من دیگر نوه یکییکدانه نبودم!
به خاله نگاه کردم. به در چشم دوخته بود و لابد او هم مثل من دوست داشت بفهمد پشت آن در چه شده؟ ولی رو به من کرد و گفت: «زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند» بعد هم مشغول تمیزکاری شد. من خندیدم تا خیال خاله راحت شود ولی دل خودم راحت نبود. نگران محسن بودم، نه اینکه خیلی دوستش داشته باشم ولی نمیدانم چرا دلم برایش سوخت. با خودم فکر میکردم محسن چقدر غصه خورده وقتی زندایی و دایی دعوایشان شده است. حالا که فکر میکنم میبینم آن موقع حس عجیبی نسبت به محسن داشتم، شش ماه بود که آمده بود و شده بود نوه کوچولوی آقاجون و من دیگر نوه یکییکدانه نبودم،. محسن، دایی و زندایی را که بماند خاله را هم صاحب شده بود. خاله مدام قربان صدقهاش میرفت ومیگفت:«عمه دورت بگرده» زندایی مدام به من میگفت:«برات پسر آوردم، کاکل به سر آوردم» به خیال خودشان برای من همبازی آورده بودند. توی دلم میگفتم:کاش نمیآوردی همه اینها باعث شده بود از شیرینکاریهای محسن لجم بگیرد و ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان حتی یکبار از روی عمد دست بچه را لگد کردم. فکر کنم زندایی فهمید چون با دایی پچپچ کرد ودایی آن روز اصلا به من محل نگذاشت. با اینکه محسن را نمیخواستم ولی یکبار ته دلم یک جوری شد،همان باری که وقتی داشتیم میرفتیم حرم، زندایی توی گوشم گفت:میشه با اون قلب کوچکت برای محسن دعا کنی تاشفا بگیره وخوب بشه؟ آن روز هزار باردعاکردم محسن خوب شودوهزاربار ازخودم خجالت کشیدم که محسن را نمیخواستم.
صدای گریه زندایی
صدای گریه زندایی از توی اتاق میآمد. دلم طاقت نیاورد اگر محسن مریض بود با دیدن اشکهای مامانش بیشتر مریض میشد. من خودم آخرین باری که مامانم گریه کرده بود را خوب به یاد داشتم، همین هفته پیش بود. وقتی من را همراه خاله و دایی فرستاده بود طبس، پیش آقاجون. هنوز هم نمیدانم چون اولین بار بود که مرا تنها میفرستاد به یک شهر دیگر، گریهاش گرفته بود یا چون دلش برای آقاجون تنگ شده بود. البته خودش گفته بود چون توفیق عزاداری ندارد ناراحت است. ولی مگر توی شهر خودمان نمیشد عزاداری کرد. وقتی ازش پرسیدم گفت عزاداری تاسوعا عاشورای طبس حال و هوای دیگری دارد.لای در را یواشکی باز کردم. محسن وسط اتاق دست و پا میزد و زندایی دستانش را جلوی چشمانش گرفتهبود وگریه میکرد.در قیژی صدا داد و زندایی سرش را بلند کرد و من را دید! فوری در را بستم و خواستم فرار کنم که خاله فهمید و با صدای بلند گفت: چکار میکنی آتیشپاره؟ صدای زندایی از توی اتاق آمد که گفت: آمده احوال من را بپرسد! اینقدر که بچه بامعرفتی است! حس غرور به من دست داد، بچه بودم و نمیفهمیدم زندایی به خواهرشوهرش متلک میگوید. شجاع شدم و دوباره در اتاق را باز کردم و گفتم: زن دایی گریه نکن! محسن غصه میخورد اما زندایی بیشتر گریه کرد. خاله با یک لیوان آب آمد توی اتاق و یک سری دلیل آورد که نمیخواسته دخالت کند، زندایی حسابی دلخور بود و گفت که غریب گیرش آوردند. همان لحظه دایی با یک پارچه سبز بزرگ وارد خانه شد و یک راست آمد اتاق! زن دایی محسن را بغل کرد و گفت:دست از سر ما بردار دایی از ناراحتی سرخ شده بود، خاله منیژه دست مرا گرفت و گفت: ما بریم خاله جون! دایی هم سر تکان داد که زودتر اتاق را ترک کنیم. من و خاله آمدیم بیرون و تویهال نشستیم، من لای در را بازگذاشتم، صدای دایی و زندایی میآمد. حتما آن موقع خاله برای ایجاد این موقعیت فضولی چند بار توی دلش به من آفرین گفته بود.
دایی تا خواست چیزی بگوید، زندایی گفت: جای بچه من عروسک بگیرند سرشان! نمیگذارم بچه مرا برداری ببری توی آفتاب، بگذاری تو اون گهواره و دور بدی دور شهر.
دایی گفت: آفتاب کجا بود؟ دور شهر کجا بود؟ اول اینکه رویش پارچه میاندازیم دوم اینکه در کل چند متر راه میبرن و خلاص.
-خلاص؟ آره این تیر خلاص به منه
این حرفا چیه؟ من کلی رو زدم تا امسال بچه ما را قبول کردند! مجبور شدم بگم این بچه چقدر مریضه!
-خوبه میدونی مریضه و میخوای اینجوری هلاکش کنی! اصلا بهشون بگو جای بچه من عروسک بگیرن دستشون!
عروسک که حال و هوای بچه را نداره! تازه بچه را میگذارند روی سرشون. باید از خدات هم باشه!
-روی سرشون؟ آره؟ بعد این بچه مریض از اون
بالا بیفته کی جواب میده؟
نمیافته خانم، نمیافته! دو تا بچه هم اون بالا مواظبند!
صدای دایی و زندایی هر لحظه بلندتر میشد، حالا دیگه صدای گریه محسن هم اضافه شده بود. آقاجون اومد توی هال، حالا هم من و هم خاله، هر دو پشیمان بودیم که در اتاق باز مانده. آقاجون در زد و وارد اتاق شد. دایی و زندایی ساکت شدند، آقاجون محسن را بغل کرد و آمد تویهال نشست و شروع کرد به خواندن.
مکتب حسین(ع)
آقاجون همیشه ترانههای شاد میخواند بهجز دو بار در سال، یکیاش روزهای دهه اول محرم بود. شروع کرد به خواندن: « گلوی اصغر هدف تیر شد رباب خسته دل زمینگیر شد »... گریه محسن آرام شد ولی خاله و دایی و زندایی و آقاجون به گریه افتادند.
زندایی گفت: «آقاجون بخدا دلم خونه...» آقاجون دستش را بالا گرفت و رو به دایی گفت: «مادر بچه راضی نیست!» دایی گفت: «من توقع داشتم شما راضیش کنین آقاجون!» آقاجون حرفش را ادامه داد: «من ۱۰سال روی منبر این شهر مراسم اصغرصغیر اجرا کردم! حالا نه که هزارجور دوربین و تشویق بهراهه! اون سالها که ژاندارمها هر مراسم تعزیهخوانی را میبستن! تازه من هم مامور دولت بودم و جرمم چند برابر!» دایی وسط حرف آقاجون پرید: «همین دیگه آقاجون! شد بچهای از روی گهواره بیفته؟» آقاجون محسن را محکم بغل کرد و گفت: «تازه اون موقعها امکانات هم نبود، برای لحظهای که گلوی حضرت علیاصغر تیر میخورد هزارجور فکر میکردیم، یکی رنگ قرمز میریخت، یکی پارچه میگرفت که اون یکی دیده نشه! منم هر بار دعا میکردم که بچه اون لحظه گریهاش بگیره و مجلس گرمتر شه!» دایی دوباره پرید وسط حرف آقاجون: «همین دیگه! هیچ بچهای هم نه از روی گهواره افتاد نه از روی دست شما!» آقاجون گفت: «هیچ مادری هم ناراضی نبود...» بعد محسن را داد بغل زندایی و گفت: «فکر کنم گرسنهاش شده و شیر میخواد.» دایی رو به زندایی گفت: «راضی یا ناراضی! من محسن را میبرم!» آقاجون دست دایی را گرفت، اخم کرد و گفت: «در مکتب حسین درس آزادگی میدن! نه زورگویی!» دایی گفت: «آخه بچه منم...» آقاجون بیشتر اخم کرد و گفت: «مادرش نمیخواد! دلش رضا نمیده! زورت را جای دیگه ببر! تو مکتب حسین زورگویی جایی نداره!»
زندایی یک گوشه نشست، محسن را بغل کرد و گریه کرد. خاله دنبال آقاجون رفت توی حیاط، صدای آقاجون میآمد که با خودش میخواند: «گلوی اصغر هدف تیر شد/ رباب خستهدل زمینگیر شد...»
فردای آن روز مراسم اصغرصغیر برگزار شد، من از روی پشتبام خانه سرک میکشیدم و نگران بودم طفل روی گهواره نیفتد. تا حالا که ۳۰ سال از مراسم میگذرد و محسن هم خودش پدر شده، طفلان زیادی شفا گرفتند و نوبت به طفلان زیادی نرسیدهاست. آن سال وقتی کبوترهایی که بالهایشان قرمز بود به پرواز درآمدند، با خودم عهد کردم اگر روزی فرزندی داشتم او را به گهواره اصغرصغیر متبرک کنم و برایش نوحه آقاجون که حالا دیگه بین ما نیست را بخوانم.
کبوتران خونینبال
یکیازآیینهای عزاداری شهرستان طبس،مراسم اصغرصغیراست.صبح روزنهم ماهمحرم دستههایعزاداری درمجالس روضهخوانی شرکت میکنند.حوالی ظهر همه هیئآت عزادار درمحل هیات حسینی جمع میشوندومراسم اصغرصغیر با نوحهخوانی و زنجیرزنی شروع میشود.دراین مراسم گهوارهای که پیشتر باپارچههای سبز و مشکی وگل تزیین شده وبدل ازگهواره حضرت علیاصغر است را روی سر میگیرند. دراین گهواره طفلی حدودا ششماهه میگذارند ودونوجوان سبزپوش بر بالین کودک قرار دارند. گهواره بر دوش عزاداران درمیان دستههای عزاداری تا داخل هیات حسینی حمل میشود.سپس مداحان درحالیکه کودک را روی دست به عزاداران نشان میدهند مرثیهخوانی برای علیاصغر را شروع میکنند.دراین بین کبوتران خونینبال به هواپرواز میکنند و هنگامی که گلوی کودک خونین میشود، فریاد «گلوی اصغر هدف تیر شد/ رباب خستهدل زمینگیر شد» با نوای طبل و سنج همراه میشود. مراسم به گونهای تنظیم میشود که بلافاصله اذان ظهر شروع شده وموذن با گفتن اذان،عزاداران رابه نمازظهر و عصر دعوت کند.