نگاهی به اهمیت بازخوانی زندگی و خاطرات فرماندهان دفاع‌ مقدس

اسطوره‌های معاصر را روایت کنیم

سی ‌و ششمین سال شهادت معاون عملیات نیروی هوایی

عباس بابایی؛ مغز متفکر نیروی‌ هوایی

۳۶سال پیش، تیمسار عباس بابایی، معاون عملیات نیروی هوایی، از قهرمانان ملی ایران در دوران دفاع مقدس بر اثر یک اشتباه انسانی در پدافند نیروهای خودی به شهادت رسید.
کد خبر: ۱۴۱۸۸۵۸
نویسنده میثم رشیدی مهرآبادی - دبیر گروه پایداری

خلبانی که با هوشی سرشار و ذهنی خلاق، چهره آشنای بسیجیان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی بود. در ایام سالگرد شهادتش، نگاهی گذرا خواهیم داشت به چند روایت از زندگی تأمل برانگیز این خلبان سلحشور.

«گِل» لگد می‌کرد
عباس بابایی زمانی که با هواپیما پرواز می‌کرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و دره‌ها شناسایی و موقعیت جغرافیایی آنها را ثبت می‌کرد. بعد از ماموریت،‌ با ماشین قدیمی که داشت سوار می‌شدیم و مقداری غذا، آذوقه مثل قند و چایی برای روستایی‌ها برمی‌داشتیم و از میان کوه‌ها و دره‌ها با چه مشکلاتی رد می‌شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود. مردم روستاها مرا با لباس روحانی و عباس را با لباس خلبانی می‌دیدند. روستایی‌ها می‌گفتند حمام نداریم و او با پول خودش شروع می‌کرد برای آنها حمام می‌ساخت و من به چشم خودم می‌دیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال می‌کرد. (راوی: حجت‌الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی)

می‌خواست ناشناخته بماند
ظهر یک روز عباس بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد برویم. او موی سر خود را مثل سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که او سعی می‌کرد ناشناخته بماند. در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. بیشتر وانمود می‌کرد که یک بسیجی است. (راوی: سرلشکر رحیم صفوی)

دستگیری نیازمندان
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما می‌آمد. وقتی هم که به خانه ما می‌آمد، مستقیم به زیرزمین می‌رفت تا ببیند ما چی داریم و چی نداریم. وقتی گونی برنج و یا حلب روغن را می‌دید، می‌گفت: «مادر! اینها چیه که اینجا انبار کردید؟! ... خیلی‌ها نان خالی هم ندارند بخورند، آن وقت شما ...» خلاصه هرچی که بود جمع می‌کرد و می‌ریخت توی ماشین و با خودش می‌برد به نیازمندان می‌داد. یادم هست وقتی هفتم عباس رسید، در دلم آشوبی به پا شد. از بعد هفتم، هر روز صبح ۱۰۰ تومان می‌دادم و با تاکسی می‌رفتم مزار شهدا و تا ظهر که پدرش از سر کار برمی‌گشت، سر مزار می‌نشستم و با او حرف می‌زدم. گاهی داد می‌زدم و گاهی هم جیغ می‌کشیدم؛ خلاصه اشک و گریه خورد و خوراکم شده بود. (راوی: مادر شهید بابایی)

مغز متفکر نیروی هوایی
وقتی عراقی‌ها حمله می‌کردند تا کشتی‌های ما را بزنند، همیشه در صفحه رادار، یک فروند بیشتر دیده نمی‌شد. علی‌الخصوص هواپیماهای میراژ که از این قابلیت استفاده می‌کردند. ما طی تجربیات پی بردیم که احتمالا این‌ها با دو فروند هواپیما حمله می‌کنند ولی ما یکی از آنها را در صفحه رادار می‌بینیم و آنها از نقاط کور رادار استفاده می‌کنند و این جوری به ما خودی نشان می‌دادند. شهید بابایی نظرات ما را در مورد حمله میراژها و حقایق مطرح شده گوش می‌کردند و دلایل ما را می‌پرسیدند و خودشان به سایت رادار مراجعه می‌کردند و از نزدیک مسائل را بررسی می‌کردند. حضور ایشان در صحنه موجب شد با دلایل و فرضیات قبلی دست رادار و حربه‌ای که عراقی‌ها داشتند برای ما رو بشود. (راوی: سرتیپ خلبان سیاوش مشیری، همرزم شهید)

هر چهارتای‌تان را به خدا می‌سپارم
۳ ماه قبل از شهادت عباس یک روز داخل ماشین نشسته بودم و می‌رفتیم. یک لحظه احساس عجیبی به من دست داد و یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس شرمندگی کردم. اصلا متوجه نبودم که چه می‌گویم. عباس یک لحظه فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که می‌خندید، گفت: «خدایا شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.» عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!» اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست داده‌ام. عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس می‌کنم که تو مرد شده‌ای و از این لحظه، فرزندانم را به تو می‌سپارم و هر چهارتای تا را به خدا!» (راوی: مرحوم صدیقه حکمت، همسر شهید)

تمام وجود خود را وقف جبهه کرد
آشنایی من با عباس بابایی از سال ۱۳۶۰ آغاز شد که معاونت استانداری اصفهان را داشتم و ایشان هم فرمانده اژدر شکاری بود. او روحیه عجیبی داشت و به نظرم تمام مدیران ارشد آن موقع جذب این مرد شده بودند. یکی از زیباترین یادگارهایی که از بابایی دارم و هنوز هم برایم عجیب است، این‌‌که او تمام وجود خود را وقف جبهه می‌کرد و چقدر راحت، از فضای کعبه و طواف کردن و عرفات و منا و کنار قبر پیغمبر بودن و تمام این زیبایی‌ها گذشت و همه اینها را فدای زیبایی دیگری کرد که برایش اصل بود و دیدیم که خدا هم چه زیبا شهادت را نصیب ایشان کرد. (راوی: حسین رضایی)

خلبان شدن ما از عنایات خدا بود
منش بابایی در هنگام تحصیل در آمریکا، به نحوی بود که سبب شد بسیاری از اساتید وی از نوع برخورد او تعجب کنند. چراکه او در عین جوانی خود را از تمام تعلقات مادی غرب دور نگه داشته بود.عباس بابایی در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می‌بایست هر دانشجوی تازه واردی به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم‌اتاق می‌شد. در ظاهر هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می‌کردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها واجبات دینی خود را انجام می‌داد بلکه از بی‌بندوباری موجود در جامعه غرب پرهیز می‌کرد. روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن خلبانی‌اش از او سوال کردم. او در پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم از عنایات خداوند بود. (راوی: سرهنگ ولی‌ا... کلاتی)

فکر می‌کردیم دلال ماشین است
روزی من و بابایی درباره مسائل روز ازجمله مشکل رفت و آمد و نداشتن ماشین، حرف می‌زدیم. آن روزها برای رفت و آمد به شهر که تا پایگاه فاصله زیادی داشت، باید از اتوبوس‌های شرکت واحد استفاده می‌کردم. تمام دارایی من با داشتن چند سر عائله، ۱۵هزار تومان بود که این مبلغ برای خرید ماشین پول کمی بود.روزی خلبان بابایی به من گفت: شما ماشینی که می‌پسندید را پیدا کنید بقیه‌اش با من. البته من گفته‌های او را در حد یک تعارف می‌پنداشتم و جدی نگرفتم. تا این‌که پس از یک هفته با یک پیکان صفر یکی از دوستانش و با قیمت ۴۲هزار تومان آمد. به من گفت فکر پولش را نکن. ۱۰هزار تومان از من گرفت و گفت فردا بیا محضر. شب در خانه نشسته بودم فکر می‌کردم نکند او دلال ماشین است. درحالی که بقیه پول ماشین را او پرداخت کرده بود. (راوی: ستوان قلهکی)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها