تا همین ۴۰روز پیش هیچکس به اینجا رفت و آمد نداشت؛ نه رفتگانی که در دل خاک جای گرفته باشند و نه کسانی که کنار مزار آنها بنشینند و ازسر وصورتشان اشک و عرق شره کند.ایکاش هنوز هم سوت وکور مانده بوداما حالا که سیو سه روز از حمله رژیم صهیونیستی به کشور میگذرد، دیگر اینجا هیچ شباهتی به روزهای قبلش ندارد. حالا دیگر این قطعه تنهایک بخش ساده و معمولی از یک آرامستان نیست. اینجا تبدیل به موزهای برای تاریخ شده؛ تاریخی که هیچوقت فراموش نمیکند در سال ۱۴۰۴، در آن ۱۲روز چه بر سر مردم ایران آمد. حالا آن سوت و کوری روزهای قبل، جای خود را به مزارهایی داده که هرکدام، قصه و داستان متفاوتی دارند.اشک وآه است وهوای سوزان ظهر بهشت زهراکه عرق چهره عزاداران را میرساند به اشکهایی که بیپروا از داغ عزیزشان میریزند. خیلی نیاز به شناخت قبلی ندارد که بفهمیم آنها دیگر آدمهای پیش از این اتفاق نیستند. آنها فرو ریختهاند. به سختی حرف میزنند و بهکندی راه میروند. تنها کاری که با قوت و شدت میتوانند انجام بدهند، گریه کردن است. حالا هرکدام آنها بالای سر یک سنگ نشسته وسوگواری جمعی را درکنار هم تجربه میکنند.یک اتفاق مشترک، پای آنهارا به چهلودومین قطعه از بهشت زهرا باز کرده؛ قطعهای که شبیه هیچیک از قطعات و مزارهایی که تا به حال دیدهایم و راجع به آن شنیدهایم نیست. مظلومیت از سروروی مزارهاوخانوادههای نشسته بر سر آنها میبارد. تکتک آنهایی که مزارشان را در قطعه۴۲ میبینیم، مظلوم شهید شدهاند؛ بیخبر از همهجا، شاید وقت خواب، شاید وقت عبورازمنطقه تجریش تهران، شاید هم وقت ملاقات یکی از اعضای خانوادهشان که در بند بوده است،حتی وقتی ازکنار قبرهای خیس و تازه میگذرید، میبینید که اسامی و تصاویر و سن و سالهای روی سنگها هم شبیه هیچ قطعه دیگری نیست. بچهها اینجا به ردیف خاک شدهاند؛ بچههایی که خواب بودهاند و با یک انفجار، زندگیشان در لحظه تمام شده. اینجا تا چشم کار میکند قبرهای خانوادگی دیده میشود. پدرومادر وفرزندان همه درکنارهم به خاک سپرده شدهاند. در برخی مزارها، پدربزرگ و مادربزرگها در کنار نوههایشان قرار گرفتهاند. کدام قطعهای از بهشت زهرا چنین مزارهایی را به خودش دیده؟ یک طرف دیگر،چندین خانم دفن شدهاندکه همه زائران مشترکی دارند.همکارهستند.درشرکت مشغول کاربودهاندکه موج انفجاربه آنهامیرسد.حالا همکاران غایب آن روزشرکت، به دیدن همکاران حاضرشان آمدهاند اما این بار نه در شرکت و نه در خانه شخصیشان که در بهشت زهرا.
...و تنها یک خبر انفجار
هربار که صفحه تلفن همراهمان را نگاه میکردیم، یک اعلان جدید از پیامرسانها داشتیم. یکبار انفجار در شرق تهران، بار دیگر شنیده شدن صدای انفجار مهیبی در زندان اوین، دفعه بعد ساکنان توانیر تهران دود شدیدی را گزارش کردند.نوع بیانشان کمی فرق داشت اما همه یک خبر را میرساندند اما اگر اینها برای خیلی از ما تنها یک خبر بود، برای خانوادههای بسیاری، از دست رفتن یک زندگی بود. این خبرها واقعیت جنگ نبود؛ واقعیت جنگ، همینجا در قطعه ۴۲ بهشت زهرا، ردیفبهردیف کنار هم خوابیدهاند. آدمهایی که این انفجارها برایشان تنها یک خبر نبوده است. چیزی شبیه به آنچه برای پدر محمدحسن رخ داده؛ آنقدر که خبر انفجار اوین برایش به قیمت جان پسرش تمام شد. حالا چند روز از آن لحظهای که با پدرش تلفنی صحبت میکرد گذشته. پای تلفن، ناگهان ارتباط قطع میشود و تلاش دوباره پدرش برای برقراری ارتباط دوباره نتیجهای نداشت: «فکر میکرد آنتن رفته یا خطها دچار اختلال شدهاند یا شاید شارژ تلفن همراه پسرش تمام شده. فکر هر چیزی را میکرد جز انفجار در زندان اوینی که محمدحسن یکی از پاسدارهایش بود.» یکی از فامیلهایی که حال و روز بهتری دارد برایمان تعریف میکند که چند دقیقه بعد از قطع شدن تلفن، خبر انفجار زندان اوین را میشنوند: «این روزها هرچه پدر و مادرش مثل کوه استوارند اما همسرش و بچههایش یک لحظه هم آرام و قرار ندارند.»
حق هم دارند. حق محمدمتین چهار ساله و محمد سبحان هشت ساله، ندیدن پدرشان در این سن و سال نبود. دوستانش میگویند محمدحسن برای رفتن به سوریه خیلی دوندگی کرد اما نشد و نتوانست برود ولی انگار نامش جزو شهدا نوشته شده بود.
حالا هم دورش حسابی شلوغ است. دوستان و رفقایش آمدهاند پیشش و نشستهاند از خاطراتشان میگویند:«ما در کل ایران با هم گفتهایم و خندیدهایم. گاهی در زلزله کرمانشاه دور هم جمع میشدیم و بار دیگر در سیل پلدختر و سوسنگرد. هرجا که نیاز به نیروی داوطلب و جهادی بود، محمدحسن هم خودش را میرساند.» چندین پسر جوان وهمسن و سال محمدحسن، بالای سر مزار رفیق تازه درگذشتهشان نشستهاند و لحظه به لحظه خاطرات مشترکشان را مرور میکنند؛ لحظههایی که وقتی حرفش میشود و نگاهشان به هم میافتد،نمیتوانند جلوی خندههایشان را که با اشک و آه درهم میآمیزد بگیرند.انگارهرچه این روزها بالا سر مزارش گریه کردهاند و اشک ریختهاند، در عوضش از خود او جز خنده و حال خوب چیزی یادشان نمیآید.
نخبه این مزار
نامش را گلهای پرپر شده روی سنگ مزارش پوشانده اما به همان اندازه که نامش اینجا معلوم نیست، در سایتهای خبری به کرات از او نوشتهاند؛ از ندا رفیعیپارسا، نخبه و رئیس گروه آمار وGIS شرکت توانیر که در حملات رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. این گلها را خاله ودخترخالهاش پرپر کردهاند و بر سر مزارش نشستهاند. اگر خودش نمیگفت که خالهاش هستم، تشخیص دادنش از مادر ندا، درغم و اندوهی که به دوش میکشید، خیلی سخت بود. راست میگویند که خالهها، مادر دوم بچهها هستند: «آخرین روز از حملات ۱۲روزه، نهاد نظامی مجاور ساختمان توانیر را میزنند که موج حملات به ساختمان توانیر و دفتر کار ندا هم میرسد.»
خاله ندا رفیعی از احساس مسئولیت خواهرزادهاش برایمان تعریف میکند: «خب بیشتر اعضای شرکت توانیر دورکار شده بودند و درشرکت حضورنداشتند اما ندا ازتهران خارج نشده بود.مادر وپدرش هرچه از اوخواستند چندروزی به خارج از شهربرود، زیر بار نرفته بود.میگفت همه کارمندان شرکت رفتهاند.اگرمن هم بروم که دیگرنیرویی در شرکت باقی نمیماند.»
اما حالا همهچیز برعکس شده بود. حالا ندا رفته و پدر ومادرش ماندهاند. بسیاری از شرکتها هم بدون عضو دلسوز و کاربلدی مانند ندا مانده است.
غم تو ما را کشت
صدای گریهها و نالههایش آنقدر بلند است که نرسیده به قطعه هم شنیده میشود. نامفهوم است. نمیفهمی چه میگوید، نمیفهمی برای چه کسی گریه میکند اما مگرفرقی هم میکند؟ زن جوان بر سرمزار تازهای نشسته و گل پرپر میکند و روی سنگ دست میکشد. نزدیکترکه میشویم، واژههایش را مفهومتر میشنویم: «بمیرم برای جوونیت عزیز دل خواهر!» بیوقفه اشک میریزد و لحظهای قرار ندارد. نه میتواند یکجا بنشیند و نه توان ایستادن دارد. بین زمین و آسمان ناله میکند و اطرافیانش زیر بغلش را میگیرند. برادرش یکی از مستأجران مجتمع اساتید سرو در منطقه سعادتآباد بوده است؛ یک جوان معمولی که در اثر حمله به منزل مسکونی یکی از نخبههای هستهای کشور به شهادت میرسد. حالا خواهرهایش دورش نشستهاند. غمگینند و خشمگین! غمی که اجازه نمیدهد بلند شوند و خشمی که توان ادامه صحبت با ما را از آنها میگیرد. انگار آنها در همان روز و همان تاریخ ماندهاند. همان روز و تاریخی که خبر آغاز جنگ و حمله به مناطق مسکونی، تنها برایشان یک خبر نبود و زندگیشان را زیر و رو کرد. زندگی جوانشان را که به سختی خانهای اجاره کرده بود و حتما برنامههای روشنی برای خودش و برای آیندهاش داشت.
شماره تلفنش را چه کنم؟
بیشتر از اینکه بیتاب و گریان باشد، بهتزده به سنگ مزاری در قطعه ۴۲ نگاه میکند. خیره شده به نامی که بهطور موقت روی سنگ قبری حک شده و انگار باورش نمیشود که این نام را اینجا میبیند روی سنگ خاکستری، سرد و در بین کوهی از خاک! کنارش مینشینیم و سعی میکنیم خیلی خلوتش را به هم نزنیم اما خودش سر حرف را باز میکند: «همکار بودیم. من مددکار زندان تهران بزرگ هستم و او مددکار زندان اوین بود.» به قبر دست چپی و راستیاش هم اشاره میکند و سری تکان میدهد: «اینها هم همکارانم بودند. چند ساعت قبلش با هرکدامشان تلفنی حرف زده بودم.» این را که میگوید، دست میکند در کیف مشکی کوچک روی دوشش و تلفن همراهش را درمیآورد. میخواهد فهرست تماسهایش را نشانم بدهد: «ببین! این برای همان روز انفجار است.» کمی بالاتر میرود: «این برای روز قبلش است. این هم برای دو روز پیش از این اتفاق.»
دکمه خاموش صفحه نمایش گوشیاش را که میزند، دوباره به سنگ قبر خیره میشود: «یعنی دیگر اسمش را بهجای تلفن همراهم باید اینجا ببینم؟»