ازهمان خردسالی و کودکی که دست در دست مادر به شوق دیدار بچههای فامیل و دوستان راهی روضهها میشدیم، ذوق نوشیدن چای روضه را داشتیم و چشمانتظار روز آخر بودیم تا کنار باغچه حیاط، دور سفره مخصوص بچهها کنار هم بنشینیم، بشقاب آش و شلهزرد نزدیک صورت ببریم و تلاش کنیم زودتر از بقیه غذا را ببلعیم و صدای قهقههمان تا چند خانه آن طرفتر برود، ناخودآگاه این جلوسهای دوستانه و خانوادگی بخشی از زندگی فردی و اجتماعی ما شد. گرچه آن روزها، شرکت در این مناسک برای ما شفاف نبود، اما در گذر زمان باعث شد تا این مناسک، مفاهیم دینی را در بستر روابط اجتماعی به بخشی از زندگی ما تبدیل کند. با گذشت چند دهه از اولین روزهایی که با مادرم پا به این محافل گذاشتم، هنوز هم روح و جانم زودتر از جسمم راهی محفل حسین میشود. به قول مادرم «مجلس امام حسین آدم را گرفتار و بیمار خودش میکند». شاید این عاشقانهترین تعبیری است که از روضه سیدالشهدا(ع) شنیدهام.
ساعتی برای عاشقی
ساعت از ۵ عصر گذشته؛ هوا این روزها آنقدر گرم است که گاهی فراموش میکنم سالهای قبل هم همین گرما را تحمل کردهایم. نمیدانم مقهور تبلیغات رسانه شدهام یا تاب و تحمل بدنی من کم شده است. تمام مسیر دفتر تا منزل با گرما کلنجار رفتم و در ذهنم برای گرمای هوا و تنبلی خودم نق زدم؛ از همان نقزدنهای زنانه بیثمر! اگر کولرخودرو را سرویس میکردم امروز اینطور با بدن عرقکرده و صورت برافروخته مجبور نبودم با زمین و زمان قهر کنم و... .
دلم میخواست زودتر به خانه برسم، کولر را روشن کنم و از خنکای آن لذت ببرم. به کوچه که رسیدم، اتومبیل را جلوی در خانه پارک کردم و پیاده شدم، اما قبل از آنکه بخواهم کلید بیندازم و در را باز کنم، صدای روضهخوانی محزونی مرا از خیال خنکای محیط خانه به دنیای دیگری پرت کرد، دنیای عاشقانههای یک روضه خانگی بیریا.
بهانه بهشت
دلم گرفته بود، دنبال بهانه بودم تا روحم از سنگینی بار غم روزگار سبک شود و چه بهایی زیباتر و دلانگیزتر از حضور در محفلی که پاداش گریستن بر خون خدا، آرامش خاطر و جلای جان است. چادرم را سر کردم. وسایلی که دستم بود را داخل خودرو رها کردم و مهمان مجلس اباعبدا...(ع) شدم.
پسربچه تُپل همسایه روی صندلی جلوی در ورودی خانه نشسته بود. درست زیر کاغذی که نوشته بود؛ «عصرها بفرمایید روضه، از ساعت ۵:۳۰ تا اذان مغرب»
آخرش میرسد به صحرای کربلا
صدای روضهخوان مثل همان دقیقه اولی که در گوشم پیچید و مرا به دیار عاشقی کشاند، جذاب بود.
وقتی رسیدم، مرد میانسالی که موی سرش سپید شده بود و به قول روحانیت معزز«مکلا» بود، میکروفن در دست داشت و با حلاوت خاصی نام «موسی بن جعفر(ع)» را فریاد میزد. رزق آن روز من روضه بابالحوائج بود. به جبر شرایط جسمی لبه باغچه نشستم، بوی نم خاک باغچه آب خورده و عطر گلها را با همه وجود داخل ریه کشیدم تا خیس شدن چادرم را بیخیال شوم!
آقای روضهخوانِ سیاهپوش، از شهادت پدر امام رضا میخواند. از بدن بر زمین مانده امام هفتم ما. چنان هقهق میزد که اگر دل مخاطب از سنگ هم بود، از گرمای آن عشق سوزان، ذوب میشد اما این همه ماجرا نبود، پیرغلام امام حسین(ع)، هر روضهای بخواند آخرش میرسد به صحرای کربلا و بدنهای بر زمین مانده شهدای سرزمین بلا...
یک جرعه چای روضه
هنوز هم مثل همان پنج شش سالگیام هستم که آخر مهمانی و روضهها که دنبال سینی چای بودم. نمیدانم چه لذتی در نوشیدن چای داغ در دمای عصر گرم تابستان آنهم در حیاطی که هیچ وسیله سرمایشی ندارد، وجود دارد؟!
چشمم به میز سماور گوشه حیاط افتاد، دقیقا کنار پنجره یکسره بزرگی که به زیرزمین خانه منتهی میشد. دخترهایی که مسئولیت پذیرایی داشتند، خیلی سریع سینی استکان را به دست دیگری دادند تا به مهمانان برسانند. تا چای آخر روضه برسد، سر صحبت را با خانمی که مثل من لبه باغچه نشسته بود، باز کردم.
_ من خواهر صاحبخانهام. آبجی دهه دوم را روضه میگیره. فامیل و همسایه میان. خدا رو شکر رونق مجلسش خوبه. ببخشید مجلس
امام حسینه...
_خودشون کجان؟
_ یک دقیقه روی زمین بند نمیشه. بذار
صداش کنم.
با دست خواهرش را فراخواند و ماجرای گزارش روضه را گفت.
سلام و احوالپرسی گرمی بین من و «اکرم خانم عباسیان» رد و بدل شد. خانم خوشرویی که خود را ملزم میدانست با همه مهمانان خوشوبش کند و همانطور که سطل آشرشته را دست آنها میدهد تا دم در بدرقه کند. خانم عباسیان گفت: مهمونا رو بدرقه کنم. میام خدمت شما.
تا چای را سر بکشم، خواهر خانم عباسیان به دختر نوجوانی اشاره کرد که چند آکسسوری و جوراب روی پارچهای چیده بود و منتظر بود خانمها از او خرید کنند: بالاخره باید یاد بگیره زندگی کنه!
لبخندی زد و به دختر سفارش کرد با خانمها حرف بزن، تبلیغ کن!
روضههای ماهانه مادرم را ادامه دادیم
انتظارم برای حضور خانم عباسیان کمی طول کشید، خجالتزده به من سر میزد و اشاره میکرد که باید همه را بدرقه کند. بالاخره به دخترش مهدیه سپرد که بقیه امور با تو.
کنارم نشست و گفت: من خیلی خوب بلد نیستم حرف بزنم. گفتم: من حرفهای شما رو مکتوب میکنم. گوشی را از دستم گرفت و قصه راهاندازی روضهاش را روایت کرد: «حدود ۲۰ ساله این روضه رو میگیرم. دو سال اول در خانه قبلی و ۱۸ سال هم اینجا. وقتی مادرشوهرم از دنیا رفت، همسرم گفت من که نمیتونم برای مادرم کاری انجام بدم. روضههای ماهانه مادرم رو ادامه بدیم. اون تصمیم بهانه شد تا دهه دوم رو روضه بگیریم.
ما سرمایهای هم برای روضه نداشتیم. آن روزها همسرم پیکموتوری بود و الان هم راننده تاکسی اینترنتی است، اما دل به دریا زدیم. من همه سال پسانداز میکنم تا روضه را بگیرم. حتی زمانی که کرونا آمد و همه میترسیدند، من روضه را ترک نکردم. بهخاطر حفظ سلامت مردم حیاط را فرش کردم و همین جا مثل امروز روضهها را خواندیم».
اکرمخانم بعد از یک تنفس کوتاه که توسط حاجیهخانم و دخترش مهدیه فراخوانده شد دوباره کنارم نشست و ادامه داد: «حاجیهخانم خیلی با ما همراه است. منظورم صاحبخانهمان است. ما اینجا مستأجریم. خدا را شکر کنار ما هستند و پابهپای ما در روضه شرکت میکنند».
از ماجرای روضههای دوره کرونا پرسیدم که چطور شد نترسیدید؟ گفت: «دخترم خوابی دیده بود. باید روضه را میگرفتیم، هرچند همان ایام دامادم از دنیا رفته بود و دخترم همراه فرزندش به خانه برگشت. خیلی غصه داشتم اما آنجا فهمیدم هیچ بهانهای برای ترک مجلس امامحسین(ع) نداریم؛ حتی اگر کرونا بیاید. مجلس حسینی، برای ما معجزه است. خانمها سر دیگ نذر میکنند، دو خواهر به برکت همین روضه بچهدار شدند و دختری ازدواج کرد. یادم هست چندسال پیش جلوی ورودی خانه بر اثر نشست، حفرهای دهان باز کرده بود. پسر صاحبخانه داخل آن حفره افتاد و بدون کمترین آسیبی نجات پیدا کرد. حاجیهخانم گفت: اکرمخانم! این از برکت روضهای است که در خانه ما میگیری. مبادا روضهات را تعطیل کنی.
این را من نمیگویم چون روضه میگیرم. من فقط نوکری آقا را میکنم. هرکسی که میآید با جان و دل سعی میکند در این روضه سهیم شود. یکی نخود آش را میآورد و یکی میوه و ... . من در این همراهیها فقط محبت امامحسین(ع) را میبینم که در دل مردم خانه کرده. مثل دل من و خانوادهام. ۲۰ سال است روضه را با آبرومندی گرفتهام و انشاءا... ادامه میدهم.»
عشق، حسین است و بس
ورودی مجلس از در بزرگی بود که به حیاط خانه باز میشد. دیوارهای حیاط با کتیبههایی مزین به نام شهدای کربلا سیاهپوش شده بود. روی زمین قالیهای رنگارنگ، موکت و روفروشی پهن کردیم. من وقتی رسیدم که آقای روضهخوان داشت ذکر مصیبت میگفت. چادر زنها روی صورتشان بود و صدای ناله و ضجه آنها دلم را ریشریش کرد. چه میشود که با گذر قرنها از روز واقعه، آدمهای بسیاری مثل زنان این جمع بر مصیبت عاشورا چنین اشک میریزند و مانند مادر فرزندمرده ناله سر میدهند؟ مثلا آن پیرزن نحیفی که چند پاره استخوان است و روی پله کنار نردهها نشسته چند روز برای امام گریه کرده؟ چقدر دلش گرفته که در این سن و سال هنوز برای رقیه و علیاصغر از سویدای دل ناله سر میدهد؟ دختر نوجوانی که کنار مادرش نشسته چطور از اشکریختن برای روضه حسین زهرا(س) ابایی ندارد؟ غرور نوجوانی و نشاط زندگی او کجا رفته؟ این سوالات روشنفکرمآبانه که گاهی ذهنم را قلقلک میدهد یک جواب دارد: «عشق، حسین است و بس ... .»