یکی از موضوعاتی که سالها پیش در مورد آن در تپش گزارش میگرفتم و همراه با آدمهای گزارشهایم، شاد و غمگین میشدم، صفحه بازگشت بود. در این صفحه، داستان زنان و مردان و دختران و پسران جوانی روایت میشد که سالها با هیولای بیشاخ و دم اعتیاد دست به گریبان بوده و زندگی را نه برای خود که برای همه زهر کرده بودند، اما با یک تلنگر، یک اشاره و شاید حتی خواندن یک جمله، سمت و سوی زندگیشان تغییر کرده و پاکبودن را برای ادامه مسیر زندگی خود انتخاب کرده بودند. قسمت شیرین و خوش گزارشها این بود که بعد از انتشار سرگذشت بعضی از مسافران، عدهای تماس میگرفتند و میگفتند برادر یا پدر و شوهرم سالهاست اعتیاد دارد و زندگی را برایمان جهنم کرده است. ما به شما اعتماد داریم. میشود جایی را معرفی کنید که او را بستری کنیم؟ وقتی میگفتم بله میشناسم، انگار دنیا را به آنها داده بودند. از شدت خوشحالی و با هول و ولا قلم و کاغذ میآوردند تا آدرس و شماره تلفن را یادداشت کنند. اهدای عضو بیماران مرگ مغزی هم یکی از صفحاتی است که از مدتها پیش گزارشهای آن را تهیه میکردم و هنوز هم ادامه دارد. سخت است با کسی صحبت کنی که عزیزش را در حادثه ناگهانی از دست داده است و حالا باید جزء به جزء حادثه را از او بپرسی و همه آن اتفاقات تلخ را دوباره در ذهناش یادآوری کنی. خیلیهایشان چند دقیقه بعد از شروع مصاحبه به گریه میافتادند و خیلیها هم بغضشان را قورت دادند. اما در تمام سالهایی که گزارشهای اهدای عضو گرفتهام، به یاد ندارم که حتی یکی از خانوادهها از اهدای عضو عزیز از دسترفتهاش پشیمان باشد. انتشار این گزارشها باعث شد تا خانوادههای بسیاری با موضوع مرگ مغزی و فرهنگ اهدای عضو آشنا شوند و کارت اهدای عضو دریافت کنند. مصاحبه با خانوادههای نفتکش سانچی هم گزارش سختی بود که چندبار به بهانههای مختلف سراغ آنها رفتم. طرفهای گفتوگویم، پدر و مادران و همسرانی بودند که اصرار داشتند عزیزانشان هنوز زنده هستند و هرلحظه منتظر بودند خبری از عزیزشان برسد. هم باید شرایط روحی خاص آنها را درک و هم باید نظرات مسئولان را منعکس میکردم. یک دوگانگی سخت در زمان نوشتن که گاهی شاید ساعتها طول میکشید تا بتوانم جملات و کلماتی بنویسم که هم خودم باور قلبی به آن داشته باشم و هم حقی از خانوادهها ضایع نشود.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم