گفت‌وگو با پسرجوانی که در جشن تولد، دوستش را کشت

رفیق‌کشی درجنایت مستانه

روزی‌که تصمیم گرفت برای دوستش جشن‌تولد بگیرد، فکرش راهم نمی‌کرد این جشن به عزا تبدیل شود و زندگی او را هم به‌سمت آینده‌ای تاریک وگنگ ببرد. حال‌درزندان روزهای خود را شب می‌کند وامید زیادی به‌ آزادی ندارد. این هفته رودرروی اونشستیم و اززندگی‌اش برای ما گفت.
کد خبر: ۱۴۴۰۱۹۶
 
چند سال داری؟
۱۹سال.
 
درس خواندی؟
پشت کنکوری هستم و خودم را برای رفتن به دانشگاه آزاد آماده می‌کردم.
 
سابقه داری؟
نه برای اولین باراست دستگیر می‌شوم. خودم هم شوکه هستم. هیچ وقت فکرش رانمی‌کردم کارم به اینجا بکشد. قرار بود دکتر شوم اما الان قاتل شدم.
 
قتل چه کسی؟
بهترین دوستم.
 
با هم اختلاف داشتید؟
نه. مثل برادر بودیم. من آن شب برایش جشن تولد گرفته‌ بودم اما این جشن به عزا تبدیل شد.
 
آنجا چه اتفاقی افتاد که قاتل
 بهترین دوستت شدی؟
من و مهرداد سال‌ها دوست و بچه‌محل بودیم. هر روز اگر همدیگر را نمی‌دیدیم تلفنی یا چتی از حال هم با خبر می‌شدیم. او امسال برای من جشن تولد گرفت که می‌توانم بگویم بهترین جشن تولدم بود. برای این‌که لطفش را جبران کنم، تصمیم گرفتم او را در جشن تولدش غافلگیر کنم. با چندنفر ازدوستان مشترک‌مان هماهنگ کردیم برایش درپارک جشنی بگیریم. کیک خریدم و به بهانه‌ای او را به پارک کشاندم. وقتی فهمید برایش جشن تولد گرفتم، شوکه شد. یکی ازبچه‌ها با خودش مشروب آورده‌بود. من تا به حال نخورده‌ بودم و به اصرار دوستانم و برای این‌که مهرداد ناراحت نشود، آن شب خوردم. بعد هم انگار یک آدم دیگر شدم. فقط می‌خندیدم و چرت وپرت می‌گفتم. مهرداد چند بار تذکر داد که مراقب رفتارم باشم اما دست خودم نبود. نمی‌دانم چه شد به مادر مهرداد فحش دادم. می‌دانستم اوعاشق مادرش است وبرای او حتی حاضر به قتل است. 
 
بعد چه شد؟
به خودم که آمدم دست به یقه شده‌ بودیم. مهرداد قوی‌هیکل بود و توان مقاومت دربرابرش را نداشتم. با دست ضربه‌ای به سینه‌ام زد و نقش برزمین شدم. درهمان وضعیت برق تیغه چاقو روی کیک به چشمانم خورد. دستم را دراز کردم و چاقو را برداشتم. مهرداد روی سینه‌ام نشست و ضربه مشتی به صورتم زد. ازشدت عصبانیت چاقو را درپهلو او فرو کردم. بعد هم از روی خودم بلندش کرده و فرار کردم.
 
کجا رفتی؟
رفتم خانه خاله‌ام. خیلی ترسیده‌بودم. البته فکر نمی‌کردم مهرداد باهمین ضربه بمیرد. گوشی‌ام را خاموش کردم وتاصبح نتوانستم بخوابم. صبح که گوشی را روشن کردم یکی ازدوستانم زنگ زد و خبرمرگ مهرداد را داد. اول می‌خواستم خودم را تسلیم کنم اما ترس ازاعدام باعث شد فرار کنم.
 
شاید خودت را تسلیم می‌کردی رضایت می‌دادند؟
نه. مهرداد تنها فرزند پدرومادرش بود. مطمئن بودم ازخون او گذشت نمی‌کنند. همین باعث شد فرارکنم. آنهاحق دارند برای من قصاص بخواهند. 

کجا فرار کردی؟
هرچه پول داشتم را برداشتم و به ترمینال رفتم. سوار اتوبوس شدم تا به جنوب کشور بروم.
 
آنجا کسی را می‌شناختی؟
نه. فقط می‌خواستم دور شوم. 
 
چطور دستگیر شدی؟
بعد ازمدتی به تهران برگشتم. فکر نمی‌کردم تحت نظرهستم و وقتی شبانه می‌خواستم وارد خانه شوم، ماموران دستگیرم کردند.
 
الان در زندان چه می‌کنی؟
سعی می‌کنم امیدم را حفظ کنم. شاید یک روز خانواده مهرداد راضی به بخشش من شدند.
 
با آنها روبه‌رو نشدی؟
هنوز نه. فکر کنم در دادگاه با آنها روبه‌رو شوم. نمی‌دانم چطور در چشم آنها نگاه کنم.

مهدی یکه سادات - تپش
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها