ننه چشمغره بامزهای به عباس رفت. عباس تا لب رودخانه پرآب زایندهرود رکاب زد. زل زد به آب، دستهایش را زیر آب برد. آب را قسم داد. اروند و زایندهرود ندارد، همه از یک زمین میجوشند؛ وطن است و تن.
عباس کوچه پسکوچههای اصفهان را با دوچرخه لاری پدرش رکاب زد.کلون در خانه را پرسروصدا کوبید. رفت نشست لب ایوان. زیر لب زمزمه میکرد: ننه... .
ننه دسته راکوبید روی مواد داخل یانه سنگی.بوی خوش سبزی تازه،گوشت و آرد نخودچی همهجای حیاط قدیمی راپرکرده بود.
ننه تو راضی شو...
عباس با تمام حواس پوتینهایش را واکس میزد، پوتینهای تمیز براقش را روی زمین گذاشت. ننه سینی مسی را کنار دستش جابهجا کرد، گوشتهای کوبیده را توی دستش گرد میکرد و قیمهریزه شب را بار گذاشت. عباس هنوز استخوان نترکانده بود که میخواست راهی کردستان شود و کنار چمران بجنگد.
ننه سفره افطار را در ایوان بزرگ خانهاش پهن کرد. اشارهای به عباس کرد. عباس تند و تیز سینی نانخشک را گذاشت جلوی پدرش، سبد سبزیخوردن را گذاشت وسط سفره کرباس. پدرش نگاهی به عباس تازه قدکشیده انداخت. دست به چانهاش کشید و با لهجه شیرین اصفهانی گفت: «چیطو شده تو رو هم دیدیم، سر شومی مسجد نیستی...» عباس نیمخیز شد. لبخند همیشگیاش را پهن کرد به صورتش؛ «آقا یه انگشت بزنی به برگه اعزام حلهس.»
شب قبل عملیات والفجر ۱۰ بود که عباس باید گردانش را از ارتفاعات بالامبو و رودخانه سیروان رد میکرد. عباس چهارطرف رودخانه را پایید. خداخدا میکرد گلولههای خمپاره شصت به قایقهای جیمینی برخورد نکند. اگر باد قایقها خالی شود فِس بچههای گردان در میآید. عباس پوتینهای واکسزدهاش را بهپا کرد، انگشتر عقیق یمانی یادگار سفر مکه پدرش را به دست کرد. چقدر پدرش گفته بود انگشتر سلیمان برازنده دستان توست.
زیر لب زمزمهای کرد. فرمانده گروهان را صدا زد. تا نزدیک سنگر عراقیها برد، تاریکی و سرمای شب ۲۳ اسفند سال ۶۶ عمیق بود. حاج احمد کاظمی گفته بود که عراقیها شک کردند. عباس فکری شد برود آخرین شناسایی را انجام دهد. شب عملیات قایقها را به آب انداختند، ابرهای غلیظ بهشدت سرتاسر آسمان را پوشانده بودند. باران شروع به باریدن کرد.
عباس بادگیر پوشید کیسه خوابها را دست بچههای گردان داد. همه از رودخانه عبور کردند. بچههای لشکر نجف اشرف چشم به حرکات عباس سوخته بودند. عباس رو به همه گفت: حاج احمد گفته بزرگترین جنگ، جنگ با طبیعت است. سختترین کار فتح ارتفاع بالامبوست...
شب عملیات ساعت ۱۱ درگیری شروع شد تا ۲ نصف شب طول کشید. کمین عراقیها بهدست بچههای لشکر نجف افتاده بود. جلو کشیدند. به میدان مین برخورد کردند. زیر باران منورهای عراقی، تمام بیسیمها در حالت سکوت بودند. آتش و گلولههای دوشکا بیداد میکردند. عباس نشست لب میدان مین، زمزمهای خواند. نگاه به میدان مین کرد؛ مینهای خنثیشده را شمرد. دانهدانه بچهها را از میدان عبور داد. عباس که ارتفاع بلند بالامبو را فتح کرد، بیسیم زد به شمخانی: «فتح شد؛ فتح کردیم.» عباس آذوقهای که از سنگرهای عراقی غنیمت گرفته بود را بین بچهها تقسیم کرد. خستگی و گرسنگی... تشنگی بین بچهها موج میزد.عباس که بین بچهها به «شریف» معروف شده بود گردان را برداشت، رفت سمت یال ماسوره. به یال که رسیدند کنار چشمهای اردو زدند. دسته به دسته بچهها تانکهای عراقی را غنیمت گرفتند. گردان نزدیک حلبچه شد. شریف که به گرسنگی و خستگی همه واقف بود شب را نزدیک شهر حلبچه بهسرکرد. صبح خبر رسید که بچههای حاجاحمد پای تپه مشرف به حلبچه گیر افتادهاند. آتش ازگردان جلوتر میرفت.توپخانه عراقی کوتاه نمیآمد؛ شریف و حاجاحمد جاده حلبچه را به تصرف درآوردند، جاده را بستند. پادگان حلبچه خالی از عراقی شده بود اما بوی چلومرغ از آشپزخانه لشکر عراقیها بلند بود. شریف رو به حاجاحمد کرد با لهجه اصفهانی گفت: «ناهارمهمون من.»حاج احمدبه گردان نگاه کرد. لبخندی زد: «حاتم طایی شدی!»
ناهار را خوردند. کنار جاده به نگهبانی پرداختند. تکه به تکه جاده دست نیروهای ایران و عراقی افتاده بود. مرغداری کنار جاده به دست گردان شریف افتاد. شریف به حاج احمد بیسیم زد. «چند هزار تا اسیر قدقدو گرفتم.» شریف و بچهها وارد حلبچه شدند، در همه خانهها باز بود. زن و مرد و بچه عراقی کنار خیابان به دیدن گردان عباس نیلفروشان آمده بودند. عباس دم مغازهای ایستاد. کیک و نوشابه گرفت. خواست پول را به فروشنده بدهد. فروشنده مرتب میگفت: برای حسین... برای حسین... عباس تعجب کرد. زل زد به چشمهای مرد عراقی؛ «شما سرباز امام حسین.» عباس بچههای گردان را دم سازمان کشاورزی حلبچه جمع کرد. صدای انفجار، آتش و دود شهر را برداشته بود. لشکر عراق آتش را گرفته بود روی حلبچه. اولین گلوله شیمیایی که وسط شهر خورد، عباس نیروها را عقب کشید. بالای تپه بلندی ایستاد.
شهادت در ارض موعود
« کلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِی » و هنگامی که جان به گره گلوگاه میرسد. عباس کینه قرن سپری شده را پس داد. شهادت در ارض موعود. عباس آوارگی بچههای خرمشهر را دید، جان کندن کودک حلبچه را زیر باران شیمیایی دید، سقف آوار شده کودک غزهای را دید. در عمیقترین سیاه چال تاریخ فانوس گیراند.