سلام بر جناب احسان رضایی گرامی. از باب تشبّه به یک کتابخوار عرض کنم که این کتاب شما برایم بسیاری از خاطرات قدیم را زنده کرد. گویی در حین ویرایش آن، دفتر خاطرات خودم را ورق میزدم. از کیهان بچهها بگیرید تا کتابهای عزیز نسین، از رمانهای زرد بگیرید تا آثار کلاسیک. جالب است. اخیراً زندگینامهٔ یکی دیگر از دوستان را میخواندم. او هم از نقش کیهان بچهها در ایجاد قریحهٔ نویسندگی در خودش نوشته بود و همین طور از کتابهای عزیز نسین اسم برده بود. گویا ما کتابدوستان این نسل، همه با کیهان بچهها و رشد شروع کردیم؛ بعد عزیز نسین و جک لندن خواندیم؛ پول توجیبیمان را نگه میداشتیم و کتاب دست دوم خریدیم.
یکی از چیزهایی که کتاب را برای شخص لذتبخش میکند همین است. گویا خاطرات خودت را میخوانی. وقتی صحبت از دایرةالمعارف شده بود، من هم دایرةالمعارفی را به خاطر آوردم که خودم خوانده بودم به تألیف عنایتالله شکیباپور. هنوز تصویر صفحات آن و حتی جملاتی از آن کتاب در خاطرم است؛ و همین طور است خاطرات اسبابکشیها. تجربهای که من در این مورد دارم که خودش حکایتی جذاب است. یعنی یک جورهایی من در اینجا با کتاب «قربانی شهریور» خانم زهرا کاردانی احساس همزیستی کردم و یک جورهایی با کتاب «آداب کتابخواری»، چون این جریان از طرفی به اسبابکشی وصل میشود، از طرفی به کتابدوستی. بگذارید ماجرا را خیلی خلاصه قصه کنم.
مدعی با مأمور دم در خانه آمده بود تا اثاثیه مان را بیرون بریزند. سر آن جریانی که برای خانهمان داشتیم یعنی خانه میراثی بود و بخشی از ورثه، آن را فروخته بودند در حالی که بخشی دیگر بیخبر مانده بودند و محروم از ارثیه؛ و کاسه کوزۀ جریان سر ما شکست که خانه را بعد از سه دست خریده بودیم و بیخبر. آن ورثهٔ مغبون و محروممانده شکایت کردند و شکایتشان به نتیجه رسید و با حکم تخلیه با مأمور آمدند دم در خانه.
رفته بودند که کارگر بیاورند و اسبابها را بیرون بریزند. من بیرون و دنبال کارهای دادگاه و امثال اینها بودم که بتوانیم مهلت بگیریم. خانم زنگ زد و گفت که «رفتهاند کارگر صدا بزنند برای بیرون ریختن اثاث ما.» گفتم «ایراد ندارد. تو فقط بگو از کتابها شروع کنند. این همه کتاب که ما داریم کارگرهایشان را هم زمینگیر میکند و تا وقتی من یک کاری میکنم.» کافی بود یک مقدار زمان بخریم.
بعد دیده بودند این طوری که نمیشود. دو سه هزار جلد کتاب را چه کسی میتوانست در یکی دو ساعت جمع کند و از طبقهٔ سوم پایین بیاورد؟ گفته بودند که باید خانه را با اثاثیهٔ آن پلمب کنیم. آن مأمور کلانتری قرار شده بود که از همه وسایل خانه صورتبرداری کند و صورتجلسه کند که خانه با این وسایل پلمب شد. خانم بعدش قصه میکرد. میگفت مأمور از وسایل درشت مثل فرش و مبل و تلویزیون شروع کرد و اینجا کارش آسان بود. ولی وقتی به کتابها رسید، باز هنگ کرد. مانده بود که چطوری مثلاً سه هزار جلد کتاب را صورتبرداری کند. مثلاً باید مینوشت «یک جلد آینههای ناگهان قیصر امینپور، یک دوره سبکشناسی بهار، یک دوره دیوان شمس فروزانفرو...»
خلاصه در همین کش و گیر بودند که من توانستم با دوندگی و استفاده از دوست و آشنا، یک هفته مهلت بگیرم. با حکم تعلیق و یک کیلو بستنی به خانه آمدم و گفتم بفرمایید بستنی. حتی به مأمور و آن ورثهٔ مدعی. ظهر هم به ناهار تعارفشان کردیم که نماندند.
دیگر یک هفته مهلت داشتیم و توانستیم با فراغت، خودمان خانه را تخلیه کنیم. در همان مرحله فکر میکنم ده کارتن موزی کتاب را کنار گذاشتم و به این و آن دادم. باز هم تجربهای که شما بسیار داشتهاید.
خلاصه بخش مهمی از کتاب شما برای من خاطره بود جدا از آن چیزهایی که تازه یاد گرفتم؛ و مطمئنم که برای همه دیگر علاقهمندان کتاب، چنین خواهد بود. کسانی که با کیهان بچهها شروع کردند و یحتمل در هر اسبابکشی چند کارتن کتاب را به این و آن میدهند.
محمدکاظم کاظمی شاعر / روزنامه جام جم