من، تابستانم را سرگرم توپ بازی بودم.زیر سقف بلند ورزشگاه و در آرزوی دانشجوی تربیتبدنی شدن. مادامی که وقتی شعرهای کتاب «ضد» فاضل نظری را هرروز زمزمه میکردم و نوشتن خوراک شبهایم بود، مادامی که با رمانهای امیرحسین فردی و رضا امیرخانی، جان میگرفتم، دلم میخواست رویای آنالیزور فوتبال شدن را برای خودم گنده کنم و زمین چمن تیم ملی بانوان را دور تا دور بدوم. آدم وسط نوجوانی علاقههایش به همدیگر نمیآید. خودش را میاندازد وسط تجربیات مختلف تا یکی درست از آب دربیاید. اصل اصلش آدم مسیرش را از همین سرگرمیها و تجربههای تابستانش پیدا میکند. از همین فوتبال زیر سقف سالن و کلاس موسیقی و زبان و قرآنی که تا امتحانات به آخر میرسد میشود سرگرمی و اوقات فراغت بیرون از خانه. همین سرگرمی مسیر را میسازد. چشم که باز میکنی میبینی سنت یک دورقمی درشت شده و اگر رفته باشی دنبال علاقهات، با همان علاقه سرگرم هم میشوی و بیشتر که نگاه بکنی این سرگرمی همان حال خوبی بوده که دوران نوجوانی با کاری که انجام میدادی داشتهای.