ساحل نیز برای من یکی ازهمین قربانیان بود. دربازداشتگاه زنان ملاقاتش کردم. چندروزی میشدکه به اجبارحضور در بازداشتگاه شیشه را ترک کرده بود و تشنه یک نخ سیگار بود. با هماهنگی کارکنان بازداشتگاه، سیگاری به او دادم و از او خواستم تا داستان زندگیاش را برایم بگوید.صبر کردم عطشش برای کشیدن سیگار فروبنشیند و خودش شروع کند. از پشت حلقههای دود، چشمان روشن و موهای طلاییاش پیدا بود؛ اندکی زیبایی که در میان جسم چروکیده از سالها اعتیاد به شیشه هنوز توجه هر بینندهای را جلب میکرد.شروع به گفتن کرد: پدرم را هیچوقت ندیدم. ناپدری داشتم. درمدرسه شاگرد زرنگی بودم و برای آیندهام رویا میبافتم. به نوجوانی که رسیدم آزارهای ناپدریام شروع شد. نمیتوانستم ازخودم دفاع کنم یا مشکلم را به کسی بگویم. وقتی به مادرم گفتم تنها واکنشش سکوت بود. خیلی تلخ است اما کاری نکرد شاید چون پشتیبانی نداشت ومیترسید ناپدریام ما را بیرون بیندازد.اشک در چشمهایش حلقه زد و ادامه داد: فکر میکنید برای چه معتاد شدم؟! سرشار از حس بیارزشی و پوچی درس را رها کردم و راهی پارکها و خیابانها شدم و کمکم دوستان جدیدی پیدا کردم؛ پسران و دخترانی شبیه به خودم که دور هم جمع میشدند و سعی میکردند با مواد و...دردشان را فراموش کنند.برای تامین هزینه مصرف شیشه به پول نیاز داشتم و همین باعث شد به همراه پسرهای معتادی که میشناختم به سرقت بپردازم؛ سرقت هر چیزی که کمک میکرد پول مواد آن روزم تأمین شود. الان هم که اینجا هستم یک دوچرخه دزدی همراهم بود و در پارک منتظر فروشنده مواد بودم تا آن را با شیشه معاوضه کنم که توسط گشت کلانتری دستگیر شدم.در این سالها، چند باری از خانه فرار کردم و مدتی با پسری آشنا شدم و چند ماه در باغی در ورامین زندگی کردم. همان زندگی در آلونک گوشه باغ به دور از خانواده، برای اینکه احساس خوشبختی بکنم کافی بود. البته خوشبختیای که از آن حرف میزنم روزگار گذراندن با سرقتهای خرد و خماری بود.آنجا محله بدنامی بود و اصلا برای زندگی یک زن تنها مناسب نبود. همهچیز خوب پیش میرفت تا اینکه پسری را که با همدستیاش سرقت میکردم، به جرم سرقت دستگیر کردند و من ماندم و ترس از دستگیر شدن. اراذل و اوباشی که با او به سرقت میرفتند، همین که از دستگیریاش باخبر شدند، به سراغ من آمدند و فکر میکردند که من او را لو دادهام.ساحل چند ثانیهای را درسکوت گذراند. میشد عمق درد و رنجش را از نگاهش خواند و از لرزش لبهایش....سیگارش را روی زمین انداخت و درحالیکه آن را زیر پا له میکرد، گفت: میدانید دنیایی که من در آن رشد کردم و روزگار گذراندم، دنیای تاریکی است. اطرافیانت همه گرگهای گرسنهای هستند که تو بهعنوان یک زن هیچ ارزشی برایشان نداری. در این زندگی تنها دلخوشیام پسرم است که این روزها مادرم از او مراقبت میکند. خیلی خندهدار است، نه؟ من با یک فرزند به نقطه شروع فلاکتهایم بازگشتهام و کودکم رابه همان کسانی سپردم که رویاهایم را سوزاندند و این سرنوشت را برایم رقم زدند. در این سالها کسی را با این حد ازبیپناهی و بیکسی دیده بودید؟چه چیزی میتوانستم به او بگویم که تسکینی برای این درد عمیق باشد؟ جز اینکه تشویقش کنم به فرزندش بهعنوان نقطه قوت و امیدش برای اصلاح شرایط زندگیاش نگاه کند و اجازه ندهد پسرش نیز همین مسیر پرازسیاهی و تاریکی راطی کند.ساحل به سلولش بازگشت.همانطور که ازدوربا نگاهم بدرقهاش میکردم، به دختران بیپناهی میاندیشیدم که زیرسقف برخی خانههای این شهرباسرنوشت تلخ خود در نبردی نابرابر هستند.