من فقط یکبار دیگر، آن هم چند سال قبل، به اینجا و آن هم فقط برای دیدار آمده بودم. خیلی سر به زیر آمده بودم تو و فقط برای اینکه جایی برای نشستن داشته باشم، صاف رفته بودم جلو. حالا اما برای روایت آمدهام و این یعنی فضولی، سرک کشیدن و دقیقا به همه جزئیات نگاه کردن.
آخرین گیت ورودی را رد میکنم، ماسک سفید کوچکی برمیدارم و میروم به سمت در سفید بزرگی که از حسینیه نگهبانی میکند. زیلوهای آبیرنگ زیر پایم را گز میکنم به سمت پیچ آخری که میرسد به همان در و از روبهرویش جایگاه پیدا میشود. خدای من! چقدر رنگ پردهها قشنگ است. چقدر آن سبز کلهغازی میآید به همان رنگ آبی زیلوها و چقدر سبز یشمی «فاطمه کوکبٌ دری بین نساء أهل الدّنیا» به همان سبز کلهغازی و چقدر گلهای صورتی کنار این حدیث، به همان سبز یشمی و چقدر رنگ زرد آجری دیوارها به همان گلهای صورتی و ذهنم به محض ورود، خودآگاه یک مرد قدبلند با عمامهای مشکی و عبایی عسلی را که صاف توی چشمم نگاه میکند و من قدمقدم به طرفش میروم، روی آن صندلی طوسی نهچندان راحت روی سکو، نقاشی میکند و چقدر همهچیز این قاب بههم میآید.
قانع چقدر غنی است
هیچکس جز من و چند نویسنده و محافظ و فیلمبردار توی حسینیه نیست هنوز. این یعنی میتوانم تا حدی که محافظان اجازه میدهند، بچرخم، جزئیات را ببینم و جایی برای خودم پیدا کنم. جلوی میلهها که طبیعتا نه ولی پشت میلهها در اولین صف مینشینم. از همانجا به همه جزئیات نگاه میکنم. نه چون مهم است؛ بلکه چون میخواهم از وقتی دیدار شروع شد، حواسم را پرت نکنند. با خودم میگویم نکند از اینجا حجاب قرب مانع آن شود که قشنگیهایی را از دست بدهم. جایم را با لباسم نگه میدارم و میروم عقب حسینیه، خم میشوم و قاب قبلی را دوباره توی ذهنم میبندم و چیزی مینویسم. کاش واقعا عبای عسلی بپوشد.
نوع نگاه کردنم، توجه محافظ دم در را جلب میکند و به شوخی میگوید: «بابا کار تخصصیه».
- نه تخصصیتر از کار شما!
میگویم و دوباره میروم تو. گوشهی عقب راست حسینیه، پیرزنی را روی صندلی میبینم. وقتی همهجا خالی است، چرا باید کسی اینجا بنشیند؟ چرا جلو نمیرود؟ اصلا از اینجا چیزی دیده میشود؟ برای فهم جوابم، میروم گوشه عقب چپ حسینیه. از آن همه جزئیات، تنها و تنها همان صندلی طوسی را میبینم. چقدر پیرزن قانع است که فقط همان یک نفر را ببیند و البته چقدر غنی که همان یک نفر را میبیند.
- اینجا ساعت داره؟
بالا سرته.
سر برمیگردانم و بالا را نگاه میکنم. 10 دقیقه به 8 است. راهی به جلو نیست. تا اینجا، هیچ چهرهای توی این حسینیه جز عکس امام برایم آشنا نیست. پشت میکنم به سن و تکیه میدهم به میلهها. شاید برای آنکه آن پشت هم چیزی برای دیدن و نوشتن پیدا کنم و بیشتر برای آن که بعدا جزئیاتی حواسم را به خود جلب نکند.
عطارد بودن تا نپتون بودن
مردی با خال مشکی روی ابرو، خیلی سعی میکند در ردیف اول باشد. نمیدانم نیم متر جلوتر نشستن چه توفیری به حالش دارد. با خودم میگویم این بابا اگر مداح باشد -که احتمالا هست- حتما از آنهایی است که هیچ مجلسی را بدون پشت میکروفون رفتن از دست نمیدهد. میگوید توی تلویزیون بزرگتر به نظر میرسد تا این جا. حتما توی تصوراتش هم همیشه جلو نشسته. این ردیف دوم بودن خوشایندش نیست. زمین برچسب خورده و جای هر کس را مشخص میکند؛ ولی همه سعی میکنند بیایند جلوتر. هیچ کس به جایش قانع نیست. البته حق هم دارند. خود من هم جلوترین نفرم. در این حسینیه، عطارد بودن لذت بیشتری دارد تا نپتون بودن.
چشم میگردانم ببینم از جلویمیلهایها چه کسانی آمدهاند. سید حسین آقامیری جلویم نشسته. چشم میگردانم. یکی از نویسندگانی را که با هم آمده بودیم، جلوی میلهها میبینم. تعجب و غم را همزمان حس میکنم. پس انگار توی بیت رهبری هم پارتیبازی ممکن است.
آقای خامنهای کی میاد؟
حسینیه تقریبا پر شده و شاید انتظار، کمی حوصلهشان را سر برده باشد. چند نفری از نزدیکی من شروع میکنند و «منی که از تولدم» را دم میگیرند. کمتر کسی جواب میدهد. حدسم به این که حوصله انتظار را ندارند، قویتر میشود. شاید هم چون مداحند، از همه جواب میخواهند؛ ولی کسی جواب نمیدهد! کنارم کودکی نشسته که از پدرش میپرسد: «پس آقای خامنهای کی میاد؟». این سؤال من هم هست.
آن نویسنده همراهم را که گفته بودم جلوی میلهها دیدم، پشت میلهها و همان جایی که اول نشسته بود، میبینم. اشتباه دیده بودم. آن که دیده بودم فقط کمی شبیهش بوده. در عمرم فقط به آقا سوءظن نبرده بودم که بردم!
مسعود پیرایش پشت تریبون میرود تا سرود جمعی را تمرین کند. همزمان از آن گوشه حسینیه، احمد واعظی با لباسی که داد میزند مداح است -یک پالتوی بلند مشکی- داخل میآید و میرود سمت صندلی پشت تریبون. هر ساله مجری بوده و امسال هم گویا هست. گمان ضعیفم که شاید امسال قرار است حامد سلطانی را -که چند نفر جلوتر از من نشسته- در آن جایگاه ببینم، با آمدنش برطرف میشود.
«دعا کن حاجی خواب نمونه». حاجی؟ بغلدستیام همراه یکی از آنهاست که قرار است جلوی میلهها بنشیند. میگوید دیشب ساعت 4 از یکی از شهرهای غربی کشور رسیده. دلش برای خودش سوخته بیشتر: «اگه دیر برسه من بیچاره میشم». چرا؟ «چون دستش به هیچ کی نمیرسه». و بعد ادامه میدهد: «این را توی روایتت ننویسیها». میگویم چشم!
به عشق رهبر آمده
خیلی از آنان که منتظرشان بودم، از راه رسیدهاند. رضا نریمانی، برخلاف خیلیها، اصرار دارد عقب و در گوشه بنشیند؛ اما اصرار میزبان بیشتر اثر میکند و جلو میرود. حنیف طاهری را میبینم. خودش هم مثل شعرهایش، وزین و موقر و محجوب، بهآرامی میآید و مینشیند. سیدمجید بنیفاطمه با آمدنش جمعیتی را به پایش بلند میکند و با لبخند و آغوش با آنها گرم میگیرد.
رفتوآمدها زیاد میشود. حدس میزنم این یعنی آمدن آقا نزدیک است. مجری تذکر میدهد که پس از آمدن آقا جلو نیاییم. حدس میزنم این یعنی آمدن آقا نزدیک است. محافظها برمیگردند و رو به جمعیت میایستند. حدس میزنم این یعنی آمدن آقا نزدیک است. پردههای خوشرنگ پشت سن تکان میخورد. حدس میزنم این یعنی آمدن آقا نزدیک است. چند نفر را میبینم که بلند شدهاند. حدس میزنم این یعنی آمدن آقا نزدیک است.
و لحظاتی بعد، 8:25 دقیقه، پردهها کنار میرود و مردی با قد بلند از پشت پردهها داخل میآید، با آرامش از پلهها بالا میرود، روی سکو میایستد، دست چپش را بالا میگیرد و به همه سلام میدهد. «به عشق رهبر آمده»ها در جوابش از گلو برمیخیزند و او به همه دست تکان میدهد. تعارف میکند بنشینیم. مینشینیم و مینشیند. رنگ عبایش؟ نه عسلی نیست. قابم اشتباه بوده. عبایی مشکی بر دوش و ماسکی سبز بر دهان دارد.
آن جا که قدر تو چو شب قدر شد نهان
احمد ابوالقاسمی بیمعطلی شروع میکند به تلاوت قرآن. انتخابش سوره انسان است چون اینجا جشن ولادت انسانیت است. «یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست» مجری میخواند خطاب به امام دوازدهم. توجه آقا جلب میشود. چشمش به جلوست و گوشش به شعر. سر تکان میدهد و آفرین گفتنش را تجسم میکنم.
سیدی از قم، مداح اول است. صدایی گرم و چهرهای گیرا و متصلب؛ طوری که نمیتوانی گوش ندهی. شعرش دوستداشتنی است: «آنجا که قدر تو چو شب قدر شد نهان / دیگر شگفت نیست که قبرت نشان نداشت». آقا کاغذهای کنار دستش را ورانداز میکند و ورق میزند. گمان میکنم بهدنبال متن شعرها میگردد. شاید پیدایشان نمیکند و شاید هم ترجیح میدهد از راه گوش بشنودشان تا از راه چشم. نگاهش به روبهرو میچرخد و گوشش به مداح است، حضار هم گوششان به مداح است و نگاهشان به روبهرو، همانجا که آقا نشسته است. نگاهش را دنبال میکنم. میرسد به در ورودی سفید حسینیه. گویی «خوش آمدید» است با زبان بیزبانی.
نه مثل سارهای و مریم
مداح بعدی تعزیهخوان است. عبا بردوش و با چهرهای وقور پشت تریبون میرود. از سعدی و قزوه برایمان توشه آورده. «هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی» را به آهنگ ماهور آغاز و «نه مثل سارهای و مریم» را به بیات ترک تمام میکند. «احسنت. خیلی عالی»اش را از آقا تحویل میگیرد و مینشیند. حال خوبی توی مجلس مینشیند و از چشم چندی هم اشک جاری میشود. چشمم در میانه خواندش به حنیف طاهری میافتد که چگونه با شعر و موسیقی همراهی میکند و سر تکان میدهد. توی دلم میگویم فرق آن که شعر میفهمد با دیگران همین است.
لکنت النبی أنت بعد النبی
نفر بعدی مداح نیست، رادود است! از عراق، نامش قحطان بُدَیری، به لهجه عربی سلام میدهد و با همان لهجه از جمعیت بداههپرداز جواب میگیرد. میگوید از زیارت نجف، کربلا، قمرالعشیره و امامرضا(ع) به اینجا آمده است و صرف ذکر همین اسامی، بدون هیچ موسیقی و شعری از جمعیت اشک میگیرد. «لکنت النبی أنت بعد النبی»؛ شعرش تحسینم را برمیانگیزد. بهدنبال واکنش آقا میگردم. روی میز بهدنبال اشعار است. گویی پیدایشان کرده. حضار هم که علیالظاهر چیز زیادی از شعرش نمیفهمند در هر مکثش صلوات میفرستند. چه تحریرهای ریز و دلنشینی میزند. یاد «مشایه» میافتم. آخ، دلم چای میخواهد. چای تلخ و پررنگ که لیوانش تا کمر پر از شکر باشد و هنگام سرو شدنش، امثال همین تحریرها از هر موکب بیرون بیاید و گوشم را پر کند و فکر کنم هیچ کس از من در این جهان خوشبختتر نیست. تمام که میکند، منتظر جملاتی عربی از آقا میمانم ولی جز همان «طیب الله أنفاسَکم» چیزی نمیگوید.
نسل زهراست که تسخیر نموده دل ما
نوبت به سیدمحمدرضا یعقوبیآل میرسد تا شعر بخواند. شعرش وزین و قوی است. مصرع به مصرعش روایت و آیه است و سرودنش اقلا 10سال مطالعه میخواهد. به آقا چشم میدوزم و پلک نمیزنم. به شاعر چشم دوخته و پلک نمیزند. متن هم زیر دستش مانده و حتی یادش رفته دستش را تکان بدهد. مداحان بعدی هم میخوانند.
مجری محمود کریمی را با عنوان «حسنختام» به پشت تریبون دعوت میکند. میآید و با «سلام آقاجان، خیلی نوکریم!» جو جلسه را عوض میکند و به دست میگیرد. من هم از اینجا به بعد، بیخیال روایت نوشتنم میخواهم گوش بدهم. محافظان نشسته جلوی من هم بیخیال حفاظت شده و به نشانه لذت سر تکان میدهند. حدس میزنم آقا هم چند دقیقه بیخیال رهبری شده باشد و میخواهد فقط گوش بدهد! همه این جمع مداحند و برخی هم خودشان شاگرد دارند ولی همه مثل شاگرد دارند گوش میدهند. شاید تنها دقایقی است که بیشتر نگاهها به جای این که به آقا باشد به مداح است.
میرسد به «نسل زهراست که تسخیر نموده دل ما»؛ نگاهم به واکنش آقاست. ابروهایش میافتد و چشمش از اشکی که با این مصرع جلوی مردمکش میدود، برق میزند. این حال اما چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد و تا میفهمد منظور از نسل زهرا خودش است، چهرهاش خشک میشود: «جز جگرگوشه زهرا و علی رهبر کیست؟». محمود کریمی با خواندنش و فقط با خوبخواندنش، اعلان میکند که مداح اگر مداح باشد، استودیوخوانی نمیخواهد، صدای خشدار نمیسازد، شعر ضعیف نمیخواند، برای گریهگرفتن سلاخی نمیکند. محمود کریمی، مداحی را در 16 دقیقه بازتعریف میکند و مینشیند.
مداحی میراث تشیع
یک عرب از میان جمعیت بلند میشود و بنا میکند به شعرخواندن. توجه آقا را میگیرد. سر از کنار میکروفن کنار میآورد و نگاهش میکند. هیچکس سخنش را قطع نمیکند و از آقا هم تشکر میشنود. یکییکی بلند میشوند و بنا میکنند به حرفزدن و شعرخواندن. جمعیت برای اینکه اینها زودتر ساکت شوند و آقا زودتر شروع کنند، شعار میدهند «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند» و آقا انگشتش را به نشانه تشکر روی ابروی چپش میگذارد. با آرامش ماسک را برمیدارد و نگاهش را بین همه تقسیم میکند. شروع به صحبت میکند اما همچنان صداهایی از میان جمعیت به گوش میرسد. او آخوند است؛ ولی آخوندبودن هم برای اینکه جلوی مادحین را بگیری کافی نیست! خودش هم این را میداند و میگوید: «اینجور مجالس، شروعش با خودمونه و ختمش با خداست!»
میگوید به مداحی اهل بیت افتخار کنید. میگوید مداحی میراث تشیع است. میگوید هنر شما، دنباله زیبایی قرآن، نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه است. میگوید شعر خوب و با محتوای خوب بخوانید و بعد از یک شعر بد مثال میزند و جمعیت برای آن شعر بهبه میگوید! دلم در این لحظه واقعا برایش میسوزد! میگوید معرفتآموزی و احساسبرانگیزی کنید و تأکید میکند اگر خودتان معرفت نداشته باشید و شهید مطهری نخوانده باشید، به دیگران هم چیزی نخواهید آموخت. میگوید مداحی شیعه، اوج هنر احساسبرانگیزی در میان تمام مذاهب و مکاتب عالم را دارد. از زبان مداحان میگوید «عشاق را به تیغ زبان گرم میکنیم/ چون شمع، تازیانه پروانهایم ما». میگوید اینها را گفتم تا بدانید کجا ایستادهاید و چه کارها که نمیتوانید بکنید؛ به شرطی که دغدغه اصلیتان هدایت مردم باشد.
به فکر فرو میروم. چقدر جای خالی و کارِ نکرده روی دست این جمعیت مانده. حتی عقبتر میروم: چند تایشان اصلا متوجه میشوند این عاقلهمرد چه میخواهد؟ از چه افقی حرف میزند؟ از آنچه که قبلتر گفته بود، چقدرش عملی نشده که هنوز مطالباتش را فراتر نمیبرد؟ از این جمع، چند نفر به امیدآفرینی و حفظ وحدت مذهبی عمل نکردهاند که هر سال همین موقع، همین را تکرار میکند؟ به فکر فرو میروم.
میرسد به این جمله که «آمیختن مداحی و سرود ازجمله کارهای خوبی است که اتفاق افتاد» و توی ذهنم دعوای مداحان را بعد از این دیدار تصور میکنم! آنها که همین یک جمله را پیراهن عثمان خواهند کرد و «مداحی موسیقی پاپ نیست» را هرگز به یاد نخواهند آورد.
ای عشق دلافروز، دل من به تو گرماست
اذان نزدیک میشود و این یعنی آخرین لحظات صحبت است. آقا میگوید: «گرماست به هم پشت رقیبان پی قتلم/ ای عشق دلافروز، دل من به تو گرماست» و دلم گرم میشود از صدایش. میگوید «ظهر شد» و لبخند میزند و با همین لبخند میفهماند که باید برود. خانمها این فرصت را غنیمت میشمارند و میگویند «هدیه روز زنم/ دعای خیر رهبرم» و میشنوند «حتما دعاتون میکنم. شما هم برای من دعا کنین». برمیخیزد و همزمان با برخاستناش، جمعیت برخاسته و جلو میروند. پشت میکند از پلهها پایین برود. شوق جمعیت را که میبیند، برمیگردد و دست بلند میکند برایشان. کسی را نشان میدهد و به محافظش میگوید چفیه روی دوشش را به او بدهد. چفیهای از کسی میگیرد و متبرک میکند به نفس. و اینبار برای بار آخر روی برمیگرداند که برود. خانمها را به محافظش نشان میدهد و چیزی میپرسد. سر به نشانه تأیید تکان میدهد و از پلهها پایین میرود.
حالا هرکسی دور کسی را گرفته و چیزی میپرسد و حرفی میزند. نگاهم را میچرخانم دور حسینیه. چیز دیگری چشمم را نمیگیرد. یادداشتهایم را تکمیل میکنم و برای رفتن آماده میشوم.
رفیقم دوست داشت همراهم باشد. زنگ زدم اجازه بگیرم؛ گفتند نمیشود. من هم شالش را با خودم آوردم تا جایش خالی نباشد. میپیچمش دور گردنم و به دنبال کلاهم میگردم. نیست. چند بار همه جا را میگردم و از چند نفر سراغ اشیای گمشده را میگیرم. نیست. از خیرش میگذرم. شالی را که جای رفیقم را پر کرده بود، برمیدارم و کلاه را جا میگذارم تا جایم را همیشه توی این حسینیه پر نگه دارد.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد