در آستانه درب بیمارستان زیر لب آیه «وَقُل رَّبِّ أَدخِلنِی مُدخَلَ صِدق وَأَخرِجنِی مُخرَجَ صِدق وَٱجعَل لِّی مِن لَّدُنک سُلطَانا نَّصِیرا» را زمزمه کرد. تهمانده رنگ غروب روی دیوار بیمارستان بودکه خداوند پسری گندمگون رادر دامنش گذاشت. انگار موی غلامعلی را آتش زده باشند.با همان لباس سبز پاسداری کنار تخت زهراخانم ایستادوگفت:«بچه سالمه؟» لبهای زهراخانم جنبید و گفت:«امین» وغلامعلی گفت:«امینعباس».اینطور بود که امینعباس پسر تهتغاری خانه رشیدیها شد.
کودکی در گندمزارهای دزفول
غلامعلی بیشتر اوقات مأموریت بود و کمتر در خانه. امینعباس روزها را میشمرد تا تعطیلات عید از راه برسد و راهی زادگاه پدریاش دزفول شود، تمام ۱۳روز تعطیلات را میان گندمزارهای طلایی دشت بدود، بوی خوش رودخانه دز را در ریههایش ذخیره کند و شکوفههای پرتقال را روی لبهایش بگذارد و سوت بزند. پسر سردار نظامی بودن را در میان دوران پرشور بچگی نهان کرد تا بهتر میان گندمزارها بدود.
خادمالشهدا در دانشگاه تهران
امینعباس اهل اردو و گشتوگذار بود. دوران دبیرستان در مدرسه شهید مطهری همراه بچهها سوار مینیبوس شد و به جاده چالوس رفتند. بچهها توپ چهلتیکه را در زمین فوتبال به هم پاس میدادند و برای هم کری میخواندند. پابهپای کاپیتان تیم دوید تا اینکه عرق از سر و رویش جاری شد. او سال بعد در دانشگاه تهران قبول شد. اولین روزی که وارد دانشگاه تهران شد، نامش را بهعنوان خادمالشهدا در بسیج دانشجویی دانشگاه نوشت.
خوشنامی در گمنامی و رمز نگهداری اسرار پدر
خاطره آزادسازی خرمشهر توسط پدرش و سایر رزمندگان برای سالها روایت کردن کافی بود اما او خوشنامی را در گمنامی گلچین کرد. خاطره ساختن جاده جزیره مجنون، موتورسواری پدرش در جنگ، همرزمان شهید پدرش را که فقط در عکسها دیده بود زیر زبانش مزه کرد. کلی حرف را باید مثل راز در سینه نگهمیداشت. پای حرفهای راویان مناطق جنگی مینشست و واو به واو کلمات را به ذهن میسپرد تا پدرش را در خانه میان خستگیها به چنگ بیاورد و با خنده و شوخی بگوید:«صداتو پشت بیسیم شنیدم حاجی!روز فتح خرمشهر هی برادر احمد برادر،احمد میکردی ومیگفتی مراعات کن... نترس». سردار چشمهایش را ریز کرد و گفت: «سرت به درست باشه جوون! بین من و حاج احمد کاظمی نیفت».
طلبه شدن؛ دست رد به شهرت پدر
دوران کارشناسی ارشدش رو به اتمام بود. در یک ناهماهنگی بین دانشگاه و دانشجو پایاننامهاش نیمهکاره ماند. دانشگاه عذر امینعباس را خواست. مادرش اصرار کرد به پدرت بگو برایت کاری بکند اما امینعباس ابروهای پرپشتش را در هم گره کرد و گفت: «نه مادر! نمیخواهم نام پدر را برای این چیزها مصرف کنم». این شد که چند سال دویدنهایش منجر به نرسیدن شد اما چه باک. زاویهنشین حجره ۱۳ حوزه علمیه قم شد. از دانشگاه رانده و مانده راهی حوزه علمیه و خواندن درس طلبگی شد. علم کلام، فلسفه، عرفان و فقه را بهخوبی گذراند. هرچه در چنته داشت در میدان آموزش گذاشت.
مناجات در شاهعبدالعظیم و پیادهروی اربعین
شبهای جمعه تا صحن شاهعبدالعظیم میرفت. به ستون سبز تند و تیز تکیه میداد و دعای کمیل را تا آخرین جمله «وَ صَلَّى اللهُ عَلى رَسُولِهِ وَالاْئِمَّه الْمَیامینَ مِنْ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً» میخواند.اخت بوی گرد و غبار پیادهروی اربعین بود. همراه دوستان و جمعی از طلبهها راهی موکبهای پذیرایی شد و لوازم شستوشوی لباس زائران را فراهم کرد. بند لباس را از این سر موکب تا آن سر موکب بست و مواد شوینده را دم دست زائران گذاشت. موکب پر از دویدن، زحمت، خستگی، شور و اشتیاق استقبال از زائران بود. آخر شب برای پدرش پیام داد: «از سرزمین نینوا دعاگوی شما هستم». سردار نوشت: «تا شهادت با ولایت».
برازندگی در کسوت طلبگی و شیرینیهای پدر و فرزندی
سوغات کربلا پارچه سفید پنبهای نازکی بود برای عمامه. گوشه سمت چپ پارچه هفت متری را به دستگیره در اتاق بست. آن سر عمامه را دست مادرش که تازه وضو گرفته بود داد. عرض پارچه را تا زد تا مساوی و صاف شود. عمامه سفید را روی زانو شکل داد و روی سرش گذاشت. عبای حریر یشمیرنگ را روی دوشش انداخت. قامت کشیده و شانههای پهن برازنده لباس طلبگیاش بود؛ طلبهای که نام پدرش را صرف کارهای شخصی نکرد. روزی که با ماشین ال نودش تصادف کرد، شش ماه تمام دوید و چند بار در کل کل با سردار گفت: «حاجی! چند بار با سپر ماشین زدی به جیب عراقیها». سردار به چشمهای مشکی پر از گرما و شیطنت امینعباس نگاه کرد و گفت: «برو ماشینتو آزاد کن! منو که میبینی وسط گلوله توپ و تانک، تویوتای جهاد رو سالم برمیگردوندم». پدر و پسر همین چند لحظه خوش و بش بین یک جوان دهه هفتادی و سردار جنگدیده را با چیزی عوض نمیکردند.
طلب شهادت در سرزمین وحی و جهاد در مناطق محروم
زمان حج بود. رسم ابراهیم و اسماعیل، رسم قربانی و ذبح و رسم سنگ زدن به شیطان.امینعباس راهی مکه شدو ۱۰روز همراه مادرش خلوتنشین سرزمین عربستان وحج عمره گشت.مادر و پسر سه روز درگرماوعطش عربستان روزه گرفتند. امینعباس در صحن مسجدالنبی زیر لب شهادت به جوانی راازخدا طلبید. درخلوت، در اعتکافها و در اردوها لب از لب باز نکرد که بگوید پسر فلان سردار مملکت است؛ همان اردوهایی که پایش را به مناطق محروم زاهدان باز کرد. سر سفره مردان بلوچ نشست و بادستانش گرههایی را بازکرد.ماه محرم و صفر راهی روستاهای سرسبز و کوهستانی یاسوج میشد. پابهپای مردم کار میکرد و در تلاش بود. بینامی و گمنامی مدال افتخارش بود. پدر در معرکه رزم و جنگ نابغه بود و پسر در جولانگاه خدمت به مردم مرز و بوم ایران.
انتقام صهیونیستها و وعده صادق
اسرائیل در خاورمیانه چند اسبه میتازاند. یک روز به سفارت ایران در دمشق تاخت، یک روز اسماعیل هنیه را در تهران ترور کرد و روز دیگر همرزم سردار، عباس نیلفروشان را.سرداررشید ودیگر فرماندهان جواب تلخ و کوبنده وعده صادق یک و دو را به حلق رژیم صهیونی ریختند.
شهادت در شب ۲۳ خرداد ۱۴۰۴
شب ۲۳خرداد ۱۴۰۴ امینعباس پایش به زیارت شاه عبدالعظیم باز نشد. دلش خواست دعای کمیل را در خانه زمزمه کند. نیمهشب گذشت. صدای پچپچ ذکرهایی در میان خانه سردار شنیده میشد. موشک مهاجم اسرائیل دیوار را شکافت و صدای مهیب انفجار در سرتاسر مرز ایران پیچید. امینعباس همراه پدرش زیر آوارهای انفجار ماند و شهید شد. اگر کسی لابهلای دود و غبار غلیظ خوب گوش میداد، دعای طلب شهادت به جوانی امینعباس رامیشنید.سردار داغی بود برای وحشیگری اسرائیل. پیکر امینعباس و سردار درجوارحضرت سبز قباروی دست مردم مقاوم دزفول، کنار رودخانه دز به خاک سپرده شد؛ و این داستان دیگری از پدر و پسرهای تاریخ است.