کنار اتوبان توقف کرد و فلشر زد. کاپشنش را از روی صندلی عقب برداشت و خودش را در میان آن پیچید و بیرون آمد. سوز هوا مثل شلاقی روی صورتش مینشست. در رادیاتور را باز کرد فشار آبگرم باعث شد ناخودآگاه دستش را بکشد و در به حاشیه جاده پرت شود. از صندوق عقب چهارلیتری آب را آورد، داخل رادیاتور ریخت. تازه یاد در افتاد، نور چراغقوه را روی پشت گاردریل انداخت. از وحشت خون در بدنش منجمد شد. یک قدم جلوتر رفت، درست دیده بود، جسدی داخل کیسه، چسبپیچ کنار اتوبان رها شده بود. در رادیاتور را دید که در فاصله پنج سانتیمتری جسد افتاده بود. با همان وحشت با پلیس تماس گرفت و بریدهبریده ماجرا را شرح داد. ۱۰ دقیقهای گذشته بود که اولین گشت کلانتری به محل رسید. بهرام آنچه را دیده بود توضیح داد و چند دقیقه بعد تیم آگاهی، آمبولانس پزشکیقانونی همراه بازپرس جنایی از راه رسیدند. با دستور قاضی جنایی چسب و کیسه پلاستیکی دور جسد را باز کردند. قاتل او را مثل مومیاییها چسبپیچ کرده بود. مقتول پسر جوان حدودا ۱۸سالهای بودکه چند ساعتی از مرگش میگذشت. کبودی روی گردنش نشان میداد خفه شده اما رد ضربهای هم روی سرش دیده میشد.
کارآگاه مهرانفر اطراف را جستوجو کرد اما مورد مشکوکی ندید. فقط رد کشیدن جسد روی زمین دیده میشد که مطمئنش کرد، قاتل یکنفر است. او یا توان نداشته جسد را از کنار جاده فاصله بدهد یا کسی آمده و از ترس محل را ترک کرده است.
بررسی صحنه که تمام شد، بازپرس دستور انتقال جسد به پزشکقانونی را داد. کارآگاه هم اظهارات بهرام را ثبت کرد و خواست در دسترس باشد، شاید در ادامه تحقیقات به کمک او احتیاج شود. بهرام در رادیاتور را بست، راهی خانه شد. صبح روز بعد کارآگاه وقتی به اداره آمد، سراغ پرونده افراد مفقودی رفت اما هیچ شکایتی که مشخصاتش مطابق با مقتول باشد، پیدا نکرد. نوع پوشش مقتول هم نشان نمیداد معتاد یا کارتنخواب باشد، به همیندلیل احتمال داد او را در شهر دیگری کشته و آنجا رها کردهاند. به همین علت گزارش کشف جسد را برای پلیسآگاهی شهرهای اطراف فرستاد اما بیفایده بود.با پزشکجنایی تماس گرفت که شاید از گزارش کالبدشکافی به نتیجهای برسد.
دکتر نگاهی به برگه گزارش اولیه انداخت و گفت: «قاتل و مقتول باهم درگیر شدند. قاتل اول با چیزی شبیه چوب، ضربهای به پیشانی پسر جوان زده و بعد با دست خفهاش کرده و قتل صبح دیروز اتفاق افتاده است. حالا گزارش که کامل شد برایت میفرستم.»
کارآگاه گوشی را قطع کرد و هر سرنخ و نکتهای را که از دیشب نظرش را جلب کرده بود روی برگه نوشت. قاتل حرفهای بوده و میدانسته آن مسیر دوربین ندارد و ردی از خودش باقی نمیگذارد.
سه روز از قتل گذشته بود که به کارآگاه خبر دادند در حاشیه جنوبی شهر جسد نیمهسوخته زنی پیدا شده است. آدرس را گرفت و راهی آنجا شد. چوپانی با صدای سگ گله متوجه جسد شده و با پلیس تماس گرفته است. کارآگاه سراغ جسد رفت. قوطی خالی الکل در کنار جسد نشان میداد، قاتل سعی داشته با الکل جسد را آتش بزند، اما شعله زود خاموش شده بود.
دکتردرحالیکه دستورانتقال جسد به داخل آمبولانس رامیداد، سمت کارآگاه آمد؛«دیر رسیدی سرگرد.میدونم دنبال گزارش بررسی جسدی. مقتول زنی حدود ۴۰ساله است که با اصابت دو گلوله به قتل رسیده. گلولهها از فاصله نزدیک به سمت سینه شلیک شده.فکر میکنم قاتل و مقتول داخل ماشین بودهاند. لباسهای مقتول سوخته، اما جسد نه. سعی میکنم فردا گزارش رو برات بفرستم.»
کارآگاه از ماموران تشخیصهویت خواست آن اطراف را با دقت بررسی کنند شاید ردی از لاستیک قاتل پیدا شود. رد لاستیک یک خودرو را گرفتند که بهنظر میرسید لاستیکهای ماشین تازه عوض شده اما نوع ماشین قابلتشخیص نیست.
ماجرای این جنایت وقتی برایش عجیب شد که شکایتی درباره فقدان این زن هم ثبت نشده بود. او حالا با دو جنایت روبهرو است که درباره ناپدیدشدن قربانیها شکایتی نشده بود. از طرفی نوع قتل، محل پیدا شدن جسدها، حالت آنها و جنسیت قربانیها نشان میداد باهم ارتباطی ندارند. دو جنایت بدون هیچ سرنخی کلافهاش کرده بود.تنها راهی که به ذهنش رسید رفتن به محل کشف جسد دوم بود. احتمال میداد کسی متوجه ماشین قاتل شده و شاید همین شروع سرنخها برای کشف قتل دوم باشد.
اول سراغ چوپانی رفت که جنازه را پیدا کرده، اما او متوجه ماشین نشده بود. درمسیر هم دوربینی نبود. یکدفعه چشمش به دوربین یک سوپرمارکت افتاد. سراغ صاحب مغازه رفت اما دوربینهای آنجا چند ماهی از کار افتاده بودند .
با ناامیدی از صاحب مغازه پرسید در این دو روز مورد مشکوکی ندیده که مرد میانسال مکثی کرد و گفت: «دیروز پسر جوانی آمد و یک بطری الکل و یک فندک خرید. پرسید این مسیر به کجا راه داره؟ فکر کردم برای تفریح آمده، آدرس کنار کنال آب را دادم و گفتم آنجا چند درخت هست که میتوانید زیر سایهاش بنشینید.
سرگرد که انتظار شنیدن این ماجرا را نداشت، درباره مشخصات مرد جوان و ماشینش پرسید.
«فکر کنم حدود ۳۵سال داشت. قد بلند و لاغر بود.ماشینش از این شاسیبلندای مشکی بود.»
کسی هم همراهش بود؟
«نمیدونم شیشههای ماشین دودی بود و داخلش خوب معلوم نبود. ماشین رو هم کمی پایینتر پارک کرده بود.»