغه جدی من است. اگر تاثیری در جامعه نداشته باشم، بودنم به چه کار میآید؟ منظورم این نیست که معلمی میکنم، اما میتوانم بازتابدهنده باشم. مثلا دوستی به من زنگ میزند و میگوید من تا به حال دقت نکرده بودم که موقع مسواک زدن آب را باز میگذارم، یا دوست دیگری میگوید، اصلا موقع رانندگی به این فکر نمیکردم که بهتر است کجا و در چه مسیری حرکت کنم، ولی حالا وقتی صدای تو در گوشم زنگ میزند، ماشین را بین خطوط میرانم.
در کسوت یک خواننده
پایان سال 1392 اولین آلبوم موسیقی من برای انتشار آماده بود، اما کمی وسواس به خرج دادم و بسیاری از قطعات را از آلبوم درآوردم و گذاشتم برای بعدها؛ چون با وجود اینکه تلاش کرده بودم کلامش ثقیل نباشد، اما برخی قطعات، تلخی و جدیتی داشتند که به نظرم برای شروع مناسب نبود. یکی دو قطعه را کاملا حذف کردم چون دیگر حرف امروز من نیستند.
در نهایت این آلبوم حدود 9 قطعه دارد که چند تا از آنها مانند قطعه فیلم «نهنگ عنبر2» ریتمی شاد و پرانرژی دارد. قرار است چند قطعه از آن به صورت تک آهنگ منتشر شود و بعد کل آلبوم را عرضه کنیم. برای بیشتر این قطعات شعر سرودهام و نه حتی ترانه. شعر تمام قطعات آلبوم اولم را خودم سروده بودم اما در آلبومی که قرار است منتشر شود، از شعرها و ترانههای برخی دوستان استفاده کردهام. با تمام عشق و علاقه و جدیت و اولویتی که برای بازیگری قائلم، اما فعلا ترجیح میدهم وارد هیچ پروژهای نشوم تا فعالیتهای موسیقاییام را به سرانجام مطلوب برسانم.
چه جالب!!
هر قدر که مطالعه کرده باشم باز هم به اندازه تمام کتابهایی که نخواندهام، بیسواد هستم. سعی میکنم هر فکر تازهای، هر ایدهای و هر نگاهی را حتی اگر با ایده، فکر و نگاهم مخالف باشد، ببینم و بشنوم و بگویم چه جالب! من از همین ایدهها و نگاهها و چیزهایی که خواندهام، دیدگاهم را شکل دادهام.
انسانیت برای من به این معناست که دیگران را همین طور که هستند، بپذیرم. هر کسی هر دیدگاهی دارد، جالب است.
از سر تا پای بائو
وقتی برای نقش بائو انتخاب شدم، ایده محسن تنابنده این بود که وسط سرم را بتراشند اما من که با چهرهام حسابی ور رفتهام، میدانستم اگر موهایم را تخت شانه کنند حتما نتیجهاش بسیار جذاب خواهد شد. به اتاق گریم رفتم و وقتی بیرون آمدم، محسن چنان خندهاش گرفت که تقریبا داشت روی زمین میغلتید! طراح لباس، کت و شلوار بائو را آورد به همراه یک جفت جوراب سفید و کفشهایی که به نظرم خیلی معمولی بود. من لباسها را پوشیدم و نگاهی به خودم انداختم و بعد به محسن گفتم: میشود به من یک جفت صندل بدهید؟! او گفت بائو شخصیتی نیست که صندل بپوشد! گفتم میخواهم با همین جورابهای سفید بپوشم. چشمهای محسن برق زد و فرستاد یک نفر برود برایم صندل بخرد. این طوری بود که سر تا پای بائو با نظر من شکل گرفت.
کجا میخواهی بروی؟
چند سال پیش تعطیلات نوروز به سرعین رفتیم. وقتی رسیدیم، شب از نیمه گذشته بود اما زندگی جریان داشت، شهر زیبا بود و در طول مسیر حسابی از هوای خوب لذت برده بودیم اما صبح وقتی از خواب بیدار شدیم به قدری برف باریده بود که من به زحمت از پنجره هتل میتوانستم خودرویم را زیر برف تشخیص بدهم! در شهر گیر افتاده بودیم و برف همچنان میبارید. رفتم زنجیر چرخ یا لاستیک یخشکن بخرم که از شهر فرار کنیم، اما پیدا نکردم. از این نشانی به آن نشانی رفتم تا بالاخره به یک مکانیکی رسیدم. هنوز سلام نکرده بودم که پیرمرد صاحب مکانیکی از من خواست در هل دادن یکی از خودروها کمکش کنم، بعد از آن خودروی بعدی و بعد یکی دیگر تا بالاخره نظمی در مکانیکی برقرار شد؛ نفس نفسزنان ماجرا را برای پیرمرد تعریف کردم و اینکه حالمان گرفته شده و برای رفتن، زنجیر چرخ لازم داریم.
با لبخند و خونسردی گفت: حالگیری چرا! مگر نیامدی بگردی خب بگرد دیگر! کجا میخواهی بروی؟
به لبخندش خیره شدم و تعجب کردم که چرا این طوری به ماجرا نگاه نکرده بودم؟ حق با او بود! بنابراین رفتم نان تازه، شیر و سرشیر و کره و عسل خریدم. همسرم تا مرا دید، گفت: برویم؟ به همان لحن و لهجه پیرمرد گفتم: کجا میخواهی بروی؟ صبحانه مفصلی خوردیم و من کل ماجرا را برایش تعریف کردم. رفتیم چند تا لباس گرم برای خودمان خریدیم و شهر را گشتیم و کیف کردیم.
آذر مهاجر
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد