امروز ما از او مسنتریم و شاید خیلی هم مسنتر. بعضیمان بهتدریج و بعضیمان بهسرعت پیر شدهایم. اما او هنوز جوان مانده است. با آن عکس تمامرخ معروفش که یادم نیست کی گرفت. عکس مردی درست در آستانه میانسالی ایستاده، با نگاه گرم و ژرف و مهربان و آن یال و کوپال پر و پیمان و خوشطرح. مرتضی جوان رفت و جاودان شد. مرگ آگاهی، اکسیر زندگی و معنای حرکت روز و شب او بود و همان هم چنین تقدیری را برایش رقم زد. ساعت آخر زندگیاش که دقایقی از آن در محل انفجار مین ضبط شده، خلاصه تمام آن ۴۶سالی است که روی این سیاره تباه، بیتاب و بیقرار بهدنبال کشف حقیقت هستی دویده بود. فیلمی کدر که شاهد عینی ِوجود یکی از آخرین انسانهای متفاوت است؛ انسانهایی که هدف و دغدغهشان دویدن برای بلعیدن و دریدن و انباشتن و دیده شدن نیست؛ انسانهایی که امروز نه در شمار گونههای نایاب بلکه در رده نوع منقرضی از ساکنان زمین شمرده میشوند. نوعی که برای نیازهای بازار و بروکراسی و ولع مصرف و پخش ابتذال، مزاحم و حتی مخرب شمرده میشوند؛ نوعی که در دنیای امروز عملا منقرضند.
شهید آوینی برای ما افرادی که چندصباحی با او به سر بردیم و در حد فهممان او را بجا آوردیم، ناآشنا و حتی نچسب است. ما آقامرتضی را میشناختیم و میشناسیم؛ نه تصویری از یک جانباخته مظلوم که در هالهای از نور شدید و افسانهپردازیهای عوامپسند احاطه شده است. با همه درد و داغی که از غیبت جسمانیاش دیدیم، هنوز نتوانستهایم در ذهنمان او را در شمار رفتگان تصور کنیم. آنهم در زمانهای که مرگ و مردگان از ریگ بیابان و غبار خیابان ارزانتر و فراوانتر شده است. صبح را با خبر اموات جدید آغاز میکنیم و تا شب هر خبر دیگری را اول با پندار اعلام مرگ دیگری میشنویم. خبر مردن افراد برایمان چنان عادی شده که پشت چراغقرمز ایستادن. حتی بسیاری از آنها را پیش از اینکه از دنیا بروند در دلمان با سلام و صلوات به خاک سپرده و روزمرگیمان را ادامه دادهایم. در چنین کابوس سیاه و هولناکی است که یاد آقا مرتضی چنین دوامی (البته برای آشنایانش و نه رسانهزدهها) آورده و خاطراتش خاطر خسته ما را گرم میکند و جان میدهد. گمان کنم شاهکار هنر و استعداد او بیش از هر اثری، وجود خودش بود و تاثیر اثیریای که انسانیت الماسگون او بر افراد گذاشت؛ افرادی از سنخهای گوناگون و گاه سخت متضاد با هم، از مذهبیون متعصب تا سکولارهای مصمم؛ از جوان و پیر، باسواد و کمسواد، از همدلان تا حتی ناهمدلان. این اغراق نیست.
حتی مخالفان و دشمنان هم از تاثیر روان مهربان او بری نبودند و از آن گریزی نداشتند. این بود آقامرتضی. خودش معرف خودش بود و نه مستندها و مقالههایش.
همکاری و معاشرتم با او زیاد زمانی نبود. از تابستان ۱۳۶۹ تا بهار ۱۳۷۲. حدود ۳۰ ماه یا کمتر. اولین و تنها همکار او در مجله سوره بودم که درباره موسیقی مطلب مینوشت. با دست باز و آزادی کامل و حمایتی برادرانه. چنین حرمت و محبتی را تا آن زمان تجربه نکرده بودم و نکردم. سوره جای پرداختن به امری که خیلیها مکروه و مذمومش میدانستند نبود و البته ما نبودیم و تقاضامان نبود. زنجیره عللی پیشبینینشده عامل شد که در مجله سوره بخش موسیقی هم باشد. حالا میفهمم که حتی موسیقینویسی هم مسیری شد که سعادت تجربهای حقیقی و ناب را بیابم و آن، زیستن و آموختن در کنار انسانی حقیقی و بیغش بود. انسانی که فاصلهای بین گفتار و کردارش نبود و سراپا با اعتقاد و ایمانش زندگی میکرد و جز فهم عمیق از حقیقت هستی چیزی از دنیا نمیخواست. بیهیچ شعار و تظاهری جزء جزء زندگیاش این را گواهی میداد.
جهان فکری و اعتقادی او در آثارش مشخص است و نیازی به معرفی ندارد. بخشی از آن هم که بس مهم است هیچوقت علنی نشد و در محدوده حریم خصوصیاش ماند و در حافظه محارمش. این بخش، لزوما با تصویر رسانهای او که بلافاصله پس از رفتنش ساخته و پرداخته شد، مطابقتی ندارد.
آنها که از این اسطورهسازی نام و نان برای خود ساختند و میسازند، بالاخره روزی روزگاری خواهند پذیرفت که به قول پروین اعتصامی زمانه، زرگر و نقاد هوشیاری هست و حقیقت وجود انسانی چون مرتضی، چیزی نیست که محدود به خواستههای شخصی کسانی باشد که او را دستمایه خواستههای خود کردهاند. هنوز خیلی از کسانی که عاشقانه او را دوست داشتند و دنیایش را میفهمیدند، درباره او سکوت کردهاند؛ سکوتی پرمعناتر از هزاران حرف. از آن دوست گرافیست مهاجرت کرده که طرح جلد کتابهای آقامرتضی را استادانه نقش زده (و یادم هست که تا یکسال تمام از اندوه رفتن او با غمی سنگین دست به گریبان بود) تا دوست شاعری که در آن سن جوانی چکامهای درخشان به یاد او سرود و هیچگاه منتشرش نکرد و شاید خیلیهای دیگر که برای گفتن از او شایستهتر از دیگرانی بودند که در همه این ۲۸ سال؛ گوشها و چشمها را از حرافیهای ملالآورشان انباشتند و آینه را گِلآلودهتر و کدرتر ساختند.
سالها گذشت... عشق در دل ماند و یار از دست رفت. تقدیر چنین بود. درستش هم همین بود. اصلا نمیتوانم ادامه حیات آقامرتضی را در فضای جامعه امروزی، آن هم در دو دهه تباه ۸۰ و ۹۰ تصور کنم. جامعهای آرمانزدایی شده، تبلیغاتزده، پولپرست و بیعطوفت، شتابزده و سرسام گرفته از طمع و ولع، ابتذال تهوعآور در حیطههای به اصطلاح هنری و... هرچه که بهتدریج با آن خو گرفتهایم. مرتضی اهل عادت نبود و مرگ خودخواسته را به روزمرگی ناخواسته ترجیح میداد.
خدایش دوستش داشت که بهموقع او را برد و عزتش را چنین رفیع نگهداشت. بودنش و رفتنش مصداق عینیت جمال و جلال بود. مهم نیست که نوشتههایش در چه حدی است، مهم نیست که روایت فتح سالهاست که جزو میراث معنوی موزه هنرهای دفاع مقدس است و نه بیشتر. حتی داستانهای زندگی روشنفکری پرشر و شور او در سالهایی که مهندس کامران آوینی بود هم دیگر به اندازه گذشته مهم نیست. مهم این بود که باورهایش را صادقانه و بیدروغ زیست و معصومیت را از دست نداد و در وجود کسانی که او را حس کردند، اثری گذاشت که شاید چندان هم قابل توصیف نیست ولی انکارنشدنی است و هرچند هم زیر غبار سالها محو شود، گرم و زنده است و خبر از نامیرایی میدهد. نامیرایی نامی از چهرهای جذاب که برای همیشه ۴۶ساله باقی خواهد ماند.
منبع: میرعلیرضا میرعلی نقی - منتقد و محقق / روزنامه جام جم