غوغا (قسمت پنجم)

نمی‌دانم چرا با من این بازی را شروع کرده‌بود، گاهی از در مهربانی وارد می‌شد و چند دقیقه بعد مثل هوای بهاری سریع رعد و برقی می‌شد و رگبارهای تهدیدش بر سرم آوار می‌شد. تنها چیزی که فهمیده‌بودم این بود که راه فراری نداشتم و باید قبر را آماده می‌کردم و منتظر می‌ماندم ببینم قرار است خانه ابدی چه کسی باشد.
نمی‌دانم چرا با من این بازی را شروع کرده‌بود، گاهی از در مهربانی وارد می‌شد و چند دقیقه بعد مثل هوای بهاری سریع رعد و برقی می‌شد و رگبارهای تهدیدش بر سرم آوار می‌شد. تنها چیزی که فهمیده‌بودم این بود که راه فراری نداشتم و باید قبر را آماده می‌کردم و منتظر می‌ماندم ببینم قرار است خانه ابدی چه کسی باشد.
کد خبر: ۱۴۱۵۰۰۰
نویسنده محمد غمخوار - سردبیر تپش

از جایم بلند شدم و پشت شلوارم را با دست تکاندم. بعد پاکت سیگار را از جیب شلوارم بیرون آوردم اما خالی بود. عصبانی، میان خشم دستانم مچاله‌اش کردم و به گوشه‌ای پرت کردم. یک دفعه برق آفتاب چشمانم را زد و ناخودآگاه دستانم را سایبان کردم. زن جوان جعبه سیگارش را به سمتم گرفته‌بود و انعکاس نور آفتاب در قاب طلایی جعبه، چشمانم را زده‌بود. حتی جرات نکردم، تعارف کنم. سیگاری برداشتم و با فندکم که چرک و سیاهی رویش زار می‌زد، آن را روشن کردم. همین چند دقیقه قبل سیگاری گیرانده‌بودم اما با حسرت پک عمیقی به سیگار زدم. دود سیگار خارجی زن سینه‌ام را پر کرد و وقتی دیدم از سرفه‌های همیشگی خبری نیست، دود را بیرون دادم. آخرین پک را زدم و بدون این‌که آن زن حرفی بزند، به سمت زیرزمین رفتم و مشغول کندن زمین شدم. تمام خشمم را در مشتم جمع کرده‌بودم و با قندشکن به زمین می‌کوبیدم تا شاید آرام شوم. یادم نیست چقدر کار کردم اما وقتی به خودم آمدم داخل گودالی حدود یک متری بودم که دور تا دورم را دیوار گرفته‌بود. وحشت کردم و خودم را بیرون کشیدم. از بالا که نگاه کردم، شبیه قبرهای سه‌طبقه بهشت‌زهرا شده‌بود. یادم هست یک شب سیاه زمستان را در یکی از همین قبرها صبح کردم اما آن شب نترسیدم و امروز وحشت قبر مثل خون در تمام بدنم می‌چرخید و خیال پایان گرفتن نداشت. می‌خواستم خانم را صدا کنم، قبر را ببیند و اجازه دهد بروم اما جرات بیرون رفتن نداشتم. خورشید هم در حال جمع کردن آخرین رمق‌هایش از آسمان بود و تاریکی، ترسم از زیرزمین و قبر را بیشتر می‌کرد. یک گوشه نشستم تا سیگاری بکشم اما یادم افتاد سیگار ندارم. پاهایم را در شکمم جمع کردم پیشانی‌ام را روی دستانم گذاشتم. چند دقیقه‌ای گذشت تا این‌که صدای آشنای پاشنه‌های کفش زن جوان روی پله‌های زیرزمین سکوت مرگبار آنجا را شکست و من با همه خستگی‌ام مثل فنر از جا پریدم.

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها