حکیم، خودش را گم کرده‌

۱. قصد جایی را کردن برای حکیم، مناسک خاص خودش را دارد. حکیم فرزانه که بچه محل این زمان و اهل این دیار نیست و تازگی‌ها اینجا مشرف شده، نه اسم خیابانی را می‌داند و نه راه کوچه‌ای را بلد است. لاجرم پیش از هر چیز، گوگل‌مپش را راه می‌اندازد. ردای خاکیش را می‌پوشد.
کد خبر: ۱۴۵۹۸۶۰
نویسنده فاطمه پورابراهیم
 
آستین چپش را هم کمی بالا می‌دهد تا ساعت هوشمندش توی چشم باشد. پاشنه‌ گیوه‌هایش را ور می‌کشد‌‌ و لوکیشنش را تنظیم و مقصد را مشخص می‌کند و بدون فرمان‌های«به راست بپیچید»، «پانصد متر دیگر به جلو حرکت کنید»، هم قدم از قدم بر نمی‌دارد. اصلا نمی‌تواند بردارد. مدتی‌ پیش بود که میان سفرهای گاه و بیگاهش درزمان، گم شده بود. وقتی یک پایش درعصر یخبندان بود و پای دیگرش در زمان اولین شهرسازی‌ها روی مریخ، ناگزیر گذرش به اینجا افتاد. سال‌های هزار و اندی شمسی. ابتدا با اینجا حال نکرد و آهنگ سفر کرد، ولی دم و دستگاه تکنولوژی خامش کرد و همین‌جا اتراق کرد. مع‌الاسف ازهمان وقت که در زمان گم شد و اشتباهی پایش به این خراب‌آباد رسید ودراین سال‌های هجری ماندگار شد، ضربه روحی بدی خورد. از آن لحظه به بعددیگر نقشه‌اش به جانش بند است وهمیشه هم تنگ دلش.نقشه‌ گوگل وحکیم،به تیشه‌ فرهاد وشمشیر هلاکو‌خان می‌ماند‌. از کسی هم نمی‌تواند آدرس بپرسد. آخر به تیریج قبایش بر‌می‌خورد. تو گویی ازدرجه‌هایش کاسته می‌شد. حکیم عالم را چه به پرسش از عوام؟! سینه را جلو می‌دهد و جوری راه می‌رود که اگر از فرسخ‌ها دور‌تر هم ببینیش، گمان می‌کنی حکیم‌الحکماست. همین‌طور هم هست‌. تنها حکیم آن منطقه و فاضل و عاقل این انسان‌های معمولی، اوست‌.نامش بلند‌آوازه است و وصف محاسنش همه جا پیچیده و آدم‌ها حسابی ازش می‌برند.آن روز اما برایش مصیبت به بار آمده بود.پای وزیر ارتباطات، روی سیم اینترنت رفته بود یا دستش به دکمه‌ فیلترینگ خورده،مشخص نبودوحکیم فقط می‌دانست تمام اپلیکیشن‌های اجنبی، دار‌فانی را وداع گفته‌اند. نقشه‌ گوگل نیزهمانا. دلیلش را هم وزیر می‌داند و خدا.ا...اعلم.شانس فرخنده‌ او بود که از تمام این زمین‌ خدا، توی این آبادی ماندگار شده بود.حکیم همان‌طور که از رفرش کردن صفحه‌ گوشی خسته شده بود، سیلان و ویلان اما خرامان از این کوچه به آن خیابان دور خودش می‌گردید و زیر لب «منم سرگشته‌ حیران...» می‌خواند. میان همین واگویه‌ها بود که یک حکیم دیگر، جلویش سبز شد. 

خروار خروار حکیم 
۲.
 بله. یک حکیم دیگر. درست مثل خودش با ردای خاکی و گیوه، ولی هیچ نقشه‌ای تنگ جیبش نبود‌. حکیم که گمان می‌کرد تنها حکیم این زمانه خودش است و بالای دستش کسی نیست، وا رفت. حکیم دیگری اما، بی‌توجه به او طوری که انگار کار مهمی دارد، قدم‌های تند بر زمین می‌کوبید. حکیم که نه راهبری داشت و نه چاره‌ای، سلانه سلانه دنبالش راه افتاد، بلکه به جایی برسد. به جایی هم رسید. جایی پر از حکمایی شبیه خودشان. تا چشم کار می‌کرد حکیم بود. تو گویی که بار حکیم‌ها را اینجا چپ کرده باشند. جایی شبیه دهانه‌ بارفروشی، حجره حجره. حکما هر‌کدام به سمت یک حجره می‌رفتند یا برمی‌گشتند و به کاری مشغول بودند و تنها حکیم بیکار و علاف آنجا، حکیم‌الحکمای ما بود. حکیم که از این سیل مشابهان، به تک پر بودنش بر خورده بود، ردایش را تکاند و گوشه‌ای ایستاد. نگاه عاقل اندر سفیهی به جمعیت انداخت و با خود فکر کرد؛ من با این جلال و جبروت، نباید از این بی‌دست و پاها آدرس بپرسم. حکیم‌الحکما کجا و این حکیم‌های تکراری کجا؟‌رفته‌رفته حکما سمتش رفتند و طولی نکشید که دوره‌اش کردند. حکیم مثل گربه گرخیده بود، ولی چون شیر سرش را بالا گرفته بود. پوزخندزنان به هیبتش، نزدیک رفتند و پرسیدند که کجا می‌روی ای حکیم دو زاری! حکیم که تا حالا کسی در مقابلش این‌طور سخن نرانده بود، با تعجب پاسخ داد که گیرم راه را گم کرده‌ام. تو را چه؟ قهقهه‌ جمعیت بلند شد. حکیم مبهوت مانده بود که به چه می‌خندند. از یکی پاسخ شنید که راه خانه را گم کردن خوب است. آدم نباید خودش را گم کند!حکیم دستی به ریش کشید و‌ با خود گفت: «هوم... خود را گم‌کردن!» بعد متحول شد. 

حکیم متحول می‌شود!
۳. 
متحول شدن حکیم همانا و روی آوردنش به خضوع و خشوع نیز همانا. جارویی گرفته بود و زیر پای حکما را می‌روبید. گیوه‌های‌شان را جفت می‌کرد. نشیمنگاه صندلی‌های‌شان را دستمال می‌کشید. گونی وسایل‌شان را پشت سرشان روی زمین می‌کشید. وقتی از او اسمش را می‌پرسیدند، مولاناوار می‌گفت که من هیچ‌کس نیستم. با شانه‌های افتاده و کمر دلا قدم برمی‌داشت و حسابی حواسش بود که باز به خود غره نشود و یادش نرود که کسی نیست. یک روز داشت کتاب‌های حکیمی را پشت سرش حمل می‌کرد. کتاب‌های قطور تا بالای صورتش رسیده بودند و جلوی رویش را هم نمی‌دید. راه طولانی شد و حکیم خسته. خواست استراحتی کند که مردی به او تنه زد.کتاب‌ها روی زمین ریختند و حکیم تازه دور و اطرافش را دید که شبیه محله‌ خودشان است‌. مرد جلویش خم و راست می‌شد و او را حکیم خطاب می‌کرد و عذر می‌خواست. حکیم که مدت‌ها بود از حکما دور نشده بود، تا دید دارند حکیم صدایش می‌کنند، عنان از کف برید و خودش را گم کرد. کمرش را شق گرفت. زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و رویش را برگرداند. کتاب‌ها را همانجا روی زمین رها کرد و ردایش را تکاند و رفت. گوشی همراهش را درآورد و نقشه‌ گوگل را باز کرد و مقصد را وارد کرد و به خانه رفت. باز در راه نه آدرسی پرسید و نه جواب سلام کسی را داد. حکیم است دیگر!
newsQrCode
برچسب ها: حکیم مناسک خیابان
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها