اما خوب است بدانید که برای نوشتن درباره برخی از نوادر دوران چه رنجی کشیدهایم. نه از این باب که نوشتن از خدمات آن بزرگ سخت و کشف مطالب درباره او ناممکن باشد، بلکه از این منظر که نمیتوان همه عمر فعالیت حرفهای و مجاهدتهای بیشمار بعضی از این بزرگان را در یک ستون ۴۰۰ کلمهای خلاصه کرد. برای این ادعا، در این لحظه مصداقی بارزتر از زندهیاد استاد ایرج افشار نداریم. ایرج افشار ایرانشناس، پژوهشگر، ادیب، نسخهشناس، مصحح متون کهن ادبی، نویسنده و مجلهنگار بود. یک بار دیگر جملهای که خواندید را از نو بخوانید. مگر میشود در یک بازه زمانی ۸۵ ساله به تمامی اینها در بالاترین سطح ممکن رسید؟ افشار ثابت کرد که میشود. یادتان است در کتابهای درسیمان در باب معرفی شاعرانی چون خیام نیشابوری چقدر صفت برایش قطار میکردند؟ حکیم، دانشمند، منجم، ریاضیدان، شاعر، فیلسوف و چه و چهها. در عصر ما نیز کسانی بودهاند که اینگونه زندگی کرده باشند چنان که پس از مرگشان کوهی از آثار مختلف از آنها به جا مانده باشد و عناوین بسیاری را به آنها نسبت دهند. افشار اینگونه بود.شناختن ایرج افشار کاری نیست که بتوانید در یک گزارش کوتاه اینچنینی به آن برسید. پس این گزارش این هدف را ندارد بلکه دو مقصود دیگر را دنبال میکند: نخست اینکه در سالمرگ استاد معظمی که قلبش برای ایران میتپید، کاری هرچند ناچیز برای بزرگداشت نامش انجام دهد و دوم آنکه جوانبی کمتر دیده شده از زندگی افشار را به مخاطب نشان دهد تا این شوق در او پدید آید که به بازشناسی نوادر عصر خود بپردازد. بنابراین پیشاپیش از نپرداختن به برخی جوانب مهم اما شناخته شده زندگی پربار استاد ایرج افشار پوزش میخواهیم.
یادی از دکتر محمود افشار یزدی
پدر ایرج افشار، دکتر محمود افشار یزدی بود که طی هفت سال در لوزان سوئیس دوره لیسانس و دکتری حقوق را به پایان برد و از دانشکده علوم سیاسی دانشگاه لوزان درجه دکتری دریافت کرد. پس از بازگشت دکتر محمود افشار به ایران، او در تهران برای گرفتن شناسنامه اقدام میکند و نام خانوادگی او را به جای «افشار یزدی» در شناسنامه «دکتر افشار» ثبت میکنند. خود ایرج اینگونه روایت میکند که «از او پرسیدند نامت چیست؟ و او گفت من دکتر افشارم. آنها هم نوشتند دکتر افشار!»
این شد که نام خانوادگی ایرج افشار در شناسنامه «دکتر افشار» شد. اما افشار هرگز دکتری نگرفت و بنا به گفته دوستان مدرکش «کارشناسی ارشد» بود. اما شاید بپرسید چرا افشار دکتری نگرفت؟ دلیل اصلیاش این بود که کسی در دانشگاه تهران نبود که به افشار دکتری بدهد. به این معنا که تمامی کسانی که در دانشگاه تهران عهدهدار سمت و استاد یا هیأت علمی شده بودند، همگی شاگردان ایرج افشار بودند و کسی در این حد و اندازه نبود که بخواهد به افشار دکتری بدهد!
افشاری که دکتر نبود، نام خانوادگی «دکتر افشار» را نیز بر خود نمیپسندید. این شد که نام خانوادگیاش را در اثنای عمر به «افشار» تغییر داد. او معتقد بود لفظ «دکتر» برازنده پدرش بود که به واقع دکتر افشار بود و نه خود او!
بیش از ۳۰۰ جلد کتاب و ۳۰۰۰ مقاله!
یکبار دیگر تیتر این قسمت را بخوانید. حیرت انگیز نیست؟ تدوین بیش از ۳۰۰ جلد کتاب و ۳۰۰۰ مقاله. مهمتر از کمیت این مقالهها و کتابها که آن هم در جای خود بسیار حائز اهمیت است، از نکات جالبتوجه آنها گستردگی موضوعیشان است. در همین زمینه کتابی به همت میلاد عظیمی منتشر شده با نام «کتابشناسی موضوعی – تاریخی از چاپکردهها و نوشتههای ایرج افشار». جالب است بدانید خود همین کتاب، یک مجموعه سه جلدی است! کتابی که صرفا به معرفی آثار و تقسیمبندی آنها میپردازد.
برای شناساندن گستردگی این آثار خوب است به دو نمونه از این چاپکردهها بپردازیم. یکی از مهمترین گنجینههایی که به همت افشار به بازار کتاب عرضه شد، کتابی است دو جلدی به نام «نادرهکاران». نادرهکاران مجموعهای است از مطالب کوتاه و بلند در شناساندن رجال فرهنگی ایران و ایرانشناسان غربی معاصر که ایرج افشار طی ۶۰ سال، پس از درگذشت هریک از ایشان به جهت حقگزاری به رشته تحریر کشیده و در نشریات گوناگون منتشر کرده است. این کتاب یاد جمعی را دربردارد (جمعا ۷۳۰ تن) که نویسنده با آنان حشر و نشر یا مکاتبه و ملاقات داشته و آداب و اخلاق و آثار ایشان را میشناخته و از جمله وجوه اهمیتش آن است که درباره بعضی از این بزرگان اطلاع چشمگیری در منابع دیگر نیست.
کتاب دیگری که شاید مقایسه آن در کنار «نادرهکاران» میتواند گستردگی شخصیتی افشار را به خوبی به مخاطب بشناساند، کتابی است به نام «گلگشت در وطن».
این کتاب که به سفرنامچه ایرج افشار نیز معروف است، شرح سفرهای نگارنده به شهرهای مختلف ایران از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۸۱ است در این نوشتهها، مخاطب تا حدودی با وضعیت فرهنگی، اجتماعی و آبوهوایی مناطق مختلف ایران آشنا میشود. چهار فرزند برومند افشار کتاب را طی سالیان متمادی جمع و در سال ۱۳۸۴ منتشر میکنند. ۱۲ سال بعد در سال ۱۳۹۶ به چاپ دوم میرسد! هماکنون چاپ دوم کتاب در بازار کتاب موجود است و بگذارید بگویم که چقدر باید کاهل و غافل بوده باشیم که ۱۲ سال طول بکشد که چنین گنجینهای به چاپ دوم برسد.
همین دو نمونه برای معرفی گستردگی کار ایرج افشار و همت او در گره زدن حوزههای مختلف و ایجاد پیوند بین حوزههای مختلف ایرانشناسی کافی است که العاقل یکفیه الاشاره.
ایرج ۴ پسر داشت
ایرج افشار چهار پسر داشت: بابک، بهرام، کوشیار و آرش. از این میانه ایرج، فرزند بزرگتر؛ بابک را بسیار خوش میداشت اما مرگ او را در ۵۶ سالگی در ربود و استاد بزرگ ایرانشناس مرگ فرزند را به چشم دید. یادداشتی از افشار با عنوان «فرزندم بابک» وجود دارد که در آن میتوان اوج دلبستگی عاطفی و علاقه او را به فرزند دید.
بابک افشار ۱۱ سال در ایران درس خواند و پس از آن مدتی در سوئیس و مدتی در انگلستان بود. افشار در اینباره مینویسد: «در سوئیس از سیدمحمدعلی جمالزاده درخواست کرده بودم که بر او سرپرستی داشته باشد. او از این لطف دریغ نداشت و معمولا یکشنبهها به مدرسه بابک که بر کوه «سالو» نزدیک ژنو بود میرفت و او را با خود به گردش میبرد.»
افشار در همین یادداشت درباره شبی که بابک جان سپرد، مینویسد: «بابک ساعت ۱۱ شب روز واقعه در خانه بود و تلویزیون میدید اما با گفتن «ماری قلبم درد گرفت» بر زمین میافتد. ماری چون جیغزنان تلفن کرد کمتر از ده دقیقه خودم را رساندم. دیدم اورژانس آمده است. ولی کاری نتوانستند بکنند. با تلفنم سه دوست نازنین دکتر محمد دانشپژوه، دکتر علی محمدمیر و دکتر احمد میر خود را بر بالین او رسانیدند ولی گریان. آخرین برگ از تاریخ زندگی بابک این شب شوم بود.»
دکتر میلاد عظیمی که از شاگردان افشار بود، روایتی از این شب دارد که حیرتانگیز است. او از قول دوستی نقل کرده که: «در شب واقعه بابک افشار، وقتی اطبا مشغول تلاش بودند تا او را به زندگی برگردانند، شخصی تلفن میکند. آن شخص در آن برهه مشغول تدوین کتابی پژوهشی بود و گویا از راهنماییهای بزرگانی چون افشار در تالیف کتاب موردنظر نیز سود میبرد. افشار در آن وضع و حال به سؤالهای آن مرد محترم جواب میداد: این را در آن کتاب ببینید و آن را در این مجله بیابید!» در همین حال بابک؛ فرزندش میان مرگ و زندگی ایستاده بود و پزشکان بر بالین او مشغول و نگران بودند. تا اینکه در نهایت پزشکان افشار را از اتاق بیرون کرده بودند که قلبش از دیدن جان دادن پسر نایستد. اما از آن شخص سوالکننده بشنوید که پرسشهایش گویا تمامی نداشت. در نهایت افشار گفت: «آقای فلان! بابکم از دستم میرود. نمیتوانم بیشتر از این جواب بدهم. در وقت مناسبتری حرف میزنیم. تلفن کنید.»
منبع: پیمان طالبی - ادبیات و هنر / روزنامه جام جم