با توجه به سختگیری استادتان در داستاننویسی، چه نکاتی را بیشتر رعایت میکنید؟
من همواره سعی کردم هم «آن» داستانم را حفظ کنم و هم حواسم به ایجاز باشد. همینطورحواسم به هجو بوده و نه طنز. ما سعی میکنیم موقعیتی که خندهدار نیست را به موقعیتی خندهآور تبدیل کنم. مثلا در یکی از داستانها شخصیت دیوانهای را ساختهام که جنینخوار است و در مقابل دفن جنینهایی که میمیرند، مقاومت میکند. زبان داستان هم برای من مهم است و دایره لغاتم را تا جایی که میتوانم گسترش دادهام و تلاش میکنم از جملات کوتاه استفاده کنم. همچنین فهم مخاطبانم را در نظر بگیرم و از فارسی معیار استفاده کنم. زبان محاوره را فقط در دیالوگ استفاده میکنم و تلاش دارم شخصیتهایم حتی در زبان معیار هم، لحن داشته باشد. گاهی هیچ کاری از دستم برنمیآید جز این که جای کلمات را عوض کنم تا لحنش تغییر کند. در جاهایی هم زبانم را به تاریخ داستانم نزدیک میکنم و تلاش دارم زمان را با کدهایی مطرح کنم که خیلی رو نباشد. جایی نوشتم: «پیرزن نشست کنار حوض؛ پشتسرش مجسمه شاه بود که شنلش آویزان بود...» و با این چند جمله نشان دادم که زمان داستانم در پهلوی اول است. گاهی هم که داستان محدود به زمان خاصی نمیشود. من با کدگذاری جلو میآیم و زبان داستانم را با زمان داستان هماهنگ میکنم.
در داستان عصمتالدوله هم اگر چه نام داستان، مخاطب را به تاریخ معاصر میبرد اما داستان در زمان حال میگذرد...
بله، این داستان برای امروز است و من عنوان را طنزآلود کردهام. داستان عصمت خانومی است که بیمار شده و منتظر است شوهرش به او سر بزند. در این داستان سعی کردم طنز را در نام داستان وارد کنم. همه تلاشم را میکنم که از طنز موقعیت استفاده کنم. اگر هم در دیالوگ بخواهم این کار را بکنم، از اصطلاحات استفاده میکنم. من در ساخت شخصیت داستانم هم دنبال ساخت طنز هستم. گاهی با لباس و گاهی با عوامل دیگر، سعی دارم طنازی در متن من ساری و جاری باشد.
خواندن برای شما چقدر مفید بوده.
خواندن برای من خیلی مفید است اما واقعا آنقدر که برخی از دوستانم کتاب میخوانند، آنقدرها هم پرخوان نیستم. من در حد نیاز میخوانم. من خوره کتاب نیستم و در حد نیاز و ضرورت و علاقه کتاب میخوانم.
بیشتر چه کتابهایی میخوانید؟
داستان و متون تاریخی، بیشترین حجم کتابهای خواندنیام را تشکیل میدهد و الان خیلی مایلم یک رمان تاریخی بنویسم. تقریبا در همه داستانهایم «تاریخ» کار میکند و حضور مؤثر دارد. معماری هم در داستانهای من جایگاه ویژهای دارد و تلاش میکنم از همه جزئیات برای داستانهایم استفاده کنم. من تلاش میکنم شخصیتهای داستانم را ببینم و درک کنم. به یک نوع پیادهروی عادت کردهایم که روزی یک ساعت بدون حضور فرد دیگری برای کشف دنیای پیرامونمان در محله و شهر قدم میزنیم.
این براساس اصول آموزش داستاننویسی آقای منایی است؟
بله، تنها پیادهروی میکنیم که دقیقتر ببینیم و هیچچیز دیگری حواس ما را پرت نکند. یک ساعت راه میرویم تا محیطمان را درک کنیم. حتی به افکار خاص و ممنوعه را هم در آن یک ساعت اجازه بروز میدهیم. این وضعیت، افکار ما را پرورش میدهد. یک ساعت راه میرویم، با خودمان فکر میکنیم، گریه میکنیم و... .
هرجا که باشم، این یک ساعت را اجرا میکنم. گاهی در تهران، گاهی در شهرکرد و هرکجا که باشد. گاهیفرد یا شیئی حواسم را به خودش جلب میکند. گاهی مینشینم و نقاشیاش را میکشم. مثلا یک خانم را به نوشیدن چای دعوت میکنم؛ اینکه چطور چای میخورد و چطور حرف میزند. همین جزئیات به من در نوشتن داستانها کمک میکند.
شخصیت داستانهایتان هم مثل خودتان آرام هستند؟
داستانهای من سردند. جدا از اینکه افراد، خاکستریاند اما خواننده را ملتهب نمیکنند و سعی میکنم با آرامش، سختترین فضاها را بسازم. مثل این که یک صحنه قتل را چند روز بعد، با آرامش تعریف کنیم. هیچ وقت سعی نکردم از خواننده گریه و خنده زورکی بگیرم و به اضطراب، وادارش کنم. در چنین موقعیتهایی سعی میکنم از طنز استفاده و فضا را تلطیف کنم. شاید فقط در داستان شهریار، کمی اشک بسازم اما آخرش را طوری تمام کردهام که خواننده متوجه میشود دنبال رنجش او نبودهام.
این ۱۷ داستان محصول کارگاه آقای منایی بود؟ در زمان ارائه این آثار، رضایت ایشان را گرفتید؟
بله، از ویرایش اولیه برخی از داستانها رضایت نداشتند اما وقتی بازنویسی کردم، رضایت ایشان هم کسب شد چون لااقل هر کدام از این داستانها پنج مرتبه خوانده و نوشته شدهاند و من هم در پروسه چاپ کتاب دو بار دیگر کتاب را خواندم و بازنویسی کردم. گاهی جملات را جابهجا کردم و حدودا در بازنویسی نهایی حدود ۱۰درصد تغییر اتفاق افتاد. من دو سه روز شبانهروز نشستم و دوباره از نو همه جملات را چک کردم تا هیچ غلط املایی و چاپی نداشته و جملات هم پاکیزه باشد. گاهی میدیدم که انسجام جمله را به هم زدهام و برای همین جابهجاییهایی انجام دادم. تلاش من این بوده که شخصیتهای خاکستری بسازم و بر مسائل انسانی نور بتابانم.
برای انتشار کتابتان با مشکلی روبهرو نشدید؟
هیچ ناشری حتی فرصت نداشت کتاب من را بخواند. به ناشران مختلفی ایمیل زدم و بلافاصله میگفتند که ما داستان کوتاه نمیپذیریم.
طرح جلد را چقدر پسندیدید؟
طرح جلد به محتوای کتاب من خیلی نزدیک است. اسم هم انتخاب خودم بود که نزدیکی زیادی به فضای کلی داستانها دارد. میخواستم اسم کتاب، در ذهنها ماندگار شود. اسم داستانها هم طوری بود که نمیتوانست نشانگر همه داستانها باشد.
البته اسم کتاب، فقط عاملی است برای ارتباط اول با مخاطب کتاب روی ویترین کتابفروشی. مثلا اگر اسم «توی دالان رقصیدیم» را انتخاب میکردید، گزینه مناسبتری برای این مجموعه بود و بیشتر به چشم میآمد.
چند اسم انتخاب کردم و حسم این بود که اسم فعلی، فضای کلی کتاب را به مخاطب منتقل میکند. برخی اسمها هم زنانه بود و نمیخواستم بخشی از خوانندگان را پس بزند.
یکی از تاکیدات آقای منایی، تجربیات زیسته است. ما که در شهر تهران هستیم گمان میکنیم هر کسی بخواهد تجربه زیسته کاملی به دست بیاورد باید به تهران بیاید. شما که در شهرکرد هستید برایمان بگویید که تجربه زیسته ربطی به زندگی در شهرهای بزرگ یا کوچک دارد یا نه؟
این کاملا به فضای داستان ربط دارد. گاهی تجربه زندگی در روستا بسیار کمککننده است. اگر بخواهیم داستان شهری بنویسیم، به تهران نیاز داریم اما من برای نوشتن داستانهایم با مشکلی مواجه نشدم چون براساس تجربه زیستهام در محیط کوچکی که داشتم داستانهایم را نوشتم. بهاضافه چیزهایی که خوانده بودم و در ذهنم تهنشین شده بود. بسیاری از مواردی که در داستانها میخوانید، همان چیزهایی است که از کودکی در همان شهرکرد در ذهن من رسوب کرده بود و این اصلا به ضرر من نشد و احساس نکردم که برای نوشتن خاکستر و سایه نیاز دارم به تهران بیایم. اگر روزی بخواهم داستان شهری بنویسم، یعنی شهر در داستان فعال باشد، احتمالا نیاز پیدا میکنم به تهران بیایم اما الان در این مجموعه داستان، شهر، فعال نیست.
حتی در جاهایی داستانهای من در شهرکرد هم نیستند و به هیچ جایی تعلق ندارند. تجربه زیسته هم حتما به معنای زندگی در آن اتمسفر نیست. گاهی با دیدن فیلم میشود به این تجارب رسید. میشود با حالت مجازی در تهران زندگی کنم یا با مطالعه و پژوهش به این تجربه برسم.
من در داستان استخواندار فضای بهشت زهرای تهران را ترسیم کردهام اما خودم هیچ وقت نتوانستهام به آنجا بروم.
تماس گرفتم و با مسئول آنجا صحبت کردم و عکسهایی را دیدم و با دوستان تهرانیام صحبت کردم تا فضای آنجا را برایم ترسیم کنند. درباره غسالخانه پرسیدم و این که چه مدل درختهایی در آنجا وجود دارد. وقتی بچههای تهرانی این داستان را خواندند، هیچ کدام نگفتند این فضا برای ما باورپذیر نیست.