علاقهای به درس نداشتم و به هر سختی که بود دیپلمم را گرفتم. چون پدرم درآمد زیادی نداشت و جوابگوی زندگی هفت نفرهمان نبود، در یک آرایشگاه بزرگ مشغول به کار شدم تا بتوانم درآمد داشتهباشم و به قول معروف دستم توی جیب خودم باشد. خیلی زود با دختران همسنوسالم که در آنجا مشغول کار بودند دوست شدم و خوشحال بودم که زندگی جدید و شادی را شروع کردهام. در مهمانی و دورهمیها با هم بودیم و خوشگذرانی میکردیم. از همانجا کمکم شروع به خوردن مشروب و کشیدن سیگار کردم و به خاطر ظاهر خوبم موردتوجه پسرها بودم که همین باعث حسادت دختران میشد و در واقع هیچ کدامشان چشم دیدن مرا نداشتند. یک شب در یکی از این مهمانیها پسر جوان و خوشتیپی را دیدم که فامیل یکی از آن دختران بود. هومن به گفته خودش در تهران زندگی میکرد و درآمد خوبی داشت و در واقع آرزوی هر دختری بود با او دوست شود. البته من هم از او کم نداشتم به همین دلیل خیلی زود به من پیشنهاد دوستی داد و قبول کردم. حدود یک ماه در شهرستان ما بود و بعد از بازگشت به تهران، با هم در ارتباط بودیم تا اینکه یک روز به من گفت به تهران بیا. اینجا میتوانی درآمد بسیار خوب و زندگی متفاوتی داشته باشی. با این پیشنهاد وسوسه شدم و موضوع را با پدرم در میان گذاشتم. ابتدا مخالفت کرد اما به امید اینکه اگر درآمد خوبی داشته باشم و میتوانم به او و زندگیاش کمک کنم، موافقت کرد و من به سرزمینی که هیچ شناختی از آن نداشتم پا گذاشتم. در واقع اولینبار بود به تهران میآمدم. چند روز اول در آپارتمان هومن بودم و بعد مرا به خانمی معرفی کرد و قرار شد با او کار کنم. او میخواست از من به عنوان مانکن و مدل استفاد ه کند و چون هومن به او گفته بود از شهرستان آمدهام و جا و مکانی ندارم، اتاقی به من داد. از چند روز بعد کارم را شروع کردم و مدام جلوی دوربین عکاسی و فیلمبرداری بودم. درآمد خوبی داشتم و از زندگی در تهران بسیار راضی بودم. بعد از حدود یکسال اتاقی برای خودم اجاره و کارم را از آن خانم جدا کردم. البته با او هم دورادور کار میکردم اما با ارتباط و آشناهایی که طی یکسال پیدا کردهبودم، درآمدم دیگر مال خودم بود و برای خودم کار میکردم. یک روز هومن پیشنهاد کار جدیدی را به من داد. چون او این تحول را در زندگی من ایجاد کردهبود و همیشه خودم را مدیون لطف او میدانستم، این بار هم به او اعتماد کردم. او به من گفت کار سنگینی نیست اما درآمد خیلی خوبی دارد. فقط برای جابهجایی چند بسته باید همراه او باشم. من هم از دنیا بی خبر با او مشغول کار شدم. چند روز یکبار با ماشین او به مناطق بالای شهر میرفتیم و بستههایی را به من میداد که باید به در منازل افراد مختلف برده و تحویل میدادم. درآمدم آنقدر زیاد شده بود که به راحتی برای خودم طلا و هرچیزی را که دوست داشتم، میخریدم و مدام با هومن و دوستانش مهمانی و مسافرت میرفتیم. روزگار بسیار خوبی داشتم. البته چند وقت بعد متوجه شدم آن بستهها مواد مخدر است و به هومن گفتم نمیخواهم این کار را ادامه بدهم و دنبال دردسر نیستم اما هومن گفت با ظاهر و تیپی که داری پلیس به تو شک نمیکند و گیر نمیافتی و حیف است ادامه ندهی. من هم وسوسه شدم و تصمیم گرفتم تا وقتی که وضع مالیام کمی بهتر شد، ادامه بدهم و بعد پرونده این موضوع را ببندم. بهشدت مشغول کار و کسب درآمد شدم، آنقدری که وقتی شنیدم پدرم فوت شده فرصت نکردم به شهرستان بروم. در واقع فقط به درآمد و خوشگذرانی فکر میکردم و زندگی گذشتهام را فراموش کردهبودم و دیگر آدم سابق نبودم. اما خوشیها گذری بود و بالاخره دستگیر شدم. یک روز هومن بستهای به من داد و گفت فرصت ندارد مرا ببرد و باید خودم بروم. من هم اسنپ گرفتم و به آدرسی که هومن دادهبود، رفتم. وقتی رسیدم زنگ واحد را زدم و منتظر ماندم اما کسی جوابگو نبود. چند بار زنگ زدم. در همین موقع چند خودروی پلیس جلوی در منزل آمده و آنجا را محاصره کردند. خواستم فرار کنم اما راه فراری نداشتم. بستهای هم که دستم بود آنقدر بزرگ بود که نمیتوانستم هیچ کاریاش بکنم. خودم را جمع و جورکرده و با اعتماد بهنفس ایستادم و وانمود کردم با واحد دیگری کار دارم غافل از اینکه این موضوع از قبل لو رفته و به پلیس گزارش شده بود و به این ترتیب با مقدار زیادی مواد مخدر دستگیر شدم. حالا من ماندهام و یک پرونده سنگین و نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است.»
مژده مظهری - تپش