غوغا

زن قندشکن را به سمتم گرفت و گفت با همین بکن. کلنگ نداریم. وقت هم ندارم برم بخرم.
زن قندشکن را به سمتم گرفت و گفت با همین بکن. کلنگ نداریم. وقت هم ندارم برم بخرم.
کد خبر: ۱۴۱۳۰۹۶
نویسنده محمد غمخوار - سردبیر تپش

با اکراه قندشکن را گرفتم و به سمت نقطه‌ای رفتم که زن چند دقیقه قبل به آن اشاره کرده‌بود. کف زیرزمین سیمانی بود و با همان قندشکن و بیل هم می‌شد چاله حفر کرد اما نمی‌شد دستور بده که زود باش.
زن و مرد از زیرزمین بیرون رفتند و صدای برخورد قندشکن به زمین که هربار تکه‌ای از آن را جدا می‌کرد در طاق ضربی آنجا پیچید و از پنجره راهی برای بیرون رفتن پیدا کرد. فکر کنم بیست تا ضربه زده‌ و یک لایه سیمانی را زیر ضربه‌هام خرد کرده‌بودم. بلند شدم انگشتانم را دور دسته‌بیل گره زده و خاک را کناری ریختم. هرچه عمق چاله بیشتر می‌شد، تله خاک گوشه انبار خودش را یک قدم به سقف نزدیک می‌کرد.
یک ساعتی کار کردم اما از آن زن و مرد خبری نشد. گوشه زیرزمین به دیوار تکیه دادم و همان‌جا نشستم ناگهان فکری در مغزم پیچید و مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم.
«نکنه راست گفتن و می‌خوان منو همین جا چال کنند؟ شاید از معتادها کینه دارن و می‌خوان این‌طوری انتقام بگیرن. آره همین‌طوره. وگرنه چرا باید من چارتا استخون و یک ملاقه خون رو واسه کار بیاره اینجا؟»
تصمیم گرفتم آرام و بی‌صدا از آنجا بیرون بزنم. به حیاط که آمدم صدای دعوای آنها را از داخل شنیدم.
-- توگفتی بهتره بکشیمش. منم همین کارو کردم.
زن این را گفت و با حالتی ملتمسانه ادامه داد. « سینا من همه این کارها رو کردم تا با خیال راحت کنارت باشم . الان وقت جا زدن نیست و باید کنارم باشی. مطمئن باش روزهای خوبی در انتظار مونه.»
من منتظر نماندم ببینم سینا چه جوابی می‌دهد. پاورچین به سمت در رفتم. مقابل در رنگ و رو رفته رسیدم که تازه متوجه شدم کیسه ضایعاتم را برنداشتم. نگاهی به اطراف انداختم و کنار دیوار پیدایش کردم. خودم آنجا گذاشته‌بودمش. یک ساعت بعد بوی پول به دماغم خورده‌بود و می‌خواستم کیسه را در سطل زباله سرکوچه بیندازم.
نفس عمیقی کشیدم تا وقتی در را باز کردم مثل پرنده‌ای که در جنگل در قفسش را باز کردند، بیرون بپرم. زباله را کشیدم اما در باز نشد. زور زدم اما باز نشد. نگاه کردم، در قفل بود و من آنجا گرفتار شده‌بودم. به در تکیه دادم و چشمانم را به درختان عور و لخت باغ گره زدم. مثل موشی که در تله افتاده و راه فراری ندارد، خودم را تسلیم شکارچی کردم.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها