عباس سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.
سال ۱۳۶۰فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد. بابایی با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در آذرماه ۱۳۶۲ با ارتقا به درجه سرهنگی، به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد.
او با روحیه شهادتطلبی با بیش از ۳۰۰۰ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پروازهای عملیاتی یا قرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.
بابایی به علت لیاقت و رشادتهایی که در دفاع از نظام، سرکوب و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، سال ۱۳۶۲ به درجه سرتیپی مفتخر شد. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ مصادف با روز عید قربان همراه سرهنگ خلبان نادری به منظور شناسایی منطقه و تعیین راهکار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد و هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
کلت را بده خودم را بکشم!
بچههای پدافند یک هواپیمای عراقی را نزدیک مرز زدند و خلبانش را اسیر کردند. همان روز شهر قم بمباران سختی شد و تعداد زیادی شهید شدند. خلبان در اعترافاتش مقر آمدهبود که بمباران قم، کار او بوده است.
عباس میگفت من به بچههای سپاه طرح دادم، گفتم: «این خلبان را ببرید همان جایی که بمباران کرده نشانش دهید.» آنها این کار را کردهبودند. رحیم صفوی برای عباس تعریف کردهبود که: بچههای ما خلبان را سوار ماشین کردند، بردند قم، محلی که بمبهایش را ریختهبود. به او گفتهبودند: «تو که فکر میکنی آنقدر شجاعی و مردانگی داری، بفرما، ببین چه کار کردی! تو داری توی عراق زندگی میکنی. آیا خلبانهای ما یک دفعه آمدند شهر تو را بزنند؟ آمدند در دهات تو بمب بیندازند؟ خودت هم میدانی میتوانند، ولی نمیزنند. خلبانهای ما نفتکش شما را، پالایشگاه شما را، پادگان شما را، هواپیمای شما را میزنند، ولی نمیآید بمبش را سر زن و بچه شما خالی کند. تو خجالت نمیکشی؟ ببین چند نفر را کشتی! چند نفر را بیچاره کردی!» میگفت: «خلبان وقتی برخورد ما را دید، این که به خاطر فاجعهای که به بار آورده، نکشتیمش، برگشت گفت: «میشه اون کلتتو به من بدی، من بزنم خودمو بکشم! من نمیدونستم این کارا رو کردم!»آن خلبان نهایت همکاری را با ما کرد. شدهبود مرید بچههای سپاه. همه راههای ورود هواپیماهای عراقی را گفت و کمک فراوانی به ما کرد.
«چلوکباب» بود ولی «نان و پنیر» خورد!
از دزفول داشتیم با پیکان میآمدیم که موتور ماشین سوخت. کجا؟ خرمآباد. جاده سرازیری بود. دنده خلاص آمدیم تا دم در پادگان نیروی زمینی. عباس گفت: «همین جا وایسا.» زدم توی خاکی، نگه داشتم. پیاده شدیم، رفتیم جلوی در پادگان. آن روز جفتمان لباس بسیجی تنمان بود. عباس به سرباز گفت: «آقا ببخشید! میشَه ما بریم اتاق افسر نگهبان؟» سرباز گفت: «برو ببینیم بابا دلت خوشه!» عباس گفت: «اجازه بده ما بریم پهلوی افسرنگهبان، باهاش کار داریم. داره هوا تاریک میشه.»سرباز گفت: «تو کی هستی که میخواهی بری پیش افسر نگهبان؟»
عباس: «بنده خدا!». سرباز گفت: «افسرنگهبان هر کسی را نمیپذیرد.» سرباز گفت: «حالا تو بگو» سرباز قبول کرد و زنگ زد به افسر نگهبان: «آقا دو نفر بسیجی آومدن میخوان شما را ببینند.» گوشی را گذاشت و گفت: «برین تو» صد متر دویست متر جلوتر، اتاق افسرنگهبان بود. در زدیم رفتیم داخل. افسر نگهبان ستوان دو یا ستوان یک گفت: «بفرمایید» عباس گفت: «میشه ما با آقای شیرازی صحبت کنیم؟» منظورش جناب صیاد شیرازی، فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش بود. آنها خیلی با هم رفیق بودند، مثل دو برادر. چیزی برای هم کم نمیگذاشتند. افسرنگهبان نگاهی به من کرد، نگاهی به عباس انداخت و با تمسخر گفت: «تو با شیرازی چه کاری داری جیگر؟» عباس گفت: «حالا یه کاری داریم دیگه برادر من!» گفت: «نه، نمیشه. شیرازی رو مگه میشه همینجوری هر کسی ببینه؟ همینجوری تلفنشو جواب بده؟ اوووه. مراحل داره. باید وقت بگیری، اوووووه! برو جون مادرت، برو حوصله ندارم! حالا از کجا اومدید؟» عباس گفت: «از دزفول آمدیم. ماشین ما خراب شدهاست، گذاشتیم دم پادگان شما.» گفت: «خلاصه نمیشه.» عباس گفت: «نمیشَه با فرمانده پادگان شما صحبت کنیم؟» گفت: «نه، نمیشه.» عباس گفت: «میتوانیم یه تلفن بکنیم؟» گفت: «کجا میخوای زنگ بزنی؟» عباس گفت: «به شیرازی.» گفت: «باز که تو گفتی شیرازی؟ بابا! نِ... می... شه... ببینم! اصلا مگه تو تلفن شیرازی رو داری؟» تا عباس جواب مثبت داد، خودش را جمع کرد، گفت: «خب، میخوای بزنی، بزن.»
عباس گوشی را برداشت و شماره گرفت: «سلام... چطوری؟ خوبی؟... شیرازی! میگما، ما موتور ماشینمان سوختهس، اینجا دم در پادگان شما ماندیم. میتانی یه ماشین به ما بدی، ما بیایم تا تهران؟» افسر نگهبان، از جایش بلند شد، گوشش را تیز کرد، دید که نه، واقعا صدای جناب صیاد شیرازی از آن طرف خط میآید. جناب شیرازی پرسید: «الان کجایی؟» عباس گفت: «افسر نگهبانیام.» گفت: «دو دقیقه دیگه وایسا، میگم ماشین بهت بدن.» عباس گفت: «باشه» و گوشی را گذاشت.
افسرنگهبان از پشت میز آمد این طرف، به عباس گفت: «قربان، بفرمایید اینجا بشینید، بفرمایید اینجا!» عباس گفت: «همینجا بیرون، دم در هستیم خدمتتان.» گفت: «نه، امکان نداره.» در همین حین، فرمانده پادگان سررسید و گفت: «جناب سرهنگ بابایی!» عباس بلند شد، گفت: «بفرمایین برادر من!» فرمانده گفت: «چه ماشینی لازم دارین قربان؟» افسرنگهبان کپ کردهبود و تکان نمیخورد. عباس گفت: «هرچی شد بدین ما با این برادرمون بریم تهران.» گفت: «قربان، بنزهست، پاترولم هست، هرکدوم میخواین، بگم بدن خدمتتون.»
در همین گیر و دار، سر و کله چند تا روحانی، یکی بعد از دیگری پیدا شد. از امام جمعه خرم آباد گرفته تا امام جماعت پادگان و مسئول عقیدتی- سیاسی. آنها همه مرید عباس بودند و به هوای او آمدند. اتاق افسرنگهبان پر شد. افسرنگهبان که تلفن را زورکی به ما داد، خودش میرفت چای میریخت، میگذاشت جلوی ما. عباس هم نامردی نکرد. بلند شد افسرنگهبان را بغل کرد، نشاند کنار خودش و گفت: «بشین بغل دست خودم.» آنها گفتند: «مگه ما میذاریم شام برید؛ باید بمونید.» آن شب رفتیم خانه یکی از همین ارتشیهای نیروی زمینی. خوب یادم نیست خانه چه کسی بود. شاید هم رفتیم خانه امامجمعه. شام را آوردند چه شامی! چلوکباب بود. عباس طبق معمول نان و پنیر و سبزی خورد.
من به امام جمعه گفتم: «قربان این جدیدا مرتاض شده. حق گوشت خوردن ندارد، حق مرغ خوردن ندارد. پنیرم اگه بخوره، اینقدر بیشتر نمیخوره». عباس با مشت زد به من، گفت: «به تو چه مربوط است. مگه اینها از تو سؤال کردند!» گفتم: «وقتی نمیخوری میبینند دیگه. کور که نیستند.» من خودم نشستم و تا ته غذایم را خوردم و به عباس گفتم: «من میخورم، حالشم میبرم، کاری هم به تو ندارم» گفت: «بخور، من به تو چهکار دارم.» غذا را که خوردیم یک پاترول به ما دادند و راه افتادیم.
توی ماشین گفتم: «عجب گوشتی بود عباس جان تو» گفت: «نکند گوشت خر باشد؟» گفتم: «نه به علی» سه چهار روز طول کشید تا ماشین ما را تعمیر کردند. روزی که آمدیم پاترول را تحویل بدهیم و پیکان را بگیریم، افسر نگهبان طفلک همانجا نشستهبود. تا ما را دید، به عباس گفت: «قربان ... من دیگه مرید شما شدم...» عباس گفت: «نه همون جوری با ما رفتار کن برادر من. ما با هم رفیقیم. چکار داریم به درجه و مرجه و اینچیزا.» عباس که رفت سراغ کارهایش، من از او پرسیدم: «اون روز تو ما را تحویل نگرفتی! با اکراه با ما صحبت میکردی!» گفت: «بابا ما اگه بخواهیم جواب همه بسیجیها را بدیم که نمیشه! من فکر کردم که شما جفتتون بسیجی هستید و اومدید الکی میگید شیرازی! میخواین مثلا قمپز در کنین. شیرازی رو میخوایم باهاش صحبت کنیم؟! آخه شیرازی با دو تا بسیجی چی کار داره؟» بیراه هم نمیگفت. هر کسی هم جای او بود، شک میکرد؛ ولی خب، عباس دوست داشت این طوری بیرون برود.
من و عباس بابایی
این کتاب از منشورات نشر یازهرا(س) است که مدیر این انتشارات، علی اکبری مزدآبادی، تدوین آن را برعهده داشتهاست. اکبری در حال تدوین یکی از کتابهای این مجموعه با محوریت شخصیت شهید عباس بابایی با نام «لبیک در آسمان» بوده که با یکی از همرزمان این شهید با نام «حسن دوشن» آشنا میشود. در حین گفتوگو با این همرزم، متوجه میشود خاطرات ناب او را میشود در کتابی مستقل، آماده و منتشر کند. آشنایی حسن دوشن با عباس بابایی به قبل از انقلاب برمیگردد و تا پایان عمر زمینی او ادامه مییابد. علی اکبری مزدآبادی در این کتاب، ۹۶ خاطره از دوشن را تدوین کرده است.
اوج مظلومیت
بعد از این که عباس سرتیپی گرفت، یک عده ناراحت شدند. بعضیها از عباس قدیمیتر بودند، بعضی هم فکر میکردند عباس خودشیرینی کرده که به او درجه دادند. جناب(...) معاون(...) نیروی هوایی ناراحت شده و بگویی نگویی قهر کردهبود. عباس میخواست از او عذرخواهی کند و بخواهد به خاطر خدا برگردد و پرواز کند، بمب بریزد و بجنگد.
شبی با پاترول رفتیم دم منزل جناب(...). من در ماشین توی تاریکی نشستم. عباس رفت در زد. جناب(...) در خانه را باز کرد، آمد بیرون. عباس سلام و علیک کرد و گفت: «جناب(...)، این درجهای که امروز به من دادن، به خدا حق من نبودهاست، میدانم شما بیشتر از من زحمت کشیدید. شما بیشتر از من خاک جبهه رو خوردید. حق شما بود. ایشالا که شما ما رو میبخشید.»
جناب(...) بدون اینکه حرفی بزند، عباس را هل داد، یک لگد هم به او زد، طوری که نزدیک بود بخورد زمین. من پریدم پایین، عباس دوید جلویم را گرفت. خدا گواه است اگر عباس مانعم نمیشد، میزدمش. خون خونم را میخورد. اصلا حالیام نبود. اسلحه هم داشتم، قشنگ میتوانستم بزنم توی سرش، بکشمش. عباس جلوی من را گرفت، انداخت توی ماشین، سوار شدیم آمدیم. گفت: «سزای اینا رو خدا میدهد، تو چه کار به ما داری آخه برادر من؟ وقتی دیدی من حرف نزدم، تو اصلا کاری به این کارا نداشتهباش. توهم یه نظامی هستی، روی آیندهات خطر نکن.» گفتم: «آینده من به جهنم! حق نداشت با تو این کارو بکنه!»
نمیدانم ماجرای آن شب را چه کسی به صراف، رئیس اطلاعات نیروی هوایی گزارش کردهبود. بعد که او را دیدم، به من گفت: «شبی که عباس درجه گرفتهبود رو میدونی؟» گفتم: «آره.» گفت: «تو از کجا میدونی؟» گفتم: «من اونجا بودم.» گفت: «تو اونجا بودی؟ پس چرا کاری نکردی؟» گفتم: «عباس نذاشت. من میزدم، با تیر میزدمش. زورم نمیرسید، ولی با تیر میزدمش.»
خدا شاهد است، اگر خود عباس اراده میکرد، یا به محسن رضایی، به رحیم صفوی، به رفقای سپاهیاش میگفت، خدا گواه است جناب(...) را کت بسته برمیداشتند، میبردند آنجا که عرب نی انداخت. این قدر عباس را دوست داشتند؛ ولی عباس زبانش را بست و به خاطر خدا و به خاطر اسلام چیزی به کسی نگفت. صراف هم نمیدانم چطور فهمید. چون اطلاعاتی بود. شاید هم خود جناب(...) برایش تعریف کردهبود. عباس که چیزی بروز نمیداد.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد