به گزارش
جام جم آنلاین پیتر نورمن استرالیایی که رتبه دوم رقابتهای دوی دویست متر را با رکوردی باورنکردنی کسب کرده بود آن لحظه تاریخی را اینطور توصیف میکند: «صدای جمعیت آرامتر و آرامتر شد تا اینکه عملا ناپدید شد. همه به سکو نگاه میکردند و من نمیتوانستم ببینم چه اتفاقی پشتسر من رخ داده است. کل استادیوم در سکوت فرو رفت.... بله، استادیوم ساکت نیومکزیکو شاهد بود که آمریکاییها نمیدانند که سرود ملیشان افتخارآمیز است یا باید وقتی پرچم کشورشان بالا میرود سرشان را به نشانه تاسف پایین بیندازند.»
یک چیزی مثل ماشین زمان
بعضی چیزها هستند که از زمان حال، جلوتر حرکت میکنند، انگار توی تقویم یک جایی قدم میزنند که هنوز نرسیده است. انگار قرار بوده بعدها اتفاق بیفتد، اما روزی اتفاق میافتد که ما آنها را نمیفهمیم. این اتفاقها باید توی رگهای تاریخ رسوب کنند. باید زمان بگذرد تا بفهمیم واقعا چه اتفاقی افتاده است.
همان حرفهایی که از دهان یک نفر بیرون میآید و ما در مواجهه با آن گیج و مبهوت نگاه میکنیم، بعدها که موعد پختگی ما رسید میفهمیم که این شاخهای که به دست ما دادند ریشهاش کجا بوده و این حرفها از کجا آب میخوردهاند.
دور و اطراف ما این حرفها خیلی زیاد هستند. مهم این است که ما چقدر به یک «نماد»، یک سمبل یا یک «اشاره دقیق» نگاه میکنیم! ما معمولا از کنار آنها بهسادگی عبور میکنیم و این عبور بهسادگی ما را از چیزی محروم میکند که خیلی بعد، وقتی به حافظهمان رجوع میکنیم میبینیم که این حرفها برای ما چقدر آشناست، کاش وقتی این حرفهای آشنا را در خاطراتمان تشخیص میدهیم دیر نشده باشد.
بزرگترین کار تامی اسمیت
المپیک ۱۹۶۸ نیومکزیکو یک المپیک معمولی نبود، وقتی از بین دیترویت، بوئنوس آیرس و لیون فرانسه، نیومکزیکو انتخاب شد. کسی فکر نمیکرد این همه اتفاق قرار است در این شهر بیفتد. شهری با ۲۲۵۰ متر ارتفاع که بازیهای المپیک را بهوسیله ارتش برگزار کرد!
دو هفته پیش از بازیها، ۲۶۰ دانشجوی معترض در میدان سه فرهنگ این شهر به گلوله بسته شدند. رکوردهایی جا به جا شد که بعضا تا ۲۰سال باقی ماند. دونده تانزانیایی در حالی که زخمی بود مسابقه دوی ماراتن را یک ساعت بعد از نفر اول به پایان رساند. یک مرد ۶۶ساله و دو نوجوان ۱۴ساله در قایقرانی بادبانی، قایقرانی پارویی و شنا مدال گرفتند. ال ارتر آمریکایی در پرتاب دیسک برای بیستمین سال متوالی قهرمان شد و چهارمین مدال طلای المپیک را گرفت. هیچکدام، اما مثل فینال دوی ۲۰۰متر در تاریخ ماندگار نشد؛ اتفاقی که تامی اسمیت و جان کارلوس آن را رقم زدند. دو آمریکایی سیاه از اهالی هارلم که مشت سیاه شان روی صورت تمام تاریخ المپیک ماند.
اگر از یک مفسر ورزشی که کمی هم به تاریخ ورزش آشنایی داشته باشد، بپرسند بزرگترین کاری که تامی اسمیت در طول زندگیاش انجام داد، چه بود به طور قطع آن خاطره روی سکو رفتن او را ترسیم میکند، نه آن رکوردعجیب و غریب آن روزهایش را! اسمیتی که وقتی از استادیوم خارج شد به جای آنکه از او تقدیر کنند از دهکده بازیها اخراج و از سوی کشورش طرد شد، اما بعدها انگار که تازه فهمیده باشند او چه کار کرده است، مورد تقدیر قرار گرفت.
این کار دلیل به دنیا آمدن من بود
هنوز دود تپانچه استارت فینال ۲۰۰متر مردان در استادیوم آزتکا در هوا محو نشده بود که اسمیت سیاه با رکوردی تاریخی از خط سفید پایان عبور کرد، اما با اختلاف اندکی نورمن شگفتی ساز شد و در حالی که همه فکر میکردند جان کارلوس نایب قهرمان میشود، این نیویورکی بعد از آن استرالیایی سوم شد.
پیتر نورمن، ورزشکار سفیدپوست استرالیایی که زمزمههایی مربوط به موضوعات حقوق بشری و حمایت از سیاهپوستان را شنیده بود شب قبل از مسابقه نماد «المپیک برای حقوق بشر» را از قایقران آمریکایی گرفت و به سینهاش چسباند. روی سکوی دوم ایستاد و هنگامی که سرود ملی آمریکا اجرا شد، تمام استادیوم دیدند که دو ورزشکار سیاهپوست آمریکایی به جای اینکه به ستارههای آبی و سفید پرچم کشورشان زل بزنند، سرشان را پایین انداختهاند.
مشت راست اسمیت و مشت چپ کارلوس با دستکشهای چرمی سیاه که به نشانه قدرت سیاهان معروف بود، آرام بالا رفت و همه در سانتا اورسولا متوجه شدند این دو ورزشکار کفش هایشان را در آوردهاند و با جوراب سیاه روی سکو ایستاده اند و از همه عجیبتر آن که روی سینه هر سه ورزشکار نماد المپیک برای حقوق بشر دیده میشد و به عبارتی ورزشکار سفید پوست استرالیایی هم آنها را در این موضوع همراهی میکرد.
آزتکا آنقدرها هم چشم و گوش بسته نبود. از مسابقه فوتبال قرن بین آلمان و ایتالیا گرفته تا آن گل که مارادونا با دست زد و گفت دست خدا بود در این ورزشگاه اتفاق افتاده است، اما باید قبول کرد که سکوت مرگباری که توی تمام ورزشگاه پیچیده بود، آن هم در پاسخ به یک جفت دستکش لنگهبهلنگه در تاریخ بینظیر است.
پیتر نورمن سرنوشت سختی پیدا کرد؛ هیچگاه به او شغل درست و حسابی ندادند، هیچگاه از او بهعنوان یک قهرمان یاد نکردند و وقتی در سنوسال نهچندان زیاد مرد، این اسمیت و کارلوس بودند که زیر تابوت او را گرفتند.
اسمیت و کارلوس، اما بعد از اینکه از بازیهای المپیک مکزیکوسیتی اخراج شدند، بعد از اینکه بارها مورد آزار مسؤولین ورزشی و سیاسی قرار گرفتند آنچنان مورد تقدیر قرار گرفتند که مردم، همان مردمی که آن روز نمیدانستند باید در آن ورزشگاه چه عکسالعملی نسبت به اعتراض رخداده نشان بدهند، نام المپیک ۱۹۸۶ مکزیک را المپیک دستکشهای سیاه گذاشتند و تا سالها این دو ورزشکار را «نماد» مبارزه با نژادپرستی میدانستند.
جالب اینکه در دانشگاه ایالتی سنخوزه کالیفرنیا یک سکوی قهرمانی نصب شده است. در این سکوی نمادین، جای نفر دوم خالی گذاشته شده به این نیت که هر شخص دیگری بتواند در جایگاه او قرار گیرد، چه سیاه، چه سفید! جان کارلوس درباره آن روز میگوید: «این کار دلیل به دنیا آمدن من بود. بروید و افسانه پیتر نورمن را سینه به سینه برای نسلهای بعدی نقل کنید!»
سفیدخوانی مهمتر از متن
ادبیاتیها، مطبوعاتیها و آنهایی که کمی در دنیای رسانه فعالیت میکنند یک اصطلاحی دارند بهعنوان سفیدخوانی! و منظور از آن معنایی است که مخاطب با تجزیه و تحلیل اثر، به معنای آن اضافه میکند. معنایی که در لایه اول و حتی گاهی در لایه دوم موجود نیست، اما اگر کمی دقیق شویم در اعماق اثر قابل مشاهده است.
سفیدخوانی گاهی اوقات از تمامی اثر مهمتر است، اما سوال اینجاست، ما چقدر به نمادها و رفتارهای پیامدار اطراف خودمان دقت میکنیم؟! مثلا چقدر میفهمیم وقتی یک رهبر، در مراسمی که باید در یک جای اعیانی برگزار شود زیلوی ساده و بافت داخل را از حسینیه خودش برمیدارد و روی فرشهای لوکس و قیمتی محل برگزاری مراسم پهن میکند چه پیامی را برای ما مخابره میکند؟ آیا پیام لایه دوم آن مهمتر نیست؟!
مثلا وقتی میبینیم که رهبر جامعه هر سال درخت میکارد چه معنایی دارد؟ وقتی این درخت سرو باشد این نماد چقدر برای ما معنای متفاوتتری دارد؟ اصلا به این سفیدخوانیها فکر میکنیم؟!
وقتی به دلیل شیوع کرونا به تمامی مردم توصیه میشود ماسک بزنند رفتار رهبری که پیش از همه در جلسات ماسک میزند آیا معنیدار نیست؟! تصور کنید که همین رهبر از ماسک و دستکش پلاستیکی تولید کشور خودش استفاده میکند، آیا ما تابهحال به سفیدخوانی موجود در این رفتارها دقت کردهایم؟!
آیا سفیدخوانیهای موجود در این متن از خود متن مهمتر نیستند؟! آیا به سفیدخوانی پیادهروی در زلزلهها فکر میکنیم یا ترجیح میدهیم از توی سانروف خودروهای ضدگلوله با مردم حرف بزنیم؟! دیروز، در حالی که خیلی از ما منتظر نوبت واکسنهای خارجی بودیم، درست وقتی که داشتیم بین واکسنهای شرقی و غربی انتخاب میکردیم آیتا... خامنهای جلوی دوربینها ظاهر شدند و واکسن ایرانی زدند.
من توی سفیدخوانی این اتفاق دیدم که یک نفر، دست روی سر تمام دانشمندان و محققان ایرانی کشید و دوتا روی شانههایشان زد و خدا قوت گفت. دیدم که یک نفر گفت من به شما بیشتر از تمام دنیا اطمینان دارم! دیروز من دیدم که المپیک دستکشهای سیاه دوباره راه افتاد و مردی به نشانه اعتراض به آنها که دست گدایی به سمت بیرون دراز کرده بودند دست چپش را مشت کرد و با اطمینان، پیش روی پزشکان داخلی گرفت. مردی که از همه بیشتر دسترسی به واکسنهای خارجی داشت. شاید اگر شما هم این سفیدخوانی را دوباره با دقت مرور کنید صف واکسن خودتان را تغییر دهید!
نمادها را جدی بگیرید!
بیماریای وحشتناکتر از کرونا در اوایل دهه ۸۰ در دنیا شیوع پیدا کرد که تا به امروز درمان قطعی برای آن وجود ندارد و هیچ گاه واکسنی برایش ساخته نشد. مبتلایانش هم اکثرا در اثر ابتلا به یک نوع عفونت میمیرند و شانسی برای زندهماندنشان نیست. با شروع کرونا، وقتی خبر ابتلای دوست یا نزدیکی به کرونا پخش میشد، هرکس که در چند روز گذشته با آنها تماس داشت دچار وحشتی عمیق میشد و تا ماهها از عیادت و سرزدن به دوست مبتلا خودداری میکرد تا مبادا به بیماری ناشناخته دچار شود. تصور کنید ۴۵ سال پیش در کمبود امکانات ارتباطی و اطلاعرسانی، چه وحشتی از ایدز در سراسر دنیا پخش شده بود.
مبتلایان قبل از اینکه بمیرند، مثل جذامیها طرد میشدند و هیچ کس، حتی بعضی از کادر درمان، خدماتی به آنها نمیرساندند. در همین روزهای اوج ترس و وحشت از ایدز بود که پرنسس دایانا خیال انگلیسیها را از سرایت آن راحت کرد و به خیل مبتلایان، فرصت زندگی اجتماعی بیشتر داد. او یک مرکز درمان مبتلایان به ایدز ساخت و در ۱۹ آوریل ۱۹۸۷ روبهروی چشمان حیرتزده خبرنگاران و بینندگان تلویزیونی که هر حرکت ریز او را با جزئیات تحلیل میکردند، بدون دستکش با افراد مبتلا به ایدز دست داد. این حرکت جلوی دوربین او، جمعیتی از ترسوها را راحت کرد و به آنها ثابت کرد ایدز از طریق دستدادن با فرد مبتلا منتقل نمیشود.
سرخپوست و صورت سرخ آکادمی
دوربینها زوم شدهاند. همه منتظرند تا با تشویقی جانانه، مارلون براندو و نقش ویتو کورلئونهاش را تا دریافت جایزه بدرقه کنند. اما همه باز متعجب به تصاویر عجیب و غریب یک سرخپوست خیره شدهاند و از پدرخوانده خبری نیست. «من ساشین لیتلفیتر هستم. رئیس کمیته بومیان آمریکا و امروز نماینده مارلون براندو هستم. او این جایزه را نمیپذیرد.»
به جای تشویق ممتد، همهمهای از هوکردن و دستزدنهای نامنظم، پایانبخش صحبتهای ساشین بود. مارلون براندو که از رفتار صنعت فیلمسازی با بومیان آمریکایی و نوع تصویرسازی از آنها خشمگین بود، یک سرخپوست را به سن فرستاد تا اعتراضش را بیان کند. در همان زمان سیل انتقادات به سمت او سرازیر شد و چند نفر هم سعی کردند از آمدن یک سرخپوست به سن جلوگیری کنند. از اسکار سال ۷۳، اما فقط این لحظه باقی مانده و کمتر کسی بهترین فیلم آن سال را به خاطرش دارد.
خانم نخست وزیر؛ حاضر
جاسیندا آردرن، نخست وزیر نیوزیلند تا به حال چند بار دوربینها را مبهوت حرکات خودش کرده. او در کنفرانس خبری رسمی در دوران کرونا، با لباس راحتی و بدون هیچ گونه آرایش حاضر شد و در برابر دیدگان متعجب همراهانش به آنها اعلام کرد که نوع سر و وضعش به خاطر مشغلههای کروناست و اینکه او چند لحظه پیش از رسیدگی و خواباندن فرزندش فارغ شده.
اگرچه بعدها مشخص شد که خانم نخست وزیر مطمئنا وقت لباس رسمیپوشیدن را داشته و برای این کار دستیاران بسیاری هم داشته، اما ترجیح داده به همراهی چند تن از زیردستان و معاونانش بپردازد که توان و وقت حاضرشدن با لباس رسمی را نداشته و مشغله خانوادهشان را داشتهاند. او در اوج مشغله کاریاش، خبر بارداریاش را را به رسانهها اعلام کرد تا در ماههای بعدی، نیوزیلند که مشکل کاهش جمعیت دارد، در اوج کرونا با موج جدیدی از تولد و بارداری زنان، به خصوص زنان شاغل مواجه شود.
منبع: روزنامه جام جم،مرتضی درخشان