روزی که زینت برای ملاقات با ادریس به زندان رفت، پسر کوچکترش احمد که با برادرش علی و پدرش در حیاط فوتبال بازی میکردند، به دنبال توپ از خانه خارج شد و نزدیک بود با یک ماشین تصادف کند که بهخیر گذشت.
و حالا ادامه داستان
زینت در کابین منتظر پسرش ادریس نشسته بود. ادریس با دستمالی که دور گردنش انداخته بود و روی صورتش جای زخم چاقو داشت، با دیدن مادرش عصبانی شد، گوشی را برداشت و با لحن خشنی گفت: مگه نگفتم ملاقات من نیا؟ واسه من افت داره ننم بیاد ملاقاتم.
زینت گفت: دورت بگردم، عصبانی نشو. دلم برات تنگ شده بود. برات میوه و سیگار آوردم. دست نگهبانیه. حالت خوبه؟
ادریس لحن صدایش را بهتر کرد و گفت: خوبم. بچهها چطورن؟
زینت گفت: همه خوبن. سلام رسوندن. ادریسجان بالاخره کی آزاد میشی؟
ادریس گفت: مگه آقام بهت نگفت؟
زینت با تعجب گفت: نه.
ادریس گفت: باید پول دیه رو جور کنیم تا آزاد شم. حالا دیگه پاشو برو. چادرتم بکش جلو.
زینت چادرش را مرتب کرد و در حالی که گریه میکرد از زندان خارج شد. نزدیک ظهر بود که زینت به خانه برگشت. در حالی که برای شام وسایل پختن ماکارونی را تهیه کرده بود. خریدها را به نرگس، دخترش داد تا آنها را در آشپزخانه بگذارد. خودش هم کنار بخاری نشست تا کمی استراحت کند. در این میان علی کنار مادر نشست و گفت: مامان نزدیک بود احمد زیر ماشین بره.
مادر به صورت خودش زد و گفت: خاک تو سرم. چی میگی؟
نرگس با یک استکان چای وارد اتاق شد و آن را مقابل مادر گذاشت.
زینت رو به نرگس کرد و گفت: احمد چی شده؟ کجاست؟
نرگس چشمغرهای به برادرش رفت و به مادر گفت: چیزی نشده. با بابا رفته پارک.
زینت گفت: راستش رو بگو. بلایی سر بچهام اومده؟
نرگس گفت: نه به خدا. احمد با بابا و علی توی حیاط بازی میکردن که توپ رفت بیرون. احمد رفت توپ رو آورد اما نزدیک بود یه ماشین بهش بزنه.
زینت به سر و صورت خودش زد و گفت: بچهام کجاست نرگس؟
نرگس گفت: نترس مامان. چون ترسیده بود، بابا بردش پارک بازی کنه و براش بستنی بخره. الان دیگه میان.
زینت از جایش بلند شد، چادرش را بهسر کرد و خواست سراغ روشن و احمد برود که احمد در حالی که بستنی میخورد با پدر وارد اتاق شدند. زینت پسرش را بغل کرد، او را بوسید و به روشن گفت: توی زمستون برای بچه بستنی خریدی؟ خب مریض میشه.
روشن گفت: چیزیش نمیشه.
زینت عصبانی شد و گفت: فقط چند ساعت با بچهها تنهات گذاشتم. نتونستی مراقبشون باشی؟
روشن گفت: چیزی نشد که. منم حساب راننده رو رسیدم.
روشن به نرگس گفت: ناهار حاضر نشد بخوریم؟
نرگس گفت: الان سفره رو میندازم.
روشن گفت: تا سفره رو بندازی من یه سیگار بکشم.
زینت زیر لب غرولند زد و گفت: این مرد آخر منو میکشه.
نرگس و مادرش به آشپزخانه رفتند و ناهار را آماده کردند. نرگس سفره انداخت و همه دور هم مشغول خوردن اشکنه شدند.
احمد یکباره گفت: مامان کی ماکارونی درست میکنی؟
زینت سر پسرش را بوسید و گفت: شام ماکارونی درست میکنم.
احمد و علی خوشحالی کردند و با صدای بلند گفتند: آخ جون ماکارونی.
مادر گفت: خیلی خب بسه. نرگس و علی! بعد از ناهار مشقاتونو بنویسین.
نرگس گفت: من شنبه امتحان دارم، میرم حیاط درس بخونم. علی و احمد سروصدا میکنن نمیزارن. راستی فردا باید ۵۰ تومن برای جشن مدرسه ببرم.
روشن گفت: لازم نکرده. نرگس هر چی درس خونده بسشه. باید کار کنه دیگه. زینت با شنیدن این جمله، لقمه در گلویش گیر کرد و گفت: چی میگی مرد؟ نرگس باید درست درس بخونه. میخوای زندگیش مثل من و تو بشه؟ بچهها همشون باید درس بخونن.
روشن صدایش را بالا برد و گفت: با کدوم پول؟
زینت گفت: بیشتر کار میکنم. دختر من باید معلم بشه.
زینت دستی به سر دخترش کشید و او را بوسید.
روشن کنار سفره دراز کشید و چشمانش را بست. زینت به دخترش گفت: من سفره رو جمع میکنم. تو برو درستو بخون. بابات خوابیده، بچهها سروصدا نمیکنن. نمیخواد بری حیاط. یه گوشه بشین درس بخون.
زینت سفره را جمع کرد و به آشپزخانه که زیرزمین گوشه حیاط بود، رفت. پسرها هم سعی کردند بدون سروصدا با هم بازی کنند و کشتی بگیرند. زینت لباسهای چرک را از زیرزمین درآورد و تشت را در حیاط کنار حوض کوچک گذاشت، چادرش را به کمرش بست و شروع به شستن آنها کرد. از آشپزخانه آب گرم آورد و روی لباسها ریخت. شیر حیاط را هم که آب سردی داشت، باز کرد و ساعتی سرش گرم شستن لباسها شد. لباسها را روی بند وسط حیاط پهن کرد، به اتاق رفت و دستهایش را کنار بخاری گرم کرد. نرگس کیف و کتابش را جمع کرد و خواست برای آشپزی به کمک مادر برود. روشن هنوز خواب بود و خروپف میکرد. علی و احمد هم با ماشینهای کوچکشان بازی میکردند. نرگس برای مادر چای آورد. مادر کمی خستگی درکرد و گرم شد و برای پختن شام به آشپزخانه رفت.
سرسفره شام همین که زینت اولین قاشق ماکارونی را در دهانش گذاشت، غذا را با بغض قورت داد، قاشق را کنار گذاشت و اشکش را پاک کرد. روشن متوجه همسرش شد و گفت: چی شد باز داری شام رو کوفتمون میکنی؟
زینت گفت: چیزی نشده. یاد بچهام ادریس افتادم. ماکارونی دوست داره. بچهام تو زندون پوسید. چرا کاری نمیکنی مرد؟
روشن دست از غذا کشید و گفت: با دست خالی؟
بعد هم جعبه سیگارش را از روی تاقچه برداشت و از اتاق بیرون رفت. احمد همچنان از خوردن ماکارونی لذت میبرد. علی و نرگس متوجه ناراحتی مادر شدند و بدون اشتها با قاشق و غذایشان بازی کردند. مادر با گوشه روسری اشکهایش را پاک کرد.