لحظه شهادت در برج ۱۶ طبقه

صبح روز هفتم تیر ۱۳۷۴، کامران قرآن را بالا نگه داشت. فاطمه از زیر قرآن رد شد، برگشت، قرآن را بوسید، زن آبستنش را به بیمارستان زنان و زایمان اصفهان رساند. آفتاب صبح سرزمین زاینده‌رود به غروب نشست. دختری گندمگون به دنیا آمد. کامران قرآن را جلوی فاطمه گرفت: «بین دو اسم، آناهیتا و نیلوفر، یکی را انتخاب کن.» فاطمه به پیشانی بلند و پرنور نوزاد نگاه کرد. کاغذ را از زیر قرآن درآورد. نیلوفر، نیلوفر قلعه‌وند. فاطمه پلاک «و ان یکاد» را به پر لباس تريكو بچه وصل کرد. زیر‌لب آیه‌الکرسی را زمزمه کرد.
صبح روز هفتم تیر ۱۳۷۴، کامران قرآن را بالا نگه داشت. فاطمه از زیر قرآن رد شد، برگشت، قرآن را بوسید، زن آبستنش را به بیمارستان زنان و زایمان اصفهان رساند. آفتاب صبح سرزمین زاینده‌رود به غروب نشست. دختری گندمگون به دنیا آمد. کامران قرآن را جلوی فاطمه گرفت: «بین دو اسم، آناهیتا و نیلوفر، یکی را انتخاب کن.» فاطمه به پیشانی بلند و پرنور نوزاد نگاه کرد. کاغذ را از زیر قرآن درآورد. نیلوفر، نیلوفر قلعه‌وند. فاطمه پلاک «و ان یکاد» را به پر لباس تريكو بچه وصل کرد. زیر‌لب آیه‌الکرسی را زمزمه کرد.
کد خبر: ۱۵۳۴۱۱۱
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه دفاع مقدس
 
نیلوفر، الهه آب‌
نیلوفر،گلی سر برآورده ازبرکه‌ها و آب‌های زلال و روان است؛ایزدبانوی آب‌،ریشه درخاک دارد، ساقه در آب، برگ‌هایش در بادند و گلبرگ‌هایش به سان خورشید می‌درخشند.نیلوفر، دختر خانه کامران و فاطمه، کنار داستان‌های هزار و یک شب و امیر ارسلان نامدار و بیژن و منیژه قد کشید. میان شاهنامه‌خوانی پدرش، میان روزهایی که مادرش برایش گیس می‌بافت؛ دختر گلابتون را زمزمه می‌کرد. داستان زال و رودابه را برایش تعریف می‌کرد.
   
سایه امنیتی و مسیر قهرمانی
نیلوفر در سایه امنیتی سرزمینی به نام ایران، همراه خانواده ساکن تهران شد؛ محله نوبنیاد. هدف نیلوفر، ورزش و زندگی سالم بود. صبح که نور آفتاب از کوه دماوند به سر تهران سایه می‌افکند، بیدار می‌شد؛ یک ساعت تمام دویدن، راه رفتن، فعالیت بدنی را به جان می‌خرید؛ لباس ورزشی می‌پوشید. گیس‌هایش را زیر کلاه می‌برد، ساکش را برمی‌داشت و راهی باشگاه ورزشی جوان می‌شد.روی یک پا ایستادن، تمرین تعادل، مشق دویدن دور باشگاه پر از آینه، کاهش استرس و آرامش، نتیجه فعالیتش بود.عضلاتی که به‌راحتی در مسابقات استقامت دوام می‌آوردند. تمرکز ذهنی را مرحله به مرحله جلو می‌برد؛ هوای سنگین را به ریه‌هایش می‌کشید؛ هزار و یک،هزار و دو،هزار و سه ...و هر روز ثانیه‌شماری‌اش بیشتر می‌شد.تمرکز آگاهی‌ از او دختر ورزشکاری ساخته بود از جنس دختران زادبوم ایران.
مربی پیلاتس که به شاگردانش می‌گفت: «ورزش فقط بدن و جسم نیست، روح را باید به آگاهی رساند.» نیلوفر مانند گل هم‌نامش با طلوع خورشید راهی کار و تلاش می‌شد و موقع غروب برمی‌گشت؛ زیر سایه سقف خانه پدری، سفره همیشه گرم مادر، بوی خوش و تند قورمه‌سبزی، پوست و صاف و براق صورتش را نوازش داد، نشست سر سفره.
   
گفت‌وگوی شبانه و نگرانی‌های ملی
«مامان، چی شد اسمم نیلوفر شد؟» فاطمه به خطوط عمیق چهره کامران نگاه کرد: «والا، بابات دو تا کاغذ نوشت گذاشت لای قرآن؛ نه، بگو دوتاش نیلوفر بوده.» کامران لبخند گرمش را پاشاند به صورت فاطمه: «دوتاش یه معنی داره؛ الهه آب، ایزدبانوی آب‌؛ نیلوفر و آناهیتا.» نیلوفر هشتمین قاشق برنج نرم و دم‌کشیده را بو کشید، آرام ‌آرام جوید و رو به مادر گفت: «دستت طلا مادر.»
کامران اخبار ساعت ۹ شب را نگاه می‌کرد؛ دختری غزه‌ای رانشان می‌داد که گیس‌هایش آشفته و قطره خونی کنار ابرویش خشکیده بود. نیلوفر چند لحظه زل زد به قاب تلویزیون، آب دهانش را قورت داد، دستی به گیس بافته‌اش کشید و رفت تو اتاقش. کامران تا آخرین لحظه اخبار را گوش دادوبعد روبه فاطمه گفت:«یه روز بشه شر این اسرائیل نمک‌به‌حرام کنده بشه.» فاطمه سفره را تا‌کرد، نفسش را پاره ‌پاره بیرون داد و گفت: «کاشانه‌یه ملت و پاشیده.»

شهادت در نوبنیاد
کامران به عادت هر شبش تلویزیون را روشن کرد؛ مجری اخبار هواشناسی گفت: «فردا جمعه ۲۳ خرداد ماه ۱۴۰۴، هوای تهران صاف تا قسمتی ابری با حداکثر دمای ۳۶ درجه سانتی‌گراد و در بعضی ساعات افزایش باد.» کامران بلند گفت: «جمعه که تعطیله، شنبه هم که عید غدیره؛ جمع کنیم یه سر بریم دریا.» نیلوفر بدو بدو با اشتیاق از اتاقش بیرون آمد: «من که هستم؛ وای، دو روز گردش و تمرین لب ساحل می‌چسبه بابا.»
شب از نیمه گذشت؛ تاریکی غلیظ شد؛ هنوز بوی ‌قورمه‌سبزی مامان فاطمه کنار پنجره آشپزخانه موج می‌زد. صدای ریز و تیز پهپاد تهران، محله‌ها و خانه سرداران را شکافت؛ موج اول حملات پهپادی دیوارهای سکوت شهرک نوبنیاد را درید. ساختمان ۱۶ طبقه در لحظه برخورد موشک فروریخت؛ نفس کودک شیرخواره قطع شد؛ دختر بچه‌ای در طبقه دیگر زیر آوار ماند، مادرها و پدرهای غیرنظامی کشته شدند. گرداگرد شهر کبود و خاکستری شد؛ دلهره ایران را فرا گرفت؛ باد نمی‌وزید. مردم محله برای نجات آمدند. نیلوفر همراه مادر و پدرش در سایه روشن زندگی و مرگ، شهادت نصیب‌شان شد.

انتقام و جاودانگی نیلوفر
شب حمله به غروب فردا رسید. سایه خسته باد در آفتاب خزید. غبارهای نقره‌ای موشک‌ها از سرزمین زادگاه پدری نیلوفر در آسمان نیلی‌رنگ، به وقت اصفهان، تبریز، کاشان و تمام ایران، دسته‌دسته راهی چاه ویل اسرائیل شدند. آسمان اورشلیم لرزید؛ گنبد آهنین دوام نیاورد؛ گل خرزهره‌های اسرائیل پرپر شدند. سربازان ایرانی رجز خوانده‌اند: «صد پسر در خون بغلتد، گُم نگردد دختری.»
اسرائیل ایران را با جای دیگر اشتباه گرفته بود؛ کهن‌ترین ژنوم جهان، گل نیلوفر که متعلق به تمدن کهن ایرانی بود، پرپر نشد؛ بلکه بذری جاودان شد برای هزار سال دیگر، برای دختران این سرزمین. به قول فریدون مشیری: تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب به من گفتی که دل دریا کن ای دوست همه دریا از آن ما کن ای دوست دلم دریا شد و دادم به دستت

جرمش «زندگی‌کردن» بود
در تهران،جایی که امید چون گیاهی سرسخت از دل آسفالت جوانه می‌زد، زندگی جاری بود‌؛ در هر طلوع، زنان، معماران بی‌ادعای فردا، با هزار آرزو از خواب برمی‌خاستند. آنها با دستانی که بوی نان و عشق می‌داد، مشغول بافتن تار‌و‌پود روزمرگی بودند: مادری که لقمه‌ای در کیف فرزند می‌گذاشت، معلمی که الفبای پایداری را آموزش می‌داد و زنی که پشت پنجره، گلدان شمعدانی را تیمار می‌کرد. زندگی آنها، تجسم زیبایی مقاومت و ادامه بود. 
ناگهان، سکوت شهر با صدای مرگ شکست. از آسمان، مهمانان ناخوانده‌ای فرود آمدند که نه زبان امید می‌فهمیدند و نه حرمت حیات را می‌شناختند. در یک چشم‌بر‌هم زدن، دیوارهای خانه، که قرار بود پناهگاه باشند، به آوار تبدیل‌شدند. 
چه مظلومانه، آن لبخندهای نیمه‌کاره، آن دستانی که قرار بود فردا خانه‌ای بسازند، زیر غبار و خاک پنهان شدند. آنها نه در میدان نبرد، که در حریم امن آرزوهای‌شان، شهدای بی‌گناه بیداد شدند. زنانی که تمام جرمشان، «زندگی‌کردن» بود. 
اگر‌چه شمعدانی‌ها بی‌صاحب ماندند اما جای خالی‌شان امید را فریاد می‌زنند. یادشان، چون عطر گلاب، در جان این شهر می‌ماند‌؛ نشانه‌ای از ستمی که بر زنان امیدوار این سرزمین رفت و عزمی که هرگز از دل‌های ما نمی‌رود.  در میان آوار، هنوز می‌توان رد انگشتان ظریف آنها را بر قاب عکس‌ها و وسایل به‌جامانده دید. هر وسیله، روایتی از یک روز عادی است که به‌ناگاه ابدی شد. خانه‌های ویران شده، دیگر صرفا یک بنا نیستند‌؛ موزه‌های خاموش رنجی هستند که نشان می‌دهند چگونه امیدهای کوچک، در مقابل قدرت کور جنگ، تاب نیاوردند اما در دل تاریخ، ‌جاودانه شدند.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها