این گزارش، روایتی از بیاخلاقیهایی است که خاطرات تلخی در ذهن همراهان بیمار برجا گذاشته است؛ روایتهایی که با تعهد بیشتر آدمها در حوزه اخلاق پزشکی، میتوانستند سرانجام بهتری داشته باشند. «مادربزرگ من سلامت بود. کهولت سن داشت، درگیر دیابت و فشار خون هم بود اما با قرص و مراعات غذایی و کمی پیادهروی، زندگیاش را ادامه میداد. انصاف نبود که به خاطر عمل جراحی پایش، جانش را از دست بدهد» میدانید درباره چه چیزی صحبت میکنیم؟ جان آدمی که ارزشمندتر از هرچیزی در دنیاست. نوهاش اینها را میگوید و از شدت عصبانیت و شاید هم بغض، نمیتواند ادامه بدهد.
مسئولیتی که نمیپذیریم
زمین افتاده بود و پایش شکسته بود و نیاز به عمل جراحی داشت. در یک بیمارستان نیمه خصوصی پذیرش شد و تحت نظر یک متخصص ارتوپد، جراحی شد:« میگوییم متخصص ارتوپد ولی دقیق نمیدانیم چه کسی بود و چهکار کرد. پیش از عمل هیچ توضیحی به بیمار و اطرافیانش نداد؛ گفتند عمل سادهای است و باید انجام شود. بعد از عمل هم هیچوقت پزشکش را ندیدیم؛ هر وقت هم سراغش را گرفتیم، میگفتند در اتاق عمل است!» و پزشک معالجش را حتی یکبار هم ندیدند. توصیهای هم از او و کادر پرستاری بابت مراقبتهای بعد از عمل دریافت نکردند؛ مراقبتهایی که از روز سوم به بعد و بعد از مرخصی فوری از بیمارستان و برای جلوگیری از آمبولی باید انجام میشد و هیچکس از آن خبر نداشت: «البته میخواستند دو روز بعد از عمل، مرخصش کنند که با اصرار ما، یک روز دیگر هم مادربزرگم را در بیمارستان نگه داشتند.»
طوری رفتار کردند که انگار همهچیز همان عمل بوده است و بعد از آن مسئولیت و وظیفهشان تمام میشود: «دکتر معالج، بعد از عمل جراحی، حتی یکبار هم مادربزرگم را حضوری ویزیت نکرد. هرچه بود مجازی بود و تلفنی! پرستار شرح حال میداد، دکتر نسخه تجویز میکرد و پرستار هم مهر پزشک را بر نسخه میزد و تمام.» و هیچکس در این میان، اطلاعاتی راجع به شایعترین اتفاق بعد از عملهای جراحی، یعنی آمبولی به خانواده بیمار نمیدهد؛ اتفاقی که باعث شد مادربزرگ، جانش را از دست بدهد. آن هم فقط دو روز بعد از مرخص شدن از بیمارستان. بالا رفتن فشار خون، پایین آمدن قند خون، تنگی نفس و... همه از علائم آمبولی بوده؛ علائمی که حتی پزشک اورژانس هم آن را خیلی جدی تلقی نکرده است: «با دیدن این حال بد، اورژانس را خبر کردیم اما متخصص اورژانس هم علائم حیاتی او را نرمال توصیف کرد؛ آنقدر که معتقد بود براثر ضعف و استرس بعد از عمل دچار این حالات شده و همهچیز به مرور عادی میشود.» اما عادی نشد و فردای همان روز مادربزرگ فوت شد و پزشک در گواهی پزشک، علت را آمبولی نوشت؛ علتی که نه پزشک معالجش درباره آن هشدار داده بود و توصیهای کرده بود و نه دکتر اورژانس احتمالش را داده بود.
برای ما هیچچیزعادی نیست
پسر یک سالهاش تازه راه رفتن یاد گرفته است؛ آرام و لغزان. در همین آهسته رفتنها، تعادل خودش را از دست میدهد و سرش به ستون دیوار میخورد؛ ستونی که تیز است و باعث شکاف در پیشانی کوچکش میشود: «نمیتوانستم به چهرهاش نگاه کنم؛ فقط دور خودم میچرخیدم و گریه میکردم. خون روی صورتش، لباسش و گوشهایش میریخت و من کاری از دستم برنمیآمد.»هنوز هم از یادآوری آن حال و روز، حالت صورت و چهرهاش تغییر میکند. معلوم است که چه لحظات سختی را گذرانده که بعد از گذشت ماهها، همچنان از یادآوریاش به هم میریزد. بالاخره بر خودش مسلط میشود که با ۱۱۵تماس بگیرد؛ راهنماییهای مسئول اورژانس از پشت تلفن را گوش میکند و با همان دستهای لرزان انجام میدهد. سر پسرش را محکم میبندد که خونریزی ادامه پیدا نکند و اجازه نمیدهد فرزندش از شدت ضعف و بدحالی، چشمهایش را ببندد و بخوابد اما بیصبرانه منتظر رسیدن اورژانس است:« دقیقهها برایم به اندازه ساعتها میگذشت و از تصور اینکه الان به خواب برود یا خونریزیاش شدت پیدا کند، توان مدیریت اوضاع را از من گرفته بودند اما اورژانس نمیآمد که نمیآمد.» اما بالاخره بعد از گذشت سه ربع از زمان تماس با اورژانس، زنگ خانه را میزنند. برایمان تعریف میکند که حضورشان قوت قلب بود اما رفتارشان نه: «جای زخمی که من طاقت دیدنش را نداشتم، کوچک بود اما از همان شکاف کوچک، خون زیادی خارج شده بود.» حالا در این میان، انگار اندازه و میزان زخم برای متخصصان اورژانس مهمتر بود:« همین؟ برای همین زخم کوچک، ما را تا اینجا کشاندهاید؟» اما چه کسی است که از حال مادری که چنین صحنهای را میبیند، با خبر باشد؟ که دیدن همان خونها، آن صدای ضربه، آن اشکهای تمام نشدنی کودکش، بزرگترین دردی است که شاید تا به آن روز تجربه کرده باشد؟« راست هم میگفتند؛ بعدها متوجه شدم که اتفاق به آن وحشتناکی که فکرش را میکردم، نبود اما من از کجا میدانستم؟» شاید بهتر است کادر درمان این واقعیت را بپذیرند که همه این دردها، زخمها و بیماریها، شاید برای شما عادی باشد و در طول سالها فعالیت، چشمتان به دیدنش عادت کرده باشد اما برای بیمار و همراهش که در میان معرکه ایستادهاند، اصلا عادی نیست! او نیاز به همراهی دارد؛ نیاز به پزشک و متخصصی که بهجای اینکه از عبارت دردهای مزمن بگوید، برایش توصیف کند که « این دردها قرار است انیس و مونست باشند.» آنوقت است که بدون شک بعد از آن، دردها را با حال بهتری تحمل خواهد کرد.