یادم است سالها قبل وقتی مجموعه «سه دختر گلفروش» را خواندم چنان از درد میپیچیدم که با خود قرار گذاشتم اگر ایشان را جایی دیدم، بگویم: بدجور نفس ما را گرفتید آقای نویسنده. وقتی شاگرد آقای قیصری شدم، با توجه به اخلاق حسنه ایشان، جرأت گفتن این حرف را پیدا کردم. جواب دادند: پس ببین نویسنده چه دردی کشیده! بله،آقای نویسنده درد را عمیق تجربه کرده و به همین علت داستانهایشان بهشدت واقعی است.
مرگ و جنگ در داستانهای شما بهشدت حقیقی است؛ این به کدام تجربه زیسته شما برمیگردد؟
در زمان انقلاب من حدودا ۱۲ساله بودم و ساکن نارمک. حوادث انقلاب را از نزدیک میدیدم. لاستیک آتش زدن، تیرخوردن، قدرتنمایی تانکها... اینها برایم ملموس بود وفرق میکرد با کسی که مثلا ساکن تجریش بود. ما وسط معرکه بودیم و همه چیز را از همان نوجوانی میدیدیم. امروز ما تلاش میکنیم نوجوانها را با چه آشنا کنیم؟ تحصیل، ورزش، عشق و... آخرین گزینه حتی مرگ و ترس نیست. اما نسل ما زود با اینها آشنا شد مثلا هنگام اعزام برادرم به کردستان صحبت از سربریدن جوانان در آن خطه بود و دلهره در خانواده ما بهشدت جریان داشت.
در همان نوجوانی هم با ادبیات آشنا شدید؟
نه. سال ۶۳ رفتم سربازی و داوطلبانه به کردستان اعزام شدم. سال۶۴ کنکور دادم و قبول نشدم. سال بعدش دانشگاه علامه قبول شدم. یکباره از یک فضای مردانه سرد، وارد یک محیط متفاوت شدم. آنجا بود که شروع کردم به داستان خواندن. تا قبلش گمان میکردم همه چیز در روانشناسی است اما وقتی با ادبیات آشنا شدم، دیدم عجب دنیایی است.
بعد دیدید برای خلق کلی ایده دارید و داستانهای یگانهای خلق کردید که هم مخاطب میخواند و هم داوران میپسندند. اینطور شد که کلی جایزه بردید.
جوایز که واقعا برایم شیرینی اولیه را ندارد. ولی برای «جنگی بود، جنگی نبود» بنیاد شهید یک سهمیه سفر حج به من داد که خیلی لذتبخش بود. خیلی کیف کردم و اصلا تا مدتها در آن حال بودم. حال عجیبی داشتم با خودم میگفتم کجا رفته بودم من؟ چه جایی بود؟ و سال بعد پول قرض کردم و به حج عمره رفتم. نمیتوانستم از آن فضا دل بکنم.
برای رسیدن به این جایگاه ادبی چه مسیری را طی کردید؟
من یک مجموعه داستان داشتم به نام «صلح»، رفتم دفتر ادبیات مقاومت سوره مهر. توی حیاط حوزه هنری چند کانکس بود. آن وسط هم یک کانکس کوچک. گفتند: برو پیش آقای سرهنگی. داشتم ایشان را یک سرهنگ سیبیل کلفت تصور میکردم با چندتا قبه روی دوش. وقتی وارد کانکس ایشان شدم؛ مرد جوانی را دیدم با موهایی فلفل نمکی و چهرهای مهربان. داستانها را دادم، ایشان گفتند: من دارم میروم سفر. شماره تلفن بگذار، برمیگردم خبر میدهم. آن موقع تلفن همراه نبود و شماره خانه را دادم. رفتم میدان فردوسی سوار اتوبوس شدم، تا رسیدم به خانه که کمتر از یک ساعت طول کشید، تلفن خانهمان زنگ خورد و آقای سرهنگی بود، گفت: چقدر اینها خوب بود؛ تا حالا کجا بودی تو مجید؟! خیلی خوشش آمده بود و به راحتی این مجموعه چاپ شد. بعد از آن تا امروز دنبال ناشر ندویدهام.
برسیم به «شیر نشو». سال 1400 نزدیک محرم این رمان منتشر شد. چطور به فکر افتادید بر اساس تعزیه یک داستان بنویسید؟
برای خود من هم کشفی اتفاق افتاد. شبیهخوانی یک سنت قدیمی ایرانی است و به آن توجه نکردهایم. داستانهای کوتاه و پراکندهای هست اما حداقل داستان بلند و رمانی من ندیدم که در آن، خود تعزیه اصل داستان باشد مثل سریال شب دهم.
من هم وقتی همان روزهای اول کتاب را در کتابفروشی دیدم، ذوق کردم. حالا چرا شیر؟ همه به یکی از اولیاخوانان یا اشقیاخوانها میپردازند.
شخصیت اصلی چنین داستانها و سناریوهایی معمولا شمرخوان است. مثل داستان گلشیری که درباره شمر است. من هم در «شیر نشو» کمی به شمر پرداختهام و آن ارتباطی که شیر با شمر میگیرد. مثلا؛ شمرخوان میگوید: دیگران به من سنگ میزنند اما تو باید به خودت سنگ بزنی! ولی من شیر را مبنا گرفتم و بقیه شبیهها مثل قاسم و حر در راستای داستان آمده است.
این داستان پر از حلقههای اتصال و اشارات است، از اسم جمشید که پسر خورشید است و از خورشیدی میترسد که گرفته تا شیر درون که بیدار میشود و شیر کردن آدمها. از ظرفیتهای زبانی هم خوب بهره بردهاید.
این همان چیزی است که در آخر داستان میگویم. کسی که شیر میشود در انتها تازه باید برگردد با ترسش مواجه شود. یعنی تو تا آخرش هم بروی باز باید شجاعت مواجهه با ترسی را که پنهان کردهای، داشته باشی.
زیر لایههای داستان که زیاد است و خوب درهم تنیده، در پوشش داستان، نه عریان. و خرده روایتها مثل جنگ تحمیلی، فریدون با اسب و پرچم سفید، کوه دماوند که مظهر ایستادگی است و اشاره به در بند بودن ضحاک در دماوند...
یکی از داستانهایی که همراه با داستان جمشید در جریان است، حوادث دهه اول محرم است. جایی در کتاب میخوانیم وقایع محرم هرسال تکرار میشود پس چرا ما هرسال به تماشای آن مینشینیم؟ ولی داستان نشان میدهد هر سال این حوادث جور دیگری رقم میخورد و اصلا محرم تکرار نیست.
مفهوم نهایی که از داستان به دست میآید بزرگ شدن و غلبه بر ترسهاست.
اصلا عاشورا داستان بلوغ است. تمام شخصیتها در این حادثه به بلوغ میرسند هر یک به نحوی تا به امروز و حتی جمشید.
داستان شیرنشو در زمان جنگ روایت شده، دلیلش چیست؟ آیا امضای شماست؟
من یک طرح ذهنی داشتم براساس یک خبر کوتاه. به هرحال باید آن را در یک زمان و مکان روایت میکردم. خبر کوتاهی خوانده بودم در کانال تلگرامی یکی از دوستان کتاب که: یک نفر در لباس شیر تعزیه بوده و پوستینش پاره شده... خواندم و رد شدم، اما سوژه رهایم نکرد. یکباره جرقهای به ذهنم زد: بهبه عجب گنجی! طلاست این! در واقع پایانبندی حدودی داستان را داشتم و میخواستم روند را بنویسم. باید آن را یک جور روایت میکردم. کلی طرح را ورز دادم تا رسیدم به این فضاسازی. مکان که روستای رهشا است، وجود خارجی ندارد و زمان را دوران جنگ قرار دادهام.
حالا که حرف به اینجا کشید؛ میگویند داستانهای شما ضد جنگ است. قبول دارید؟
بله، مگر ضدجنگ بودن اتهام است؟ من اگر جنگطلب بودم میرفتم میان چچنیها. مفاهیم انگار عوض شده! هر دفاعی از وطن و ناموس مقدس است. اگر دزد بیاید خانهات دفاع کنی نامقدس است؟ کسی به ناموست نظرداشته باشد دفاع کنی نامقدس است؟ ما دفاع نامقدس نداریم. جنگ بد است اما دفاع در برابر متجاوز، لازم و واجب است. به ما حمله شد دفاع کردیم، این مقدس و محترم است. اصل جنگ که مقدس نیست؛ خانمان برانداز است.
از جشنواره «خاتم» چه خبر؟
امسال هشتمین دوره جشنواره خاتم برگزار میشود. من همیشه به این فکر بودم چرا درباره همه ائمه داستان مینویسیم اما درباره پیامبر اکرم که منبع و سرچشمه فیض است سکوت کردهایم. میشود داستانهای فراوانی درباره پیامبراکرم نوشت. چطور مسیحیان اینقدر درباره مسیح داستان مینویسند، اثر میسازند اما مسلمانان حتی موقع توسل آخرین فردی که سراغش میروند رسولا... است. ایشان یک است و بقیه صفر. اینجا یک خلأاحساس میشد. در این ساحت، کلی محتوا و ایده وجود دارد و هر کدام از این داستانها که موفق باشند به صورت پیشفرض دستکم یک میلیارد مخاطب خواهد داشت. خود من داستان سه کاهن را نوشتهام اما هنوز خیلی کار داریم اینجا. حالا هشت دوره است که به صورت جدی با نویسندگان و علاقهمندان در همین موضوع کار میکنیم.
من با مخاطبان جدی ادبیات که حرف میزنم، میگویند داستان کوتاه ایرانی نمیخوانیم.بعد دیدید کلی ایده دارید برای خلق و داستانهای یگانهای خلق کردید که هم مخاطب میخواند و هم داوران میپسندند. اینطور شد که کلی جایزه برده.
جوایز که واقعا برایم حلاوت اولیه را ندارد. ولی برای «جنگی بود، جنگی نبود» بنیاد شهید یک سهمیه سفر حج به من داد که خیلی لذتبخش بود. خیلی کیف کردم و اصلا تا مدتها در آن حال بودم. حال عجیبی داشتم و با خودم میگفتم کجا رفته بودم من؟ چه جایی بود؟ و سال بعد پول قرض کردم و به حج عمره رفتم. نمیتوانستم از آن فضا دل بکنم.
دو فرد تاثیرگذار در زندگی من
جوزف کمبل
با خواندن کتاب «قدرت اسطوره» دید وسیعی نسبت به دنیای داستان پیدا کردم و با تعاریف جدیدی از مفاهیم و اسطوره مواجه شدم
دکتر کاتوزیان
خواندن کتاب «ایران جامعه کوتاه مدت» به من نگاه تازهای داد. این که جامعه ایرانی مدام درحال تبدیل و تبدل است
منبع: ضمیمه قفسه روزنامه جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد