بررسی رویدادهای ۲۰اردیبهشت۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت‌ المقدس

جنگ در جنوب‌غربی، ترور در شمال‌غربی

همیشه درباره شهدا صحبت می‌کردیم

سال۱۳۹۶، در بحبوحه ںبرد سوریه و قولی که سردار حاج‌قاسم سلیماںی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی اںجام شد و ںتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایراںی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم آمد .
سال۱۳۹۶، در بحبوحه ںبرد سوریه و قولی که سردار حاج‌قاسم سلیماںی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی اںجام شد و ںتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایراںی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم آمد .
کد خبر: ۱۴۰۶۴۰۹
نویسنده میثم رشیدی - دبیر گروه پایداری

حالا که بيشتر از سال‌ها از آن روزها می‌گذرد، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم کشوری، همسر شهيد که گرچه مدت کوتاهي در حيات دنيایی با شهيد نويد زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ايشان همچنان شبانه‌روز به ياد و برای زنده ماندن سيره و روش شهيد صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آينده خود نيز همين مسير را انتخاب کرده‌اند. آنچه در ادامه می‌خوانيد، بخشی از يک گفت‌وگوی مفصل و طولانی با همسر شهيد است.

مطالبی درباره شهید نوید صفری در فضای مجازی بود که آنها را خواندم و مواردی را یادداشت کردم اما حالا که به آنها نگاه می‌کنم، در تحیرم که بحث را از کجا شروع کنم. هر مقطع زندگی آقانوید شیرینی‌هایی دارد که نمی‌شود از آن گذشت... شما باب صحبت را باز کنید و بسم‌ا... را بگویید تا من هم به مرور سؤالاتم را مطرح کنم.
ایشان متولد ۱۶ تیرماه ۱۳۶۵ در تهران و اصالتا رودباری هستند و فرزند چهارم و آخر خانواده. دو برادر و یک خواهر بزرگ‌تر دارند و چون با خواهرشان یک‌سال اختلاف سنی داشتند، ‌روحیات و جهت فکری‌شان خیلی به هم نزدیک است. فرزند آخر بودند و خیلی ارتباط نزدیکی با پدر و مادرشان نسبت به بقیه فرزندان داشتند. شغل‌شان هم پاسدار بود. البته ابتدا دو سال تا سال ۹۰ در وزارت دفاع مشغول بودند و بعدش وارد سپاه انصار شدند و در تیم حفاظت از دانشمندان هسته‌ای فعالیت می‌کردند. از سال ۹۱ هم پاسدار سازمان بسیج شدند. دی ماه سال ۹۴ برای اولین بار بعد از پیگیری‌های زیاد، به سوریه رفتند. اولین بار، مأموریت‌شان سه ماه طول کشید و تا اواخر اسفند ۹۴ سوریه بودند. همانجا در عملیات‌های مختلف شرکت داشتند و یکی از دوستان خوب‌شان آنجا شهید شدند که روی آقانوید تأثیر بسیار زیادی گذاشت... .

شهید سعید علیزاده...
بله؛ بار دوم ماه رمضان سال ۹۵ (خردادماه) برای ۴۵ روز به سوریه رفتند. بعد از ازدواج ما هم برای بار سوم و آخر به سوریه رفتند.

یعنی در فاصله بین اعزام دوم و سوم، ازدواج شما انجام شد؟
بله، ۲۱ مرداد ۹۶ برای بار سوم رفتند و بین دو اعزام سوم و چهارم،‌ یک سال و سه ماه طول کشید.

عامل این فاصله فقط ازدواج بود؟
نه، خیلی پیگیر رفتن بودند اما امکان رفتنشان مهیا نمی‌شد. ۲۱ مرداد ۹۶ که رفتند قرار بود ۴۵ روزه بروند و اول محرم (۳۱ شهریور) ‌برگردند اما به دلیل این که محرم نیروهای سوریه کم می‌شدند، آقا نوید قرار شد ۱۵‌روز دیگر بماند و من برای سه روز، برای زیارت به سوریه و پیش ایشان رفتم. قرار بود برگردند تا بعد از ماه صفر، مراسم ازدواج‌مان را برگزار کنیم که خدا می‌خواست و شرایط طوری شد که برنگشتند. آقانوید متوجه شده بودند عملیاتی در پیش است و به همین دلیل برنگشتند. مأموریت ایشان یا ۴۵‌روزه بود یا سه ماهه. بر این مبنا قرار بود ۲۱ آبان ۹۶ برگردند که ۱۸ همان ماه در روز اربعین و در آزادسازی شهر بوکمال و در عملیات معروف بوکمال که پایان حکومت رسمی داعش بود، به شهادت رسیدند.

وضعیت پیکرشان چطور بود؟
ابتدا ۲۰روز پیکرشان مفقود بود و تکلیفش مشخص نبود. آقانوید ۱۸ آبان شهید شدند و ۳ آذر پیکرشان تفحص شد. ۸ آذر هم به ایران برگشت. ابتدا اصلا مشخص نبود که شهید شده‌اند و وضعیت‌شان «مفقود» اعلام شده بود.

پیکرشان تفحص شد یا تبادل؟
تفحص شد. وقتی مفقود بودند نمی‌دانستند اسیر شده‌اند یا شهید. اما همان روز اربعین ایشان را شهید کرده بودند. گویا چند ساعتی زنده بوده‌اند اما در نهایت شهید می‌شوند. نیروهای دیگر سوری می‌آیند و پیکر ایشان و دو سه نیروی سوری که در آن منطقه بودند را می‌بینید و پیکر آقا‌نوید را شناسایی نمی‌کنند. مقداری خاک رویشان می‌ریزند که معلوم نباشد. نشانه‌ای می‌گذارند و محتویات جیب و وسایل‌شان را به عقب برمی‌گردانند. فرماندهان ایرانی هم چون پیگیر سرنوشت آقانوید بودند پرس و جو می‌کنند و بعد از عملیات که شرایط آرام‌تر می‌شود، می‌روند سراغ‌شان و در حقیقت از مجموعه وسایل همراه آقانوید مثل جانماز، تسبیح، شانه، عکس، کارت دعا، کتابچه ختم استغفار و... متوجه می‌شوند پیکر آقانوید در آن منطقه باقی مانده است.

در حقیقت ۲۰ روز فاصله می‌افتد بین شهادت و آمدن پیکرشان.
بله، روز چهارشنبه ۸ آذر پیکر آقانوید آمد به معراج شهدای تهران که سالروز ازدواج پیامبر اسلام(ص) و حضرت خدیجه(س) بود. ۱۰ آذر هم پیکرشان را تشییع کردیم. ما در معراج شهدا که کارمان تمام شد،‌ شبش به حرم امام رضا(ع) رفتیم و پیکرشان را طواف دادند. ساعت ۶ عصر پرواز کردیم و ۶ صبح هم برگشتیم به تهران.

شهید دیگری هم برای طواف با ایشان بود؟
خیر، چون شهدای بوکمال زیاد بودند، ولی همه پیکرشان همان موقع برگشت اما آقانوید ۱۶ روز بعد برگشتند.

از شهدای عملیات بوکمال، کسی را می‌شناسید؟
شهید مرتضی عبداللهی بودند و شهید عارف کایدخورده. شهید عبداللهی محله‌شان نزدیک منزل ما در حوالی میدان امام حسین(ع) است و من هم با خانم‌شان ارتباط دارم. شهید عارف کایدخورده اهل دزفول بود. شهید حبیب بدوی هم بودند که گویا آقانوید با این شهید جلو رفته بودند که ایشان اول شهید می‌شوند و بعد، آقانوید با نیروهای سوری جلو می‌روند. شهید حمیدرضا ضیایی هم بین شهدای این عملیات بودند.

شهید ضیایی که سابقه دفاع‌مقدس هم داشتند و از رزمندگان لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) و جانباز بودند... .
بله،‌ دقیقا... دو سه نفر از شهدای رشت هم بودند، مثل شهید نظری و شهید بابک نوری‌هریس که در همان عملیات شهید شدند. این دو شهید با شهید کایدخورده دوست بودند و گویا سر یک سفره بودند که خمپاره‌ای می‌آید و شهید می‌شوند. شهدای ما در بوکمال حدود ۱۰- ۱۲ نفر بودند.

همه این شهدا آمدند، غیر از آقانوید...
خیلی از این شهدا مثل شهید عبداللهی بعد از آقانوید شهید شدند اما مثلا شهید وحید فرهنگی‌والا که برای تبریز بود، ۱۵ آبان شهید شد. آقانوید جزو شهدای اول بوکمال بود اما وضعیتش نامعلوم بود.

در این حدود ۲۰ روز بلاتکلیفی به شما چه گذشت؟ خبر اول را چگونه به شما دادند؟
قرار بود آقانوید ۲۱ آبان برگردد. البته به ما نگفته بود و ما بعدها متوجه شدیم که می‌خواسته اگر شهید نشد،‌ به مرخصی بیاید اما ۲۰ روز قبل از شهادت، متوجه می‌شود که قرار است عملیاتی در بوکمال انجام شود و به آنجا می‌رود. مأموریت آقانوید در حلب بود و وقتی متوجه می‌شود، خیلی تلاش می‌کند و پیگیر می‌شود که به بوکمال اعزام شود ولی فرماندهان قبول نمی‌کردند؛ چون می‌دانستند در شُرُف ازدواج است و هم این‌که مأموریتش تمام شده بود.

فاصله این دو منطقه هم خیلی زیاد است...
بله، خیلی اصرار داشت و مدام هم به ما پیام می‌داد که دعایم کنید. کارم به گیر خورده و باید بروم جایی که اگر بروم، خیلی زود برمی‌گردم. ما هم خیلی به حضرت رقیه سلام‌ا... علیها متوسل شدیم چون آقانوید هم خیلی به خانم ارادت داشت. بعدا هم در پیام‌هایش به دوستانش کاملا مشخص است که چقدر التماس کرده بود که به حرم بی‌بی بروید و برای من متوسل شوید. بالاخره کارش درست می‌شود که به سمت بوکمال برود. حدودا ۱۰ روز قبل از شهادت به بوکمال رفت و در این مدت سه ماه، هر روز به من زنگ می‌زد و شاید فقط ۴ -۵ روز از این مدت نتوانست تماس بگیرد.

امکان تماس، کاملا مهیا بود؟
بله؛ اما سر هفت یا ۱۰ دقیقه قطع می‌شد اما دیگر تماس نمی‌گرفت تا بقیه هم بتوانند زنگ بزنند. سال ۹۴ شرایط برای تماس سخت بود اما سال ۹۶ و جایی که آقانوید بود،‌ امکان تماس به طور کامل برقرار بود. فقط در منطقه بوکمال در آن ۱۲ روز آخر، امکان تماس، کمتر شد.

این تماس‌ها معمولا چه ساعتی از روز بود؟
معمولا بعدازظهر که من سر کار بودم، از تلفن ثابت با موبایلم تماس می‌گرفت. سه تا صفر هم معمولا در آخر شماره‌شان بود که می‌فهمیدم آقانوید است. با مدیرمان هماهنگ کرده بودم که اگر در جلسه هم بودم، بتوانم جلسه را ترک کنم و چند دقیقه با ایشان صحبت کنم.

آن قدری حرف داشتید که هر روز شش هفت دقیقه صحبت کنید؟
چون هر دو ما به شهدا ارادت داشتیم و قرار زندگی‌مان این بود که حرف‌هایی با هم بزنیم که مفید باشد، در کنار حال و احوالپرسی‌ها، من از زندگینامه شهدایی که خوانده بودم، برایش حرف می‌زدم. خصوصا در بازه ۴۵ روزه دوم، بیشتر صحبت‌مان درباره شهید حججی و حالات ایشان بود. آقانوید هم علاقه زیادی به این مباحث داشت و همراهی می‌کرد. من بنا داشتم مکالمات تلفنی‌مان را ضبط کنم اما فقط سه تا از این مکالمات ضبط شده بود. همان سه‌تایی که من به حرف‌های آقا نوید درآن مکالمات، بعد از شهادت‌شان نیاز داشتم.

مراقبت می‌کرد که حرف طبقه‌بندی مطرح نشود؟
خیلی مراقب بود. همیشه حرف‌های‌مان درباره شهادت و شهدا بود.

احتمالا شما هم مراقب بودید چیزی نپرسید که نتواند جواب بدهند.
بله؛ من هیچ‌وقت حرف‌ها را به سمت مسائل کاری و سوریه نمی‌بردم. حتی در حضور ایشان هم خیلی به مسائل کاری‌اش، کاری نداشتم. من هم آدم کنجکاوی در این مسائل نیستم. من همیشه پیگیر بودم آقانوید که با شهدا رفت وآمد داشته، ‌ببینم شهدا چه روحیاتی در نزدیکی زمان شهادت داشته‌اند و چطوری زندگی کرده‌اند. از همان جلسات خواستگاری، ما خیلی درباره شهدا صحبت می‌کردیم.

تماس‌های ۱۰روز قبل از شهادت...
می‌خواستم پیاده‌روی اربعین را با هم برویم، چون می‌گفت می‌آیم اما نیامد. پنجشنبه ۱۸ آبان اربعین بود که شهید شد اما پنجشنبه هفته قبلش که تماس گرفت، گفت تصمیم نداری به پیاده‌روی اربعین بروی؟ گفتم: قرار بود با هم برویم اما حالا که نیامده‌ای من هم تصمیمی ندارم برای رفتن. من اگر بخواهم تنهایی بروم، برایم سخت است، ضمن این‌که مرخصی و ویزا هم نگرفته‌ام. گفت: ‌من دوست دارم حتما بروی. اگر می‌شود پیگیری کن... من خیلی جدی نگرفتم. سال‌های قبلش هم رفته بودم.سال قبلش هم با برادرم رفته بودم و آنجا جدا شدیم و تجربه سفر تنهایی برای اربعین را داشتم و می‌توانستم از پس آن بر بیایم؛ اما جدی نگرفتم. آن روز دوباره زنگ زد، پیگیری کرد و گفت که من با پدرت هم صحبت می‌کنم تا بگذارد تنها بروی و من می‌خواهم بروی. از شهدا خواسته‌ام آنجا هوایت را داشته باشند... ما قرار بود پس‌اندازهای‌مان را جمع کنیم تا خانه بخریم. گفتم: من الان باید با هواپیما بروم و بلیطش خیلی گران است. گفت: ‌فدای سرت! حتما برو...
خیلی عجیب و غریب در یک نیم روز، ویزایم درست شد و مرخصی را هم که اصلا فکرش را نمی‌کردم،‌ گرفتم. روز یکشنبه آخرین تماس ما بود که پنجشنبه همان هفته آقانوید شهید شد. ساعت ۳ بعدازظهر بود که سر کار بودم و شبش هم پرواز داشتم به نجف. من روی پله محل کار می‌نشستم و با آقانوید صحبت می‌کردم. الان هم که دلتنگ می‌شوم، می‌روم همانجا می‌نشینم. وقتی زنگ زد، خیلی ذوق داشت که کارم درست شده و همه‌اش می‌گفت: خوش به حالت که کربلایی شدی. دعا کن؛ من را یادت نرود و برایم دعا کن... همیشه هم خیلی به من می‌گفت که برای شهادتم دعا کن. این‌دفعه گفت یادت نرود برایم دعا کنی. از آقا کم نخواه. برای شهادتم زمان تعیین نکنی‌ها؟
هر از گاهی که به مزار شهدا می‌رفتیم، همیشه با تمام وجود برای شهادتش دعا می‌کردم. حیف بود که بخواهد به نحو دیگری از دنیا برود. حتی نمی‌خواستم پیر بشود و می‌گفتم شهادتش تا قبل از ۴۰ سالگی باشد چون درکش می‌کردم که «در جوانی شهید شدن» چقدر خوب ا ست. ولی خب به شهدا می‌گفتم آقانوید ۳۱ سالش است؛ دعا کنید ما ۹ سال به برکت زندگی ۹ ساله امیرالمؤمنین علیه‌السلام و حضرت زهرا سلام‌ا... علیها زندگی کنیم و آقانوید در ۴۰ سالگی و سن بلوغ کامل، شهید شود. این را در ذهنم می‌گفتم و خودش خبر نداشت اما در آن تماس،‌ گفت: ‌برای شهادتم زمان تعیین نکن!... می‌خواستم علاقه‌ام را به او اثبات کنم و بهش گفتم: به خاطر این علاقه دعا می‌کنم به آن چیزی که دوست‌داری برسی... ولی باز آن‌قدر که می‌گفت، منم گفتم: چرا باور نمی‌کنی؟ ‌من دعا می‌کنم ان‌شاءا... مثل امام حسین علیه‌السلام شهید شوی. خیالت راحت شد؟... گفت:‌ آره، خیلی خوب است... حال عجیبی بود. گفتم: اصلا خودت بگو چه چیزی می‌خواهی که من همان را در حرم حضرت عباس علیه‌السلام برایت بخواهم. مکثی کرد و با صدای آرامی گفت: دعا کن اربعین کربلایی بشوم!... منم از راه‌پله بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و گفتم: می‌شوی ان‌شاءا...

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها