سرگرد تحقیقاتش را آغاز و با اهالی روستا صحبت کرد. ازجمله حیدر، نامزد گلبانو و مصیب، رفیق حیدر و پدرش کلممد. سرگرد متوجه شد کدخدا و دخترش به خوشنامی شهرت دارند و با کسی دشمنی ندارند. در این میان سرگرد به مصیب مشکوک شد و از همکارش خواست درباره او تحقیق کند.حال ادامه داستان...
سرگرد هنگام صرف غذا، تلفنی با یکی از همکارانش صحبت کرد و بهسرعت همراه دستیارش از مهمانسرا خارج شدند. سرگرد بهقدری عجله داشت که خودش پشت فرمان نشست و دستیارش در حالیکه متعجب و بیخبر از همهجا بود را با خود همراه کرد.
سرگرد بدون اینکه برای دستیارش موضوع را بیان کند با خودش حرف زد و گفت: چرا زودتر متوجه نشدم، چرا؟
مفیدی با تعجب به او نگاه کرد و ترجیح داد سکوت کند. سرگرد مقابل بقالی آقاکمال توقف کرد و خودش پیاده شد و با آقاکمال صحبت کرد. آقاکمال از بقالیاش خارج شد و با اشاره دست، نشانی جایی را به سرگرد داد. سرگرد سریع پشت فرمان پرید و با نشانی ای که در دست داشت، خودش را به یکی از خانههای روستا رساند و سریع از ماشین پیاده شد. دستیارش هم پیاده شد و با تعجب گفت: اینجا کجاست قربان؟
سرگرد با مشت چندبار به در کوبید اما کسی دررا باز نکرد. روی دیوار سرک کشید و متوجه شد در خانه بسته است. به اطراف نگاه کرد. پیرمردی را دید که روی الاغ سوارشده و پشتش کلی خار جمعکرده و درحال عبور از آنجاست. سرگرد به سمت پیرمرد رفت و گفت: سلام پدرجان. خسته نباشی.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خدا قوت پسرجان. مهمان مصیبی؟
سرگرد گفت: بله اما هرچی در میزنم کسی باز نمیکنه.
پیرمرد گفت: همین چند دقیقه پیش رفت قهوهخانه. میخواست برگرده شهر.
سرگرد تشکر کرد و بهسرعت داخل ماشین پرید و همراه دستیارش حرکت کردند و خود را به قهوهخانه رساندند. سرگرد از مشرضا سراغ مصیب را گرفت.
مشرضا گفت: همین الان سوار مینیبوس شد و رفت. از این جاده بری بهش میرسی.
بعد هم با اشاره جادهای را نشان داد و گفت: چی شده سرگرد؟ خیر باشه.
سرگرد پاسخی نداد و همراه دستیارش به سمت جادهای که مشرضا گفته بود، رفتند. از دور مینیبوس را دید و با بوق سعی کرد آن را متوقف کند. راننده مینیبوس از آینه ماشین سرگرد را دید و توقف کرد. سرگرد هم ماشین را نگه داشت و به سمت مینیبوس رفت و داخل شد.
راننده گفت: چی شده؟
سرگرد گفت: چیزی نیست. بعد مصیب را دید که انتهای مینیبوس خوابیده. بالای سر او رفت و تکانش داد و گفت: پاشو باید بریم.
مصیب سراسیمه از خواب پرید و با تعجب گفت: کجا سرگرد؟ خیر باشه.
سرگرد گفت: خودت رو به اون راه نزن. میخواستی فرار کنی؟
مصیب لبخند زد و گفت: چرا فرار؟ از شهر بهم زنگ زدن برای کار.
سرگرد گفت: پاشو بیا پایین وقت مردمو نگیر.
مصیب با لبخند گفت: باشه سرگرد چرا عصبانی میشی. الان میام پایین. مصیب تا پیاده شد، پا به فرار گذاشت. مفیدی هاج و واج مانده بود. سرگرد اسلحهاش را درآورد و شلیک هوایی کرد و گفت: وایسا وگرنه میزنم.
مصیب میخکوب شد و دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. مسافران داخل مینیبوس از پشت شیشه ماجرا را دنبال کردند. سرگرد خودش را به مصیب رساند و به او دستبند زد و بعد سوار ماشینش کرد. از مفیدی خواست رانندگی کند و خودش با اسلحه عقب ماشین کنار مصیب نشست. بعد هم با تلفن همراهش با مرکز تماس گرفت و صحبت کرد.
مفیدی گفت: کجا برم قربان؟
سرگرد گفت: برو پاسگاه.
سرگرد، متهم را به پاسگاه برد و در بازداشتگاه انداخت. بعد هم با رئیس پاسگاه صحبت کرد و خواست که از مصیب بازجویی کند. از مفیدی خواست وسایل او را بگردد. مفیدی در میان لباسها و وسایل شخصی مصیب، انگشتری را پیدا کرد و به سرگرد نشان داد.
سرگرد آن را گرفت و به مصیب نگاه کرد و گفت: حلقه گلبانو پیش تو چیکار میکنه؟
مصیب همچنان با لبخند گفت: چی میگی سرگرد؟ این رو خریدم برم شهر خواستگاری.
سرگرد گفت: خواستگاری! حالا معلوم میشه.
سرگرد با حیدر تماس گرفت و از او خواست به پاسگاه بیاید. حیدر خودش را به آنجا رساند و با دیدن مصیب پشت میلهها تعجب کرد و گفت: سرگرد چی شده؟ مصیب اینجا چیکار میکنه؟
سرگرد حلقه را به حیدر نشان داد و گفت: این حلقه رو میشناسی؟
حیدر آن را گرفت و بوسید و گریست. سرگرد نگاهی به مصیب انداخت و گفت: میخواستی با حلقه آدمی که کشتی بری خواستگاری؟
مصیب گفت: چی میگی سرگرد؟ من این رو توی خرابهها پیدا کردم.
حیدر با تعجب به مصیب نگاه کرد و گفت: چرا پیداش کردی به من ندادی؟
مصیب سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید رفیق. به پول نیاز داشتم و میخواستم بفروشمش.
سرگرد عصبانی شد و گفت: بسه خجالت بکش و اینقدر دروغ نگو. دختر مردم رو کشتی، پشت هم دروغ میگی؟
حیدر با تعجب به سرگرد و مصیب نگاهی انداخت و گفت: چی میگی سرگرد؟
سرگرد گفت: بله، درست شنیدی. گلبانو رو رفیق عزیزت کشته.
مصیب فریاد زد و گفت: دروغه، من کسی رو نکشتم.
سرگرد گفت: دو شب قبل از زلزله اومدی روستا، خودت رو از همه پنهان کردی و بعد هم رفتی خونه کدخدا دخترشو توی آب خفه کردی. حلقهاش رو برداشتی و الانم که داشتی فرار میکردی. همهش دروغه؟
حیدر با تعجب گفت: سرگرد مطمئنی؟
سرگرد با اشاره سر تایید کرد. حیدر با خشم در حالیکه گریه میکرد به سمت میلهها حمله کرد و یقه مصیب را همانطور گرفت و گفت: تو رفیق من بودی نامرد. چطور تونستی گلبانو رو بکشی؟
سرگرد آنها را از هم جدا کرد و سعی کرد حیدر را آرام کند. حیدر روی صندلی نشست و همانطور که گریه میکرد، گفت: تو که میدونستی ما چقدر خاطر هم رو میخوایم نامرد. به تو هم میشه گفت رفیق، نارفیق!
مصیب عصبانی شد و گفت: نامرد و نارفیق تویی که عشقم رو ازم گرفتی. منم از بچگی خاطر گلبانو رو میخواستم. در این بین مصیب گوشهای روی زمین نشست و گریست و گفت: میخواستم برم خواستگاریش اما وقتی شنیدم تو رفتی، خودم رو توی شهر گم وگور کردم تا گلبانو از یادم بره. اما نتونستم. حیدر از روی صندلی بلند شد تا به یقه مصیب را بگیرد که سرگرد او را آرام کرد و خواست به حرفهای مصیب گوش کند. مصیب همانطور که گریه میکرد و در حال خودش نبود، گفت: از وقتی برگشتم چندبار یواشکی رفتم ببینمش اما توی حیاط کنار حوض میدیدمش که به حلقهاش نگاه میکرد. اون شبم میخواستم برم باهاش حرف بزنم ولی فکر کرد تویی و داشت با تو حرف میزد. خونم به جوش اومده بود. طاقت نداشتم گلبانو رو کنار تو ببینم. میخواستم اگه مال من نیست، مال تو هم نباشه. از پشت، گردنش رو گرفتم و سرش رو کردم توی آب. اونقدر دست و پا زد تا مرد.
حیدر به سمت او حمله که سرگرد و رئیس پاسگاه آنها را جدا کردند. حیدر به مصیب بد و بیراه گفت و گریه کرد. چند نفر از شهر رسیدند و وارد پاسگاه شدند. با دستور سرگرد و گزارشی که او نوشت، مصیب را با خودشان به شهر بردند.
زینب علیپور طهرانی - تپش