«همیشه چشم به راهش بودم،
مادرم هم همین طور...»
همیشه می گفت: «بلاخره یه روزی میاد...»
همیشه از داستان هایی که برامون تعریف می کرد درس می گرفتم و مشتاق شنیدن قصه از زبان شیوای او بودم.
یک روز برایش نامه نوشتم و مادر رفت آن را پاکت کرد تا بیندازد درصندوق پست،
ولی وقتی برگشت خانه، نامه را انداخت وسط اتاق وبا چهره ای گرفته گفت :
«زینت میگن آغات گم شده!»
من و بچه ها حیران به هم نگاه کردیم، چطوری بابا گم شده؟ چرا کسی از او خبر ندارد؟
نمی توانستیم گم شدگی پدر را باور کنیم
یا نبودش را...می خواستیم عادت کنیم اما نمی شد...یک روز امیدوار و یک روز ناامید.
من زندگی را بدون پدر نمی خواستم،
همیشه یک گوشه از دلم تاریک بود...
در همان عالم کودکی و بازیگوشی می دانستم چیزی کم است.
یک جای خالی در دلم بود و آن هم نداشتن او بود..نداشتن پدرم،
مخصوصا وقتی میدیدم پدر ِ همکلاسی ام
بچه اش را در آغوش می گیرد و می بوسد، یا وقتی با محبت با دخترش حرف می زد در خودم فرو میرفتم.
همیشه با خودم میگفتم : «کاش....
کاش بود....و نبود... و نبود ... و نمی آمد...»
گاهی بی صدا گریه می کردم و تقلایی بیهوده برای داشتن را در دلم حس می کردم ...وقتی یاد نامه های بی جواب می افتادم مطمعن می شدم که او را هرگز نمیبینم...
بعد ها که ازدواج کردم و رابطه ی پدر همسرم با بچه هایش را میدیدم یکهو چشم هایم سرخ می شد و گاهی همسرم به شوخی میگفت : «یعنی حسودیت میشه!»
و من میگفتم: « نه حسودیم نمیشه اما اگر پدر داشتم من هم چیزهایی داشتم که می خواستم...»
«زینت هستم»
زینت فرامرزی هستم
زاده بوشهر و محله سنگی...
کوچه آسیاب
در آن محل خاطرات زیادی دارم...
خاطره ی جنگ و حمله به بوشهر و خوزستان همیشه در ذهنم هست و مخصوصاً پدرم که بخاطر ارتشی بودن اجازه ی ورود به جبهه ی جنگ را نداشت چون نیروی ارتش در بوشهر کم بود. پدرم جز نیرو های خیلی فعال بود و ما روز و شب نمیدیدیمش ،
مدام درگیر مهاجرین جنگ زده بود و سامان دادن افرادی که از خوزستان و خرمشهر و اهواز به بوشهر آمده بودند .
وقتی به خانه می آمد به مادرم میگفت:
«ننه ممد حسن هرچی داری بذار کنار تا ببرم برای مهاجرین...»
زندگی مون تقسیم شده بود با مهاجرین...ما یک خانواده شده بودیم.
وایه
من و مادر و همه خانواده، همیشه انتظار داشتیم که برگردد..با خودمان میگفتیم :«حتما با اسرا میاد...بلاخره میبینیمش...»
اما یک روز ناامید شدیم..
روزی که بعد از ده سال، مادرم پیکر پدر را دید... همان لحظه شناختش و گفت:« خودشه...»
وقتی مناطق تفحص شد او هم پیدا شد.
حالا بعد از سی سال هروقت حرفش را می زنم انگار همین دیروز بوده..
تمام روزهای نبودنش را به خاطر دارم
مخصوصا بی قراری های مادر را ..
همه آن ده سالی که مفقود بود به اندازه ده ها سال، مادرم پیر شد...
وقتی خسته می شد..
شروع میکرد شروه و بیت های حزین خواندن،
می گفت:
«سه پنج روزه که بوی گل نیومد
صدای چهچهه بلبل نیومد...
برید از باغبون گل بپرسید
چرا بلبل به سیل گل نیومد....»
این قصه ی یک دختر بی بابا بود.
پدر برای وطن رفت و برای ما رفت...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد