سرگرد به بهداری روستا رفت و سراغ زری خانم، کارگر خانه کدخدا را گرفت. او بستری بود و کمی صورتش خراش برداشته و تسبیح به دست روی تخت دراز کشیده بود و ذکر میگفت. سرگرد از دستیارش خواست بیرون اتاق منتظر بماند و اجازه ندهد کسی وارد شود. خودش هم یاا... گفت و وارد اتاق شد و زری با دیدن او موهایش را زیر روسریاش بیشتر پنهان کرد. سرگرد بعد از معرفی خودش به زری، سوالاتش را پرسید.
چند وقته برای کدخدا کار میکنی؟
زری گفت: من خونه زادم آقا! هفت هشت سالم بود که بیپدر و مادر شدم و منو آوردن خونه کدخدا. خدا بیامرزتش خیلی مرد خوبی بود. خانم هم خیلی نجیب و اصیل بود.
منظورت گل بانوست؟
زری گریست و با سر تایید کرد و گفت: بله. اونقدر با من خوب بودن که فکر میکردم دختر کدخدام، نه کارگرشون. من دوباره یتیم شدم و بیخانواده.
گل بانو نامزدش، حیدرو دوست داشت یا به خاطر رسم و رسوم میخواست زنش بشه؟
زری در حالی که اشکهایش را با گوشه روسری پاک میکرد، گفت: نه آقا. خاطر همو میخواستن.
گل بانو خواستگار و خاطرخواه دیگهای هم داشت؟
زری گفت: خیلیا دلشون میخواست گلبانو خانم عروسشون بشه. از بس که خانم بود. اما توی روستای ما رسمه وقتی یه نفر برای دختری پا پیش میزاره، اون دختر میشه ناموس همه و دیگه کسی فکر عروسی با اون دخترو نمیکنه.
کدخدا یا دخترش دشمن داشتن؟ یعنی کسی که بخواد به خاطرش آدم بکشه؟
زری گفت: نه آقا. من وقتی شنیدم خانمو خفه کردن که الهی خدا ازشون نگذره، خیلی تعجب کردم. آخه اینقدر خوب بودن که کسی دلش نمیاومد این کارو باهاشون بکنه.
سرگرد از روی صندلی بلند شد و گفت: من توی پاسگاه روستا هستم. اگه چیزی یادت اومد بهم خبر بده.
زری ملتمسانه گفت: آقا! جان عزیزت اون نامرد و که این بلارو سر ما آورد، پیدا کن.
سرگرد با اشاره سر تایید کرد و گفت: ایشالا پیداش میکنیم.
سرگرد و دستیارش برای استراحت به سمت پاسگاه رفتند اما آنجا راحت نبودند و دو اتاق در مهمانسرای روستا گرفتند و هر کسی وارد اتاق خودش شد. سرگرد لباسش را تازه عوض کرده بود و میخواست استراحت کند که صدای ضربه به در اتاق را شنید. به تصور اینکه بهمنی است، با صدای بلند گفت: مفیدی هر کاری داری باشه برای بعد.
اما صدای پیرمردی را شنید که از پشت در گفت: منم کل ممد، پدر حیدر.
سرگرد سر و وضعش را کمی مرتب و در را باز کرد. کل ممد گفت: از حیدر شنیدم اینجایی سرگرد. انگار نذاشتم بخوابی اما واجب بود. باید میدیدمت.
سرگرد با اشاره از او خواست وارد اتاق شود. کل ممد گوشهای نشست.
سرگرد گفت: بله گوش میکنم.
کل ممد گفت: کدخدا امین، معتقد و بزرگ روستا بود. اهالی به منم لطف دارن و منو معتمد خودشون میدونن. گاهی که سر حقابه بین باغدارا اختلاف پیش میاد، برای حلش میان سراغ ما. شاید مهم نباشه اما یکی دو ماه پیش یکی از باغدارا سر حقابه با همسایهاش دعوا کرد و سرشو شکست. من برای میانجیگری رفتم. هر کاری از دستم برمیاومد کردم اما اون به من حمله کرد و دستمو شکست. حیدر، پسرم عصبانی شد و با اون مرد دعوا کرد و کارشون به پاسگاه کشید.
سرگرد که به نظر میرسید قصد داشت زودتر به بخش پایانی داستان برسد، گفت: خب؟
کل ممد گفت: نمیخوام گناه کسی رو بشورم. به کسی هم تهمت نمیزنم اما با خودم گفتم شاید توی این سالها با من یا حیدر کسی دشمنی یا دلخوری، چیزی داشته که این بلارو سر دخترم گلبانو آورده.
سرگرد گفت: شما به کسی شک داری؟
کل ممد گفت: نه خدا گواهه. فقط گفتم شاید من یا پسرم کسی رو ناراحت کرده باشیم و حلالمون نکرده باشه. اون وقت شرش دامن اون دخترو گرفته باشه.
سرگرد گفت: باشه ممنون که گفتین. شاید حق با شما باشه.
کل ممد یا علی گفت و از جایش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. سرگرد فکرش مشغول شده بود. پشت پنجره اتاق ایستاد و به دوردستها خیره شد و از غروب آفتاب لذت برد.
ادامه دارد...
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد