هر وقت کسی به بابا میگفت: «بچه جدید نمیخواهید؟»، او با لحنی آهنگین جواب میداد: «بچه فقط یکی، بسه!» و گاهی هم شعارش را تغییر میداد. من اما این چیزها را زیاد نمیفهمیدم. دلم یک خواهر میخواست. از وقتی هم که مدرسه رفتم، اوضاع بدتر شد. همه همکلاسیها خواهر و برادر داشتند، جز من، مریم و مرضیه که تکفرزند بودیم. از آن بدتر، از طرف مادری هم نوه یکییکدانه بودم و این یعنی دنیای من پر از آدمبزرگها بود.
طاقتم تمام شد!
یک روز دیگر طاقتم طاق شد؛ همان روزی که خواهر مرضیه به دنیا آمد. ازمدرسه که برگشتم، با نقونوق و دادوبیداد گفتم: «من خواهر میخوام!» مامان سعی کرد آرام و منطقی حرف بزند، همیشه همینطور متین بود. اما من لج کرده بودم. آخر سر هم فریاد زدم: «اصلا شما خودتون هم میخواهید، ولی بچهدار نمیشید!» نمیدانم این حرف را از کجا آوردم.مامان چیزی نگفت، ولی هنوز هم غصهای که آن لحظه توی صورتش نشست را خوب یادم هست. ازقضا آن روز خاله هم خانه ما بود و همه چیز را شنید. من با اینکه تکفرزند بودم، اما اصلا لوس نبودم، ولی آن روز برای جبران خرابکاریام تصمیم گرفتم خودم را لوس کنم. چه توقعی دارید؟ بچه هشت، نهساله که عذرخواهی بلد نیست! اما این کار اوضاع را بدتر کرد و دل مامان بیشتر شکست. از آن روز به بعد، پچپچها شروع شد. حتی جواب مامان به کسانی که مدام پیشنهاد بچهدار شدن میدادند، عوض شد. دیگر نمیگفت: «فعلا تصمیم نداریم»، فقط میگفت: «انشاءالله». بابا هم شعارش را تغییر داده بود و میگفت: «بچه فقط دو تا دو تا!» و بعد میخندید.
فرزندخوانده
همه فکر و ذکرم شده بود داشتن یک خواهر یا برادر کوچک. یک روز شنیدم مامان و عمهها از دکتر حرف میزنند. دلم ریخت. فکر کردم حتما مامان یا بابا مریض شدهاند و به همین خاطر بچهدار نمیشوند. بعد یاد مریم، هممدرسهایم افتادم؛ همان دختری که مادربزرگش یک بار گفته بود فرزندخوانده است و از من هزار بار قسم گرفته بود این راز را نگه دارم. با خودم گفتم: «نکند من هم فرزندخوانده باشم و مامان و بابا من را از جایی آورده باشند؟» شب تا صبح خوابم نبرد. فردا توی مدرسه، تا مریم را دیدم، پرسیدم: «تو خواهر و برادر داری؟» او با غرور گفت: «نخیر! من یکییکدانهام. اینطوری مامان و بابا فقط مال منن!» بعد خندید و مثل همیشه مسخرهبازی درآورد. دلم بیشتر شور افتاد.من مامان و بابا را خیلی دوست داشتم. اگر واقعا پدر و مادرم نباشند چه؟ مامان همیشه میگفت: «هر چیزی نگرانت کرد، به من بگو تا با هم حلش کنیم.» ولی این چیزی نبود که بشود به مامان یا بابا گفت. اگر میگفتند: «آره، تو بچه ما نیستی»، چه میشد؟ عکس مامان و بابا و من روی دیوار بود. هر چه نگاه کردم، شبیه هیچکدامشان نبودم. دلشورهام بیشتر شد.
خال روی ابرو
دو سه روز گذشت. مامان از دکتر برگشت وچند عکس بزرگ همراهش بود. پرسیدم حالش خوب است؟ گفت: «خوب خوبم.» دلیل دکتر رفتنش را پرسیدم. گفت: «مگر خواهر یا برادر نمیخواهی،رامونا خانم؟» نگرانیام بیشتر شد. اگر واقعا بچهشان نباشم چه؟ اگر بچه خودشان به دنیا بیاید، دیگر من را نمیخواهند و تنها میمانم! چهارشنبه شد و مثل همیشه به حرم امام رضا(ع) رفتیم. مامان گفت: «هر چی از امام رضا میخوای بگو، ولی اول برای سلامتی مریضها و ظهور امام زمان(عج) دعا کن.» ولی من گوش نکردم. دلم آشوب بود و فقط گفتم: «خدایا، تو رو خدا اینا مامان و بابای خودم باشن!» وقتی برگشتیم، پسرخاله بابا که دکتر بود، به خانهمان آمد. برگههای آزمایش مامان را دید و یواشکی چیزهایی گفت. وقتی چشمش به من افتاد، خندید. از آن دکترهای خوشاخلاق و شوخ بود. خواست بغلم کند، فرار کردم و گفتم: «من دیگه بزرگ شدم!» خندید و گفت: «آخ، ببخشید، حواسم نبود!» بعد رو به مامان گفت: «چقدر زمان زود میگذره! انگار همین دیروز بود که این بچه کله سحر به دنیا اومد.» مامان خندید و گفت: «چه کله سحری! تا زانو توی برف بودیم وقتی رفتیم بیمارستان.» چشمانم برق زد. بدون فکر گفتم: «پس من بچه واقعیتونم؟» مامان چشمانش گرد شد. حق داشت؛ خاطره به دنیا آمدنم را صد بار تعریف کرده بود. بابا اخم کرد و گفت: «چرا اینطور میگی، باباجان؟» پسرخالهاش گفت: «هر وقت شک کردی، به اون خال رو ابروت نگاه کن که کپی آقاجانته! دهنتم که انگار مامانبزرگت داره حرف میزنه.» راست میگفت. همه بارها این را گفته بودند. پریدم بغل بابا و گفتم: «ببخشید.» بابا چیزی نگفت، ولی شب مامان و بابا پرسیدند چرا همچین حرفی زدم دلم طاقت نیاورد، زدم زیر گریه و همه چیز را گفتم. آن شب مامان و بابا کلی توضیح دادند که فکرم اشتباه است. من هم خجالت کشیدم و خوشحال شدم که مامان و بابا واقعا مال من بودند. مامان حتی گفت که پدر و مادر بودن فقط به دنیا آوردن نیست و فرزندخوانده هم بچه خود آدم است. اینطوری برای مریم هم خوشحال شدم. همه چیز خوب پیش میرفت که یکدفعه گفتم: «خب، پس چرا دوباره بچهدار نمیشید؟» مامان و بابا به هم نگاه کردند و برای اولین بار مامان گفت: «دعا کن که بشیم!» حالا که فکر میکنم، از تکتک حرفهای آن روزها خجالت میکشم، ولی پشیمان نیستم. از آن روز، کارم شد دعا برای خواهردار شدن.
ماه رمضان شد
ماه رمضان رسید و اولین سالی بود که قرار بود روزه بگیرم. مامان و بابا کلی هدیه خریدند و گفتند: «وقت روزه کلهگنجشکی تموم شده.» مامان گفت: «امسال همه روزها رو کامل روزه میگیری. انشاءالله خدا هر چی بخوای بهت بده.»ازاین بهتر نمیشد! هر شب دم افطار از خدا یک خواهر کوچولو خواستم. ولی چند شب نگذشته بود که غروب دلدرد گرفتم. از شانس بد، آن شب کلی مهمان هم داشتیم. یکی از فامیلها گفت: «بچه به این کوچیکی چرا روزه میگیره؟» مامان خندید و گفت:«بهش واجب شده، ولی گفتم اگه واقعا نمیتونی، بگو.» آن خانم گفت:«اینقدر براش جایزه خریدین که تو رودربایستی مونده!»مامان گفت: «که ازش پس نمیگیریم! اون جایزهها برای جشن رمضان بود.» خانم روبه من گفت:«هنوز تا اذان خیلی مونده، زود افطار کن.» لجم گرفت، بلند شدم و گفتم: «دلم خوب شد!» همه به هم نگاه کردند. چند دقیقه بعد افطار شد، ولی حالم بدتر شد. سر سفره همه میگفتند: «روزهاولی، التماس دعا!» ولی من فقط به خواهردار شدن فکر میکردم. آن شب گذشت. مهمانها که رفتند، مامان من را برد دکتر. فردا سحر بیدارم نکرد. ساعت ۹ پریدم و دیدم مامان صبحانه آورده. گریهام گرفت و گفتم: «نمیخوام! اینطوری روزهام خراب میشه و خدا بهم خواهر نمیده.» مامان خندیدوگفت: «خدا خیلی مهربونه.حالت که خوب شد، دوباره روزه بگیر.» تا آخر رمضان چند روز دیگر هم روزه گرفتم. از آن به بعد دو دعا داشتم: روزه گرفتن و خواهردار شدن. آن سال گذشت و رمضان بعدی رسید.
این رمضان فرق داشت
«این رمضان با هر سال فرق داشت؛ چون یک دختر کوچولوی سفید با چشمان درشت روی پایم بود! از آن سال همه چیز را با او شریک شدم: مامان و بابا، مادربزرگها و پدربزرگها، عمهها، خالهها، داییها و عموها، عروسکهای توی کمد و حتی آن هواپیمایی که دایی از خارج آورده بود. بله، از آن سال غمها و شادیهایم را با آن فرشته کوچک تقسیم کردم و هر سال سر سفره افطار خدا برای داشتنش شکر کردم.» خدایی که صدای آن دختر کوچک را پای سفره افطار شنید؛ همان دختری که روزههای دستوپاشکسته میگرفت، گاهی یادش میرفت روزه است و بعد از خوردن آب یا غذا تازه یادش میافتاد، همان که بعضی روزها روزه کلهگنجشکی میگرفت، دم افطار آنقدر گرسنه میشد که دعا یادش میرفت و بعد تندتند دعا میکرد و خواهر میخواست. حتی یک روز آنقدر گرسنه شد که روزهاش را خورد، ولی به کسی نگفت و ریا کرد که روزه دارد، تا سر سفره بغضش ترکید و به خدا گفت روزه نبوده، ولی خیلی دوست داشته روزه بگیرد. و خدا او را بخشید و حاجتش را داد. شاید چون آن دختر به خدا باور داشت و خالصانه روزه میگرفت، بیآنکه نهجالبلاغه خوانده باشد، به این حدیث عمل کرد:
قال امیرالمؤمنین علیهالسلام: فرض الله…الصّیام ابتلاءً لإخلاص الخلق
امام علی(ع) فرمود: خداوند روزه را واجب کرد تا اخلاص بندگان را بیازماید. (نهجالبلاغه، حکمت ۲۵۲)