۲۰سال قبل در یک ظهر گرم تابستان، افسر کشیک قتل بودم. ساعت دوبعد ازظهر بود که تازه ناهار خورده و آماده بودم نیمساعت چرت بزنم یک مورد خودسوزی اعلام شد. طبق روال با همکاران بررسی صحنه جرم، به نشانی اعلامی در جنوبشهر اعزام شدیم. جماعتی روبهروی ساختمان قدیمی تجمع کرده بودند. راه ورود خودرو به کوچه باریک، مسدود شده بود. نگاهها به سمت خودروی ما جلب شد. همین که از خودرو پیاده شدم، بوی سوختهای شبیه موی سوخته مشامم را آزار داد. صدای شیون و زاری به گوش و روح و روان آدم چنگ میانداخت. راه را برای ما باز کردند، داخل حیاط شدیم. بوی سوختگی و شیون و زاری ترکیب ویرانگری درست کرده بود. زنی مسن بالای سر جنازه سوخته شیون میکرد، سربند سنتیاش درآمده بود و فقط مویه میکرد. زن جوانی هم درحالی که نوزادی درآغوش و دخترکی دو ساله در کنارش بود، چشمهایش در آن ظهر تابستانی ابر بهاری شده بود و صدای نالهاش چون رعد آسمانی. از خواهر متوفی خواستم اطراف جنازه را خلوت کنند تا مسئول بررسی صحنه کارش را انجام دهد. جسد وسط حیاط سوخته بود، جنسیتش به راحتی قابل تشخیص نبود، موهایش به صورت نامنظم بر اثر شعله آتش کوتاه شده بودند. بازپرس تلفنی دستورات لازم را برای بررسی صحنه صادر کرد. پسازگرفتن عکس وفیلم، جنازه توسط آمبولانس پزشکی قانونی به سردخانه منتقل شد.
همسر متوفی اولین نفری بود که تحت بازجویی قرار گرفت. خودش را قاسم ۳۱ساله و کارگر ساختمانی معرفی کرد و ادامه داد: «بتول همسرم بود، چهار سال پیش با هم ازدواج کردیم، دو دختر دو ساله و ۴۰روزه از بتول دارم. همینجا با پدر ومادرم زندگی میکردیم. سرکار بودم که خبر دادند بتول خودش را آتش زده است. او قبلا هم تهدید کرده بود خودکشی میکند اما باور نمیکردم. امروز وقتی در خانه تنها بود، این نقشه را اجرا کرد.»
در ادامه قاسم و خواهر بتول را برای انجام تحقیقات به اداره آگاهی منتقل کردیم. در مورد خودسوزی بتول از خواهرش سئوال کردم، ببینم چه اطلاعاتی دارد. او با گریه جواب داد: «جناب سروان خواهرم دختر خوب و درسخوانی بود. چند سال پیش رشته روانشناسی قبول شد ولی پدرم اجازه نداد به دانشگاه برود. بتول عاشق روانشناسی بود. بعد از مدتی سر وکله قاسم که از اقوام پدرم بود پیدا شد و به خواستگاری بتول آمد. بتول قاسم را نمیخواست و قصد ازدواج با او را نداشت ولی با اجبار پدر و برادرم مجبور به ازدواج با قاسم شد. یادم است، شب پیش از عروسیاش دائم گریه میکرد و از این ازدواج ناراضی بود. به هرحال هیچ چارهای نداشت باید به این ازدواج تن میداد. شوهرش قاسم شاگرد ایزوگام کار ساختمانی و دائم سرکار بود، زمانی هم که در خانه بود روزگار خواهرم را سیاه میکرد. دست بزن داشت. اوقاتی هم که قاسم در خانه نبود، از دست زخمزبانهای خواهر قاسم و مادرش رنج میکشید. سال دوم ازدواج باردار شد و دختری به دنیا آورد؛ قاسم و خانوادهاش چشم به راه نوزاد پسر بودند تا اوجاقشان را روشن نگهدارد. طعنه و کنایه به بتول میزدند که پسرآوردن لیاقت میخواهد و... . قاسم حتی یکبار هم دخترش را بغل نکرد. گذشت تا اینکه بتول دوباره به اصرار خانواده قاسم به امید آوردن پسری باردار شد. از بخت بد خواهرم دومی هم دختر شد، به جز خانواده خودمان و قاسم، کسی به عیادتش در بیمارستان نرفت و بتول را پس ازترخیص با نوزادش مثل زنی گناهکار به خانه خرابشدهاش بردیم. بتول نه راهپیش داشت و نه راهبازگشت. خانواده و فامیل ما طلاق را ننگ وعار میدانند که باعث سرافکندگی میشود. بتول بارها با من ازطلاق حرف زد اما جایی برای رفتن نداشت. با دو بچه کوچک کجا میرفت؟ پدرم که اصلا او را به خانه راه نمیداد. ای کاش طلاق میگرفت و آواره میشد ولی خودش را نمیکشت. بارها با من از خودکشی حرف زده بود، نصیحتش میکردم اما کاری نتوانستم برایش انجام دهم. ۴۰روز اززایمان دومش نگذشته بود که به خاطر بدرفتاریهای قاسم و زخمزبانهای خانوادهاش، امروز صبح زمانی که پدر و مادر و خواهر قاسم بیرون رفته بودند، خودش را به آتش کشید.»
اظهارات خواهر بتول را عینا در برگه بازجویی مکتوب کردم و به عرض قاضی رساندم. اما مگر فایدهای داشت. خوب میدانستم هردلیل و علتی برای مرگ بتول بیاورم چیزی را تغییر نمیدهد. بررسی صحنه خودسوزی با اظهارات خواهر و همسر بتول یکی بود و مرگ او خودخواسته بود. پرونده بتول با عنوان خودسوزی بسته شد و من فکر میکردم همسرش، پدر و برادرش چقدر در مرگ او مقصر بودند.