حق داشتیم، تصور كنید توی یك شهرك مسكونی از خانههای سازمانی نظامی، آن هم دهه 70 چقدر احتمال داشت كه عشقی رخ بدهد كه تازه بروز بیرونیاش بشود یك پیام عاشقانه روی دیوار؟! اصلا شهركی كه به روستایی صد خانواری شبیه بود، شهركی كه همه همدیگر را میشناختند و اگر اول اسم كوچك كسی را هم روی دیوار مینوشتی، با یك احتمالگیری ساده هر دو نفر لو میرفتند، چقدر میتوانست آبستن یك جداریه باشد؟! تقریبا غیرممكن بود!
همهچیز روال بود، تا اینكه دوباره فهمیدیم تنها چیزی كه غیرممكن است، خود غیرممكن است. تا اینكه دیدیم صبح یك روز معمولی از توی یكی از دیوارهای شهرك، درست بعد از نام سمیه، لالهای روییده بود با رنگ مشكی و خطوطی نامنظم! لالهای كه بر روی دوش همهمان سنگینی میكرد و زیرش نوشته بود از طرف M.
نیازی به تحقیق نبود، جداریه را روبهروی بلوكی كشیده بودند كه فقط یك سمیه داشت، سمیهای با صورتی گرد و چشمهای درشت كه همیشه فكر میكردی دارد با هیجان نگاه میكند، اما هیچكس نمیدانست آن M بیصاحب مانده كیست!
از آن به بعد دیگر هیچكدام از ما سمیه را ندید، هیچكس نفهمید كه بابت آن جداریه كتك خورد یا نه، چقدر توی اتاق محبوس بود، اگر كسی هم میدانست، نگفت. پدر سمیه اما چند سرباز را گذاشت تا دیوار را همان روز دوباره رنگ بزنند تا آبروی بیشتری از خانوادهشان نرود.
سمیه اما برای مادرم قسم خورده بود كه نمیداند كار چه كسی است، برای مادرم كه نه، برای یكی داشته قسم میخورده، مادرم آنجا بوده و مادرم میگفت سمیه دروغگو نیست. هر چند، هیچ پدر و مادری نیستند كه فرزندشان را اندازه دیگران قبول داشته باشند.
راز سر به مهر آن دیوارنوشته یك روزه، چهار ماه بیشتر دوام نیاورد، اواخر 76 بود كه پیكان اصفهان 14 سفید با گلهای ارزان قرمز آمد و سمیه را با لباس عروس و بدرقه مختصری سوار كرد و برد، دختر 16 سالهای كه حتی فرصت نكرد از نگاه دیگران آن عاشق دلخسته بیمبالات را بشناسد.
من، وقت رفتن سمیه اما اتفاقی پای دیوار مدرسه پسرانه، محمود را دیدم كه پشت شمشادها دولا شده بود و طوری گریه میكرد كه وقتی دید كه نگاهش میكنم، اول نمیتوانست حرف بزند، بعد خودش، نفسش و دهان بازش را جمع كرد و برای ماستمالی صحنه به من گفت دلم برای دختر سوخت، اصلا به تو چه؟! شانهام را بالا انداختم و دویدم و از دور تنها شنیدم كه میگفت اگر به كسی بگویی...
از سمیه خبر دارم، اصفهان است، مادرم میگفت دو تا دختر دارد، محمود اما مرد، 9-8 سال پیش، یك شب خوابید و صبح بیدار نشد. جنازهاش سه روز بعد از فوت توی خانهای مجردی حوالی نواب پیدا شد، بعضیها گفتند سكته كرده، بعضیها گفتند خودكشی كرده، بعضیها هم گفتند اوردوز بوده، من اما هیچكدام را باور نكردم.