روایتی کوتاه از ماجرایی پیچیده

تجربه یک نبرد در‌میانه روزمرگی‌ها

فرجه امتحانات رو‌به‌اتمام بود‌. در این فکر بودم که چطور زمانم را توزیع کنم. جسته‌و‌گریخته روش‌های مختلف را آزمایش می‌کردم و در‌همان‌حال، هول‌و‌ولای این‌که نکند این ترم‌آخری در درسی خدای ناکرده به‌رغم سنت ۱‌۶ ساله تحصیلم، «تکاور» شوم، با مارش «خلبانان ملوانان» در سرم رژه می‌رفت.
فرجه امتحانات رو‌به‌اتمام بود‌. در این فکر بودم که چطور زمانم را توزیع کنم. جسته‌و‌گریخته روش‌های مختلف را آزمایش می‌کردم و در‌همان‌حال، هول‌و‌ولای این‌که نکند این ترم‌آخری در درسی خدای ناکرده به‌رغم سنت ۱‌۶ ساله تحصیلم، «تکاور» شوم، با مارش «خلبانان ملوانان» در سرم رژه می‌رفت.
کد خبر: ۱۵۲۹۰۶۶
نویسنده یاسان قندی - نوجوانه
 
تیپ‌های هوابرد اورتینکینگ در امور این‌که ارشد چه بخوانم نیز چتر‌بازی می‌کردند. به‌هرترتیب و ضرب‌و‌زور، برنامه نامنظم و لنگ در هوایم پیش‌می‌رفت. بار مضاعف مقاله روش تحقیق بود. مرض داشتم و موضوع سختی برداشته بودم و وقت درحال اتمام بود و چشمانم شده بودند منتظر پیام تمدید مهلت. 
شب را خوابیدم و گفتم بگذار جمعه ساعت را کوک نکنیم، بگیریم یک دل سیر بخوابیم چون تکاوری صرفا یک احتمال بود، نه یک واقعیت. در حال غلت‌خوردن بودم که صدای پدرم راس ۶ صبح بیدارم کرد؛ که چه؟ روز جمعه‌ای چه می‌گویید پدرم؟ گوش‌هایم را تیز کردم، متوجه شدم تلویزیون را هم روشن کرده. آرام‌آرام شروع کردم به خروشیدن، که روز جمعه‌ای نهایت خودبینی، تکبر و کلی لاطائلات دیگر است که این‌گونه ما را از خواب بیدار کنید. کولر را هم که همان صبح که بلند شده بود، خاموش کرده بود. تاب نیاوردم‌؛ بلند شدم بروم که خودش آمد، گفت: «بیدار شین سردار سلامی رو شهید‌کردن.» همان صورت مست خواب، شد یک صورت سیمانی و مبهوت که این چه‌خبریست؟ اولی تمام نشده، دومی را گفت: «باقری و شمخانی رو هم زدن.» بعدی رو درجا نگذاشت سرد شه: «یکی دیگه از سردارامون، فکر کنم رشید رو هم زدن، دوتا دانشمندم زدن.» درست همون‌طور که مبهوت شهادت حاج‌قاسم شدم، اینجا هم مات شدم. ولی ته دلم گرمه که خدا رو شکر، حاجی‌‌زاده سالمه، سرویس نظامی می‌دیم به عامل‌شون. رفتم صورتم را شستم، عینک زدم ببینم چه‌کسی زده که گفت اسرائیل شبانه موشک زده به خانه‌های‌شان. 
صبحانه را خوردیم، گفتیم ان‌شاءالله پاسخ این حمله را می‌دهیم. همچنان نگران مقاله‌ای بودم که باید آماده می‌شد و هیچ مدتی تمدید نشد. مقاله را آماده ارسال کردم که ناگاه دیدم بله، اینترنت در موعد ارسال قطع شد. 
عن‌قریب بود که «تکاور» شوم، در کاری که مانند یک مادر، فربه و فربه‌ترش کرده بودم. به هر زوری که بود، مقاله را از مابین فیلترینگ و‌ گیر‌و‌گور به‌دست استادمان رساندم. اینترنتم که شب وصل شد، خبرآمد که ممکن است جنگ شود. ساعت نزدیک ۸ شب بود که تصمیم به بیرون‌رفتن گرفتیم تا خواهرم کمی آرام شود. نزدیک میدان خراسان در بنکداری‌های آن حوالی بودیم. بوی محرم شهر را برداشته بود و در همان حال هم کم‌کم مردم درحال برپاکردن تکیه‌ها و ایستگاه‌های صلواتی ایام فاطمیه بودند و البته که خاک مبهوتی در شهر پاشیده شده بود. 
روز بعد، عید غدیر شده بود. مادرم از سادات موسوی‌ است و مردد مانده بودیم که مهمان‌ها را فردا در منزل پذیرا باشیم یا به خانه پدربزرگم که بزرگ‌مان است برویم. 
مقرر شد فردا در خانه بمانیم و عصر هم در منزل پدربزرگ‌مان باشیم. وقت خاموشی و خواب رسید. صدا از پنجره‌های اتاقم رد می‌شد. سعی کردم بخوابم و اعتنایی نکنم، ولی ناگاه بی‌خوابی آمد و نشست کنارم. پیشنهاد داد پنجره‌های اتاقت را باز کن. باز کردم. چه می‌بینی؟ چندین نقطه درخشان، که پرسرعت می‌روند بالا و منفجر می‌شوند. گفت بیا شب شعر راه بیندازیم. هنری‌تر بیان کن. گفتم واقعا شبیه ستاره‌های دنباله‌دار شاید باشند، بلکه هم کرم، کرم‌های شب‌تاب. ادامه دادم: کرم‌های شب‌تابی که پرسرعت پر میزنن بالا، بعد به حدی از ارتفاع که می‌رسن، صدای رعد‌و‌برق و خش‌خشی شبیه بارون میاد. می‌تونی بری ونگوگ رو از قبر بکشی بیرون تا شب پرستاره رو برات مجدد تو تهران بکشه. ونگوگ امشبو می‌دید از ذوق ستاره‌ها سکته می‌کرد. گفتم: اگر خوبه و راضی هستی، برو بذار بگیریم بخوابیم. بچه‌های دانشگاه آزاد مجازی شدن انگار. منتظر خبر دانشگاه خودمون باید باشیم جناب بی‌خوابی. بی‌خوابی انگار خوشش آمده بود. گفت سر شب است مرد مومن. بنظرت جنگ می‌شود؟ گفتم این‌ها ترسو هستند. 
جوابش را می‌گیرند و می‌نشینند سر جای‌شان. ولی چرا امشب این‌قدر صدا می‌آید؟ ته کارشان است. معمولا سیره انتقام این است همان ساعت که ما را زدند، ما هم می‌زنیم. ولی فعلا خبری نیست. بی‌خوابی خودش از حرف‌های من خوابش گرفت و رفت. روز عید شد. لباس‌ها را تازه کردیم. واقعا هم عید بود. اخبار را چک کردم. پاسخ داده بودیم. 
با شادی راه افتادیم به خانه پدربزرگ و همسایه و فامیل؛ طبق سنت چندین ساله، از صغیر و کبیر برای دیدار روز غدیر می‌آمدند. بحث‌های فامیلی آغاز شد. هریک شده بودند تحلیلگری فارغ‌التحصیل از هاروارد، شاید هم استنفورد. یکی می‌گفت امشب اسرائیل را شخم می‌زنیم،  دیگری می‌گفت همین‌الان اطراف ورامین اف ۳۵ زدیم زمین، دارن میرن خلبانشو اسیر کنن. خلاصه گفتمان آزاد راه افتاده بود و کنار هر دهانی، مخی تیلیت می‌شد. برگشتیم به تهران و نگران از جشن فارغ‌التحصیلی و امتحانات به خواب رفتم. 
با بچه‌ها مقرر کرده بودیم لباس را از کجا بگیریم، کیک نگیریم تا دانشگاه ما را توبیخ نکند، حق خرید بادکنک هلیومی تعلیق شده بود و این‌که فیلمبرداری و عکاسی چطور باشد. النهایه آن‌که تصمیمات زیادی گرفتیم و مجوز و پاچه‌خواری مسئولان برای یادگاری داشتن از این ایام، با سایه بختکی که چنبره زد، مانند کیک مالانده شد. دانشگاه ما صد هیچ از بقیه جاها عقب‌تر است! حرف همه دانشجوهاست اما درباره ما صدق می‌کرد. اعلام کردند کشور تا آخر هفته تعطیل است و ما مبهوت ماندیم. دانشگاه آزاد امتحاناتش را مجازی کرد. تهران و بهشتی هم موکول کردند به شهریور. ما می‌گفتیم چه مسئولان جوگیری دارند آنها، چه مسئولان بی‌خیالی داریم ما. تا این لحظه خبری از امتحان نشده بود. همگی نگران هم بودیم. به‌خصوص نگران بچه‌های خوابگاه. جوانانی که به هزار امید آمده بودند تهران و حالا ‌گیر کرده بودند در تهران و بی‌اتوبوسی و بلاتکلیفی و موشکباران. 
جنگ جدی شده بود. هر شب اخبار این‌که کجاها را زدیم، از تلویزیون توسط جناب سرهنگی که ملت آیدی اینستاگرامش را هم پیدا کرده بودند، پخش می‌شد. ناگهان ما هم دریافتیم که بله، دانشگاه ما هم امتحانات را موکول کرد به شهریور. رویاها هم به اقتضای آن ایام مانند سایر چیز‌ها دود شده و به هوا پریدند. اینترنت‌ قطع شد و کارتخوان هم کار نمی‌کرد که برویم سماقی بگیریم شروع کنیم مکیدن. برای گعده‌های تحلیلی خودمان که چرا عارف قزوینی و ایرج‌میرزا دعوا داشتند، چرا نتانیاهو را نمی‌گیرند، یا این‌که بمب اتم داریم یا خیر، دلم شده بود اندازه یک آلو. فندق و نوک سوزن زیادی است واقعا. 
اینترنت‌ مقطوع و ارتباطاتی که به‌جبر کم شدند، مرا به اندرونی خودم پرتاب کرد و درها را بست. گفت تا خودت را نیابی، به اصل خودت بازنگردی، بیرون نمی‌فرستیمت. خودکاوی کردم، کتاب‌هایی که جوگیرانه خریده بودم‌شان و خاک فراموشی گرفته بودند، رسیده بودند صف اول ملاقات با من. از جوگیر شدن خودم در آن بازه‌های نمایشگاه کتاب خوشم آمد. 
به زندگی واقعی خو کرده بودیم اما نه به‌خواست خودمان که مانند غربی‌ها، «دتاکس‌مدیا» کرده باشیم، بلکه چرخش گردونه ایام در خاورمیانه وضع ما را این‌گونه چرخانده بود. 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
مجری‌گری فرمول ندارد

گپ‌و‌گفت خبرنگار جام‌جم با قصه‌نویس رادیو و «چشم شب روشن» تلویزیون که مدتی است از رسانه کناره گرفته است

مجری‌گری فرمول ندارد

نیازمندی ها