من نُه ماه، هر روز معلمها و حرفهای تکراریشان را تحمل کردهام؛ کمرم سوراخ شده و شش ساعت روی صندلیهای عهد بوقی کلاس نشستهام؛ دو زنگ گرسنگیام را نگه داشتهام و با هزار زور و زحمت از لابهلای کلمات قلمبهسلمبه کتابها، نمره بالای ۱۰ بیرون کشیدهام؛ همهاش بهعشق تابستان و بازپسگیری آزادیام!
همان دو ماه را هم بنشینم در پستوی خانه از مادرجان ملیلهدوزی یاد بگیرم یا اینکه زیر آفتاب سیچهل درجه سیاه بشوم و از این آموزشگاه به آن زبانسرا بروم تا «فغانسوی» یاد بگیرم؟! نه! این تابستان میخواهم بهجای پرداختن به مهارتهای مامانپسند و نگاهکردن به بچههای مردم، فقط زندگی کنم. بهنظر من لابهلای همین شیطنتها و گردشها و دیوانهبازیهاست که واقعا زندگی میکنم. همینجاست که یاد میگیرم چگونه دستی را بگیرم، دلی را از چنگ هیولای ویرانگر غصه نجات دهم، کودکی را از ته دل بخندانم و با کوچکترین چیزها احساس خوشبختی کنم.به کسی ظلم نکنم و زیربار ظلم هم نروم.با یک انتقاد ساده دنیایم به آخر نرسد یا با یک تعریف و تمجید کوچک، نگاهم رنگوبوی غرور نگیرد. تصمیمم را گرفتهام: میخواهم این تابستان، فقط زندگیکردن را یادبگیرم.