هما هماوندی، سال 57 در تهران به دنیا آمد. از همان ابتدا جایی را نمیدید، به همین دلیل خیلیها برای او دل میسوزاندند و گمان میکردند او زندگی سخت و ناراحتکنندهای را در پیش خواهد داشت.
چیزی که وی عکس آن را ثابت کرد. هما، مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری پشتسر گذاشت و موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد رشته روانشناسی شد. او اکنون در کمپهای اعتیاد و بازپروری مشغول به کار است و همزمان در چهار کمپ فعالیت میکند. عملکردی که برای بسیاری از افراد سالم دشوار به نظر میرسد. زندگی او سراسر بُرد و موفقیت است. با او صحبت میکنیم تا از چگونگی زندگی و پیشرفت وی آگاه شویم.
نابینایی از کجا شروع شد؟
هما، نابینا به دنیا آمد. پزشکان در دو، سه ماهگی به والدین او اطلاع دادند فرزندشان دچار نارسایی شبکیه است و قادر به دیدن نیست. این بیماری به هیچ وجه در خانواده آنها سابقه نداشت و به همین دلیل والدین هما شوکه شدند. بخصوص که هنوز خیلی جوان بودند و هما فرزند نخستشان بود، اما خیلی زود مجبور شدند آن را بپذیرند و با آن کنار بیایند. زندگی طبق چرخه طبیعی خود پیش میرفت و کسی منتظر والدین یک طفل نابینا نمیماند. پس آنها مجبور بودند هرچه زودتر حقیقت را بپذیرند و زندگی معمولشان را از سر بگیرند. آنها صاحب دو فرزند پسر شدند که خوشبختانه سالم بودند.
چگونه فهمیدی نابینایی؟
این سوال را از هما میپرسم و او با لبخند به سراغ خاطرات شیرین دوران کودکی میرود. او پیش از سنین دبستان زیاد با بچههای کوچه و محل بازی میکرده است. والدین جلوی او را نمیگرفتند و همیشه سعی میکردند با مساله نابیناییاش عادی برخورد کنند. هما میگوید: من چون نابینا به دنیا آمدم در دوران کودکی نمیدانستم حسی به نام بینایی وجود دارد. همچنین مطلع نبودم من آن را ندارم و دچار نوعی معلولیت هستم. در کوچه با بچهها، بالابلندی و قایم باشک بازی میکردم، چشم میگذاشتم و دنبال بقیه میدویدم. کمکم مسخره کردن بچههای کوچه شروع شد. آنها نابینا بودن را به رخ من میکشیدند و من متوجه شدم با دیگران فرق دارم. فکر میکنم آنها اولین کسانی بودند که ماجرا را به من گفتند! او در بازی زیاد زمین میخورد یا گم میشد، اما به اندازه کافی اعتماد به نفس داشت تا به کمک سایر حواس خود راه منزل را پیدا کند.
تلویزیون دیدن هما!
هما لابهلای حرفهایش از فیلم و کارتونهایی که دوران کودکی تاکنون تماشا کرده، تعریف میکند و این حرف او، مرا به تعجب وامی دارد. از او در این مورد سوال میکنم و هما میگوید: من از بچگی عاشق تلویزیون و تماشای فیلم و کارتون بودم و البته همچنان هم هستم. از صداها همه چیز را متوجه میشدم و فکر میکردم تلویزیون همین است، اما به تدریج متوجه شدم دیگران به شکل دیگری از این تلویزیون استفاده میکنند که برای من مقدور نیست. با همه اینها، من همچنان از تلویزیون لذت میبردم. هنوز که هنوز است با عشق فیلم و کارتون تماشا میکنم و این کار برای من شیرین است.
دوران مدرسه
مدرسه رفتن او هم داستانی شنیدنی است. هما تا چهارم دبستان به مدرسهای عادی رفت. او روز اول از مادرش خواسته بوده برایش دفتر و مداد و مداد شمعی بخرد. مادر هم که دلش نیامده دست رد به سینهاش بزند، همه آنها را تهیه کرد و داخل کیفش گذاشت. در آنجا معلم بسیار خوب و مهربانی به نام خانم کرباسیزاده بود که هما را با خط بریل آشنا کرد. معلم مهربان همیشه برگههای امتحانی هما را میگرفت، آنها را به خط عادی درمیآورد و تحویل معلمینش میداد. در کلاس پنجم به اجبار به مدرسه دخترانه پاسداران رفت که درحال حاضر به نرگس تغییر نام داده است. آن مدرسه مخصوص دانشآموزان استثنائی بود؛ شرایطی که چندان دوست نداشت چون به وضعیت عادی عادت کرده بود، اما چارهای جز تحملش نبود. در آن مدرسه بجز مواد درسی، موسیقی را هم فراگرفت و با پیانو، سلفژ و آواز آشنا شد. نابینایان دروس حفظی را به صورت نوار کاست تحویل میگرفتند و تنها درسهای فهمیدنی مثل ریاضی و عربی به خط بریل بود.
ورود به عالم دانشجویی
هما، دست بردار تحصیلات نبود. او سال 75 دیپلم گرفت و بلافاصله در دانشگاه علامه طباطبایی در رشته روانشناسی پذیرفته شد. رشتهای که آن را بعدها تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه داد. دانشگاه بر او تاثیر فراوانی گذاشت. او تا آن زمان همه جا همراه مادر میرفت، اما در دانشگاه خیلی زود دوست پیدا کرد و دیگر به همراه آنها به دانشگاه میرفت. کمکم زندگی چهره جالبتری از خود نشان داد.
عشق و ازدواج
میدانم هما متاهل و صاحب یک فرزند پسر است. شوهر او مردی سالم و فرزندش هم از سلامت کامل برخوردار است. از او میپرسم این ازدواج چگونه انجام شده و با این سوال او را به خاطرات روزهایی خاص میبرم. او تعریف میکند: همسرم اهل شوشتر بود و به همین دلیل در خوابگاه سکونت داشت. او همراه یکی از دوستانش که روی خط بریل تحقیق میکرد در شب شعری شرکت کردند که من هم در آن حضور داشتم. من در آن شب شعر، دلنوشتههای خود را خواندم. رضا در آخر آن جلسه برای آشنایی نزد من آمد. مدتی با اطلاع والدین با هم صحبت کردیم و بعد تصمیم به ازدواج گرفتیم. هما میگوید از ازدواج میترسیده بخصوص که شوهرش مردی سالم بوده، اما دیگران او را تشویق کردند و هما هم براحتی وارد میدان شده است.
زیبایی عشق برای هما
هما خاطرات قشنگی از دوران نامزدی دارد. اولین بار که میخواست به همسرش هدیه بدهد یک رشته نازک از موهای بافته شدهاش را داخل کیسهای مخملی گذاشت و تحویلش داد. شوهرش هم گزیدهای از یک کتاب را خواند و صدایش را روی نوار کاست ضبط کرد و به هما داد. هنوز هم این خاطرات برای هما تکاندهنده است. او و همسرش با هم تفاوتهای فراوانی دارند. هما به گفته خود بسیار شلوغ و پرنشاط همسرش بشدت اهل تفکر است، اما خوشبختانه تفاهم فراوانی دارند. زندگی متاهلی دنیای جدیدی را به هما نشان داد. او پیش از ازدواج هرگز از عصا استفاده نکرده بود و نمیتوانست به تنهایی بیرون برود، اما پس از ازدواج در این زمینه به استقلال رسید. آنها یک سال بعد صاحب پسری به نام سروش شدند.
عکسالعمل فرزند در مقابل نابینایی مادر
از هما راجع به عکسالعمل فرزندش در مقابل نابینایی مادر سوال میکنم و این که آیا پسرش از این مساله ناراحت بوده یا نه. هما پاسخ میدهد این مسالهای بود که خود پیش از بچه دار شدن از آن واهمه داشته، اما خوشبختانه هیچ وقت برای او دردسرساز نشد.
سروش خیلی زود متوجه شد مادر، حس بینایی ندارد و متفاوت از دیگران است. سروش از این مساله به نفع خود استفاده میکرد؛ حین بازی با من قایم میشد و این که من نمیتوانستم پیدایش کنم برای او بامزه بود و غش غش میخندید. خندههای او برای هما لذتبخش بود. آنها هنوز هم رابطه خوبی با هم دارند. سروش به موقعیت اجتماعی و توانمندیهای والای مادرش افتخار میکند.
دستپخت خوشمزه هما
برایم سوال است که آیا هما آشپزی میکند یا نه. این سوال او را به وجد میآورد و با خوشحالی پاسخ میدهد که عاشق آشپزی است. او بخوبی دستور طبخ انواع غذاها را بلد است و بهتر از هر کسی ادویهها را میشناسد. به همین دلیل هر کس که غذای او را خورده، پسندیده و همه از آشپزی بینظیر او راضیاند.
خریدکردن از فروشگاههای بزرگ
هما مرتب به فروشگاههای زنجیرهای مانند هایپراستار یا شهروند میرود و از آنجا خرید میکند. انتخاب کالا برای او مقدور نیست، چون اجناس بارکد بریل ندارند، اما خوشبختانه مردم نابینایان را رها نمیکنند. هنگامی که او وارد این فروشگاهها میشود از فروشندگان خواهش میکند یک نیرو در اختیار او بگذارند تا بتواند کالاها را انتخاب کند. آنها هم همیشه این کار را انجام میدهند. هما میگوید: امکانات ما برای نابینایان بسیار کم است، اما مردم بسیار مهربانند.
عصای سفید
از هما راجع به عصایی که در دست دارد و عملکرد آن سوال میکنم. او میگوید: ما کار با عصا را یاد گرفتهایم؛ اما مشکل این است که این عصاها جنس خوبی ندارند. بارها برای من پیش آمده که عصا به دست در مترو راه رفتهام. ناگهان آقایی درشتاندام که عجله داشته به عصای من خورده و عصا براحتی کج شده است. من در چنین شرایطی مجبور میشوم به منزل برگردم و آژانس بگیرم. جنس عصاهای ما خوب نیست. امیدوارم مسئولان به فکر باشند.
سفر
هما در کمپهای بازپروری معتادان کار میکند و به همین دلیل زیاد سفر میکند. او تمامی این مسافرتها را تنهایی میرود و نگهبان او همان عصای سفیدش است. هما مرتب سوار قطار و اتوبوس میشود و در این زمینه هیچ مشکلی ندارد. او باز هم ممنون لطف مردمی است که در طول راه راهنماییاش میکنند. البته گذشته از این مساله، هما و همسر و فرزندش دوچرخهسواری هم میکنند. همسرش جلوران است. آنها با دوچرخه زیاد سفر کردهاند.
موبایلی برای روشندلان
در خلال حرفهایمان گوشی موبایل هما زنگ میزند و او از من عذرخواهی میکند و پاسخ میدهد. حال برای من یک سوال جدید پیش میآید و آن این که او چگونه میتواند با گوشی لمسی کار کند. مکالمهاش که تمام میشود از او سوال میپرسم و او برای من شرح میدهد که روی آن نرمافزاری سخنگو نصب شده و او با لمس میتواند تشخیص دهد انگشتش روی کدام حرف یا عدد است. کار با گوشی برای او راحت است.
عابربانک
از هما راجع به کار با عابربانک سوال میکنم و او با ناراحتی میگوید نمیتواند از آن استفاده کند. بیشتر عابربانکها سخنگو نیستند و آنها هم که سخنگو هستند تمامی موارد را نمیگویند. به همین دلیل نابینایان امکان استفاده از آن را ندارند و باز هم باید از مردم کمک بگیرند.
لیلا رعیت
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد