بوشهر؛ شهر فراموش‌شده در باتلاق بی‌سیستمی حمل‌ونقل 
 چهرهٔ چندوجهی بوشهر و ضرورت یک سیستم حیاتی

بوشهر؛ شهر فراموش‌شده در باتلاق بی‌سیستمی حمل‌ونقل 

گفتگو با «دکتر مهران زنده بودی»؛ نویسنده و دارنده اولین دکترای مترجمی زبان فرانسه در ایران

هوش مصنوعی نمی‌تواند نقش مترجم انسانی را حذف کند

در آن سال‌ها، خورموج برای من تنها یک محل زندگی نبود؛ خانه‌ی من بود، مأمن آرامش و رشد من بود، و جایی بود که قلب و ذهنم در آن تربیت شد. اگر امروز سخن از مسیرهای علمی و حرفه‌ای من به میان می‌آید، اگر نام من در دانشگاه‌ها و محیط‌های علمی مطرح شده است، بی‌تردید بخش مهمی از شاکله‌ی انسانی و فکری من، در این شهر و در کنار مردمان خونگرم، ساده‌دل، صادق و عمیقاً بااصالت آن شکل گرفته است.
در آن سال‌ها، خورموج برای من تنها یک محل زندگی نبود؛ خانه‌ی من بود، مأمن آرامش و رشد من بود، و جایی بود که قلب و ذهنم در آن تربیت شد. اگر امروز سخن از مسیرهای علمی و حرفه‌ای من به میان می‌آید، اگر نام من در دانشگاه‌ها و محیط‌های علمی مطرح شده است، بی‌تردید بخش مهمی از شاکله‌ی انسانی و فکری من، در این شهر و در کنار مردمان خونگرم، ساده‌دل، صادق و عمیقاً بااصالت آن شکل گرفته است.
کد خبر: ۱۵۳۵۱۰۳
نویسنده حمید زارعی- روزنامه نگار

 

خورموج، شهری با پیشینه‌ای سرشار از فرهنگ، خرد و انسان‌های فرهیخته، همواره زادگاه چهره‌هایی بوده است که نامشان فراتر از مرزهای جغرافیا، در عرصه علم و اندیشه درخشیده‌اند. در ویژه‌نامه روز خورموج، مفتخر هستیم که به گفت‌وگو با یکی از برجسته‌ترین فرزندان این دیار پرداخته‌ایم؛ دکتر مهران زندهبودی  نخستین دکترای مترجم زبان فرانسه در ایران، استاد دانشگاه ، نویسنده، مترجم و پژوهشگری که سال‌ها از عمر خود را صرف اعتلای دانش زبان و ترجمه در کشور کرده است.

این مصاحبه، علاوه بر مرور مسیر علمی و حرفه‌ای ایشان، بازتابی از دغدغه‌های فرهنگی و آموزشی است که دکتر زندهبودی با نگاهی عمیق و مردمی مطرح می‌کند. سخن او نه‌تنها درباره ترجمه و زبان، بلکه درباره هویت، ریشه‌های فرهنگی خورموج و نقش آموزش در بالندگی جامعه است.

همراه ما باشید تا از زبان یکی از چهره‌های پیشگام و افتخارآفرین خورموج، تاریخ، فرهنگ و آینده این شهر را از منظری تازه بازشناسیم.

 لطفا شرح حالی از دوران کودکی و تحصیلتان در خورموج بیان بفرمایید.

: من در بوشهر به دنیا آمدم؛ در سرزمینی که آفتاب، دریا، نسیم گرم جنوب و خلق‌ وخوی نجیب و صمیمی مردمانش، نخستین تصاویر و احساسات زندگی مرا شکل داد. اما نقطه‌ای که شخصیت من در آن ریشه گرفت و هویت من در آن شکل یافت، شهر خورموج در شهرستان دشتی بود؛ شهری که از سن ده سالگی به آن وارد شدم و سال‌های کودکی و نوجوانی‌ام را در کوچه‌ها، مدارس، فضاهای دوستانه و صمیمیت عمیق مردمانش گذراندم.

در آن سال‌ها، خورموج برای من تنها یک محل زندگی نبود؛ خانه‌ی من بود، مأمن آرامش و رشد من بود، و جایی بود که قلب و ذهنم در آن تربیت شد. اگر امروز سخن از مسیرهای علمی و حرفه‌ای من به میان می‌آید، اگر نام من در دانشگاه‌ها و محیط‌های علمی مطرح شده است، بی‌تردید بخش مهمی از شاکله‌ی انسانی و فکری من، در این شهر و در کنار مردمان خونگرم، ساده‌دل، صادق و عمیقاً بااصالت آن شکل گرفته است.

ورود من به خورموج در سن ده سالگی با تجربه‌ای تازه همراه بود: تجربه‌ی کشف جهانی که ساده، اما سرشار از محبت، همدلی و انسانیت بود. کوچه‌های خاکی آن روزگار، سلام‌های گرم همسایه‌ها، جمع‌های خانوادگی، دوستی‌هایی که نه با مصلحت که با جان و دل بسته می‌شدند، همه بخشی از خاطراتی هستند که هنوز هم در ذهن من همان‌قدر روشن‌اند که انگار دیروز اتفاق افتاده‌اند.

سال‌های تحصیل من در این شهر، از مدرسه‌ی راهنمایی شهید باهنر آغاز شد؛ مدرسه‌ای که محیط آن ترکیبی بود از جدیت و مهربانی. آموزگارانم در آن دوران، تنها آموزنده‌ی درس نبودند، بلکه آموزگاران زندگی بودند. بسیاری از آن‌ها شاید هرگز ندانند که یک جمله‌ی ساده‌شان، یک نگاهشان، یا حتی یک تشویق کوچکشان چگونه بذرهایی را در ذهن و دل من کاشت که امروز به درختی تبدیل شده است. من در همان سال‌ها آموختم که دانش تنها جمع آوری اطلاعات نیست؛ بلکه ارتباط با انسان‌ها، فهم جهان، و کشف معناست.

پس از آن، دوره‌ی دبیرستان برای من در دبیرستان ابوذر غفاری سپری شد؛ دبیرستانی که فضای آن مرا بیش از پیش با مباحث فکری، ادبی و پرسشگری آشنا کرد. در کلاس‌های آن دبیرستان، من نه تنها دروس رسمی را فرا می‌گرفتم، بلکه آرام‌آرام یاد می‌گرفتم که چگونه بیندیشم. برخی معلمانم مرا به خواندن بیشتر تشویق کردند، برخی دیگر جرقه‌های اولیه‌ی علاقه‌ی مرا به زبان و ادبیات روشن کردند، و برخی نیز به من آموختند که وفادار به حقیقت بودن، مهم‌تر از هر موفقیت و عنوانی است.

اما فراتر از درس و مدرسه، روح زندگی در خورموج بود که شخصیت من را شکل داد:

روحِ گرمیِ معاشرت‌ها

ساده‌زیستیِ آمیخته با وقار و عزت نفس

مهربانیِ بی‌ادعا

و تعلق خاطر به خاک و ریشه‌ها.

من همیشه باور داشته‌ام که بخشی از هویت انسان را شهرهایی می‌سازند که در آن‌ها بزرگ شده است؛ شهرهایی که ما را دیده‌اند، میزبانی کرده‌اند و ما در آن‌ها تنفس کرده‌ایم. برای من، خورموج، چنین شهری‌ست. اگر امروز در دانشگاه‌ها، در حوزه‌ی تحقیق یا تدریس، سخن از نظریه، زبان، ترجمه یا فلسفه می‌گویم، در لایه‌های زیرین این سخن‌ها، فرهنگ شفاهی جنوب، رنگ آفتاب، و صداقت مردم دشتی حضور دارد.

روزهایی که بعد از مدرسه، در کوچه‌ها با دوستانم می گذراندم؛ عصرهایی که نسیم گرم بر چهره می‌نشست؛ شب‌هایی که آسمان، نزدیک‌تر و پرستاره‌تر بود؛ همه، همچون سرمایه‌ای عاطفی در من ماندگار شدند. امروز که سال‌ها از آن دوران گذشته و مسیر زندگی مرا به شهرهای دیگر، دانشگاه‌های مختلف، در کشورهای مختلف و محیط‌های آکادمیک دور و نزدیک برده است، هنوز بوی خورموج، لحن مردمش و خاطرات آن روزها در من زنده‌اند.

می‌دانم که هیچ افتخار و پیشرفتی بدون ریشه معنا ندارد. ریشه‌ی من در خاک دشتی است؛ در همان کوچه‌ها، مدرسه‌ها، آغوش خانواده، دوستانی که هنوز هم با شنیدن نامشان لبخندی حقیقی بر لبم می‌نشیند. 

به همین دلیل، امروز با تمام قلبم و با نهایت تواضع و سپاسگزاری سر تعظیم فرود می‌آورم در برابر:

خورموج عزیزم، مردم نجیب شهرستان دشتی، و سرزمین مادری‌ام، ایران که روح من را ساختند، مرا به بلوغ رساندند، و مرا در مسیری قرار دادند که همچنان ادامه دارد.

 

 تا چه حد ریشه‌ها و تربیت شما در خورموج در شکل‌گیری شخصیت حرفه‌ای و پشتکار شما برای رسیدن به این جایگاه تأثیرگذار بوده است؟

اگر بخواهم صادقانه بگویم، هر آنچه امروز در مسیر دانشگاهی و حرفه‌ای‌ام به‌عنوان پشتکار، نظم در کار، و حس مسئولیت می‌شناسید، از دل همان کوچه‌های آفتاب‌خورده ی خورموج آمده است؛ شهری با روحیه‌ای کویری، آفتابی همیشه حاضر، و مهربانی‌هایی که در سادگی روزمره پنهان است. زندگی در خورموج با امکانات محدودتر نسبت به پایتخت به‌جای آنکه سدّ راه شود، تبدیل شد به مدرسه‌ای برای ساختنِ «توانِ ماندن»؛ ماندن پای هدف، ماندن کنار هم، و ماندن در مسیر سخت علم. در گرمای «تش باد»، باد آتشین انسان یاد می‌گیرد چگونه با طبیعت گفت‌وگو کند، ریتم کار و مطالعه‌اش را با فصل‌ها تنظیم کند و از اندک‌ها بهترین استفاده کند. همان بادِ تند و آتشین، برای من استعاره‌ای شد از مقاومتِ رو به جلو: بادی که اگرچه صورت را می‌سوزاند، اما راه را هم به‌روشنی نشان می‌دهد.

در خانواده و مدرسه، تربیتی که دریافت کردم بر چند اصل ساده و عمیق استوار بود: امانت‌داریِ کلمه، احترام به رنجِ نان، و صبر در فهمیدن. معلمانم با همان زبان گرم و بی‌پیرایه ی جنوبی به من آموختند که فهمیدن، بیش از آنکه تکیه بر نبوغ باشد، تکیه بر استمرار است. زیستن در خورموج،  نوعی مسئولیت اجتماعی آرام اما پیگیر را در من شکل داد: اینکه کارِ نیمه‌تمام نگذارم، وعده ی علمی که می‌دهم را به نتیجه برسانم، و از مسیر مطالعه، ولو آهسته، دست نکشم. همین ریزعادت‌ها برنامه ی منظم، بازخوانی دقیق، و نگارش پاکیزه سرانجام در دانشگاه به سرمایه‌ای بدل شد که در پژوهش و تدریس به کارم آمد.

اگر بخواهم این تجربه ی زیسته را با یافته‌های علمی پیوند بزنم، در ادبیات فرانسویِ علوم انسانی و آموزش، از «پشتکار» و «تاب‌آوری» بسیار سخن رفته است. بوریس سیرولنیک، روان‌پزشک و اندیشمند فرانسوی، «تاب‌آوری» را توانایی برخاستن و ادامه دادن در متن دشواری‌ها می‌داند؛ اما با یک نکته ی کلیدی: این توانایی نه با تنهایی که با پیوندهای عاطفی و فرهنگی معنا می‌گیرد یعنی حمایت خانواده، مدرسه و شبکه ی اجتماعی است که ضربانِ تاب‌آوری را زنده نگه می‌دارد. در خورموج، همین پیوندها از حلقه ی فامیل گرفته تا صفای همسایگی و هوای هم‌دیگر در مدرسه سنگ بنای همان «ایستادگیِ مهربان» بود که بعدها در پژوهش دانشگاهی بدل به استمرار و دقت شد. پژوهش‌های شهریِ فرانسه نیز نشان می‌دهند «سرمایه ی اجتماعی» و «روابط محلیِ قوی» در توان جمعی برای سازگاری و گذر از بحران نقش اساسی دارند؛ چیزی که در بافت‌های جمع‌وجور و همدل، پررنگ‌تر تجربه می‌شود.

از سوی دیگر، ادبیات سیاست‌گذاری آموزشی در فرانسه طی سال‌های اخیر بر «مهارت‌های روانی‌ـ‌ اجتماعی» مانند انگیزه، خودنظمی و پشتکار به‌عنوان پیش‌بین‌های جدیِ موفقیت تأکید کرده است؛ مداخله‌های مدرسه‌محور برای پرورش همین مهارت‌ها توانسته‌اند رفتار و نتایج تحصیلی را بهبود دهند. تجربه ی شخصی من در خورموج، بسیار پیش از آنکه این اصطلاحات را در کتاب‌ها ببینم، در عمل ساخته شد: وقتی کتاب کم بود، به بازنویسی و خلاصه‌نویسی پناه می‌بردیم؛ وقتی معلم به‌تنهایی بار کلاس‌ها را می‌کشید، ما هم در نقشِ «شاگرد‌ـ‌یار» به هم‌کلاسی‌ها درس می‌دادیم. این تمرین‌های ناخواسته، همان «خودنظمی» و «توانِ تداوم» را که پژوهش‌های فرانسوی بر آن دست می‌گذارند به بخشی از عادت فکری من بدل کرد.

بافتِ شهرهای کوچک به روایت گزارش‌ها و مطالعات فرانسوی اگرچه از محدودیت‌های ساختاری رنج می‌برد، اما درست در همین کم‌برخورداری‌هاست که الگوهای خلاقِ کنش و همیاری شکل می‌گیرد و حس تعلق تقویت می‌شود.  من در خورموج آموختم که منابع اندک پایانِ کار نیست؛ دعوتی است به ابتکار: از ساختن کاربرگ‌های درسی با دست تا برپا کردن حلقه‌های مطالعه ی خودجوش. این «ابتکار از سرِ کم‌وسایلی» بعدها در پژوهش نیز به کار آمد: وقتی داده کم است، روش را صیقل می‌دهی؛ وقتی دسترسی دشوار است، مسیرهای تازه ی منبع‌یابی می‌سازی.

نکته ی جغرافیا را هم نباید دست‌کم گرفت. آفتاب، هرچند به ‌لحاظ بهداشتی باید با احتیاط با آن زیست، برای جانِ آدمی مایه ی روحیه است و نبودِ نور، در پژوهش‌های علمی و سلامت عمومی، با افتِ خلق همراه دانسته شده است.  زیستن زیر آفتابِ خورموج، علاوه بر سرسختیِ بدنی، در من نوعی «امیدِ اقلیمی» کاشت: هر صبح که نور بر دیوار می‌نشست، حس آغاز می‌آمد. «تش باد» هم برایم مدرسه‌ای بود برای زمان‌بندی و نظم: باید صبح‌ها، پیش از تازیانه ی باد، کارِ اصلی را پیش می‌بردی و عصرها به بازخوانی و جمع‌بندی می‌پرداختی. همین نظمِ آموخته از اقلیم، در سال‌های بعد، ریتم کلاس و پژوهش مرا سامان داد. 

حاصلِ این همه آن است که ریشه‌ها و تربیت خورموجی‌ام نه فقط خاطره‌ای عزیز، بلکه سازوکارِ شکل‌گیریِ شخصیت علمی من است: از «تاب‌آوریِ پیوندی» که اندیشه ی فرانسوی به‌خوبی توضیح داده است، تا «پشتکارِ عینی».

 

 از محافل فرهنگی وادبی خورموج و مشاهیر دشتی چه خاطراتی دارید؟

خاطره ی ادبی و فرهنگی من از خورموج، تنها خاطره ی یک فرد نیست؛ خاطره ی یک سنت زنده است. در دبیرستان ابوذر غفاری، من افتخار شاگردی بزرگوارانی را داشتم که نه تنها درس می‌دادند، بلکه چراغ روشن می‌کردند. دبیرانم، هر یک با منش و روش خود، در من چیزی کاشتند که بعدها در دانشگاه، در پژوهش، و در تدریس، ریشه دواند: صبر در فهمیدن، حرمت کلمه، و عشق به متن.

در میان آنان، یاد زنده‌یاد استاد ایرج اسدی، شاعر نازک‌دل و روشن‌بیان، برای من گرامی است؛ شاعری که شعر را نه به‌عنوان صنعت لفظی، بلکه به‌مثابه نَفَس آدمی به ما شناساند. همچنین استاد سید اسماعیل بهزادی، که کلمه در زبان ایشان همواره به وقار و سکوتی اندیشیده نزدیک می‌شد و ما را با جهان دیگری از معنا آشنا می‌کرد. و نیز استاد محمدرضا صفدری، نویسنده‌ای که نگاه او به داستان، دنیای روایت را برای من از امر مدرسه‌ای و آموزشی، به امر انسانی و زیسته تبدیل کرد.

اما حقیقت این است که من شاگرد بسیاری بودم؛ از دبیران رسمی گرفته تا مردمی که در کوچه و بازار، گفتارشان شعر و فرهنگ بود. فرهنگ خورموج، تنها در کتاب نبود؛ در لحن سلام‌ها، در احترام به بزرگ‌تر، در سکوت‌های پرمعنا، در آفتاب ظهرهای بلند نیز بود. در این میان، نمی‌توانم از کتابخانه عمومی خورموج یاد نکنم؛ جایی که برای من خانه ی دومم بود. ساعت‌ها در قفسه‌ها قدم می‌زدم، کتاب‌ها را ورق می‌زدم، بدون اینکه بدانم آنچه من می‌جویم دقیقاً چیست. امروز می‌دانم: من خودم را می‌جستم. آن کتابخانه برای من نه فقط محل مطالعه، که پنجره‌ای به جهان بود؛ جهانی که بعدها در دانشگاه، امکان فهم و ادامه‌اش را یافتم. اگر امروز، در مسیر علم و فرهنگ قدمی برداشته‌ام، بخش مهمی از آن وحدت روح و فرهنگ خورموج است؛ شهری که در سکوت گرم خود، فروتنی، وقار، و واقعیت زندگی را به من آموخت.

 

  تأثیر زندگی در خورموج و محیط خانوادگی‌تان بر تحصیلات و شغل‌تان چه بوده است؟

زندگی در خورموج برای من، تنها زیستن در شهری کوچک نبود؛ آموختن ِ نوعی ریتمِ آرام برای نفس کشیدن و فکر کردن بود. خورموج، با آن آفتاب همیشه روشن، کوچه‌های خلوت و سادگی نجیبانه‌اش، برای من فرصت و فراغتی بی‌بدیل فراهم می‌کرد تا بی‌هیاهو به درس و اندیشه بپردازم. هنوز هم باور دارم که اگر در شهری پر سروصدا و پرشتاب بزرگ شده بودم، شاید ذهنم این‌گونه در سکوتِ آرام و آگاهانه شکل نمی‌گرفت. خورموج به من یاد داد که دانش، نیاز به خلوت دارد، و خلوت، نیاز به آرامش.

در همان روزهایی که می‌توانستم ساعت‌ها در کتابخانه‌ی عمومی خورموج بنشینم و مطالعه کنم، همزمان ورزش بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی‌ام بود. زمین‌های خاکی، دوهای عصرانه، و بازی‌هایی که بیشتر از جسم، روح را تربیت می‌کردند. ورزش در خورموج برای من وسیله‌ای بود برای تعادل: تعادل میان فکر و بدن، میان درس و زندگی، میان خواستن و توانستن. اما اگر بخواهم به سرچشمه ی اصلی اثرگذاری اشاره کنم، آن سرچشمه، خانه بود. خانه ی ما بزرگ نبود، اما پُر از آرامش بود.

مادرم، روحش شاد و یادش گرامی، زنی بود که سادگی زندگی را به شکل زیباتری از هر دانشی می‌آموخت. او به ما یاد داده بود: «آرام بودن، نوعی فهمیدن است.» صدای او همیشه آرام بود، نگاهش نرم، و حضورش مثل نسیمی که گرمای «تش باد» را هم قابل تحمل می‌کند. خانه‌ای که مادرم بنا کرده بود، خانه‌ای بود که در آن هیچ چیز افراط نداشت، اما هیچ چیز هم کم نبود: احترام بود، محبت بود، حرمت بود. شاید به همین دلیل، بعدها در تدریس و پژوهش، من همیشه حقیقت را در سادگی عمیق جستجو کردم، نه در پیچیدگی‌های بی‌جهت.

پدرم، حاج عبدالرسول زنده‌بودی، ستون خانواده بود. مردی که با عرق جبین، نان‌آور یک خانواده‌ی پرجمعیت بود؛ بدون گلایه، بدون نمایش، بدون خستگی. من از او آموختم که کار، نه برای نام، که برای وجدان است. او هر روز، با همان صبر و وقار جنوب، به ما می‌فهماند که پشتکار، از زمین و کار روزمره می‌آید، نه از سخن گفتن از آن. در کنار این دو ستون، نقش برادرانم برای من تعیین‌کننده بود. زنده‌یاد محمدرضا (عباس)، نخستین کسی بود که مرا با زبان انگلیسی آشنا کرد. او بدون آنکه استاد دانشگاه باشد، با چند کتاب و چند جمله‌ی ساده، عشق به زبانی دیگر را در من کاشت. آن عشق بعدها مرا به سمت زبان فرانسه، زبان‌شناسی و ترجمه واداشت. نامش برای من تنها نام یک برادر نیست؛ نام یک آغاز است.

زندگی به من آموخت که پیشرفت، جلو رفتن پرسرعت نیست؛ پیوسته رفتن است.آرام، اما بی‌وقفه.

بی‌صدا، اما عمیق.

 

 تحصیلات شما پس از اخذ دیپلم چگونه و در چه دانشگاههایی طی شد؟

 پس از پایان دوره ی دبیرستان و اخذ دیپلم در خورموج، مسیر تحصیلی من در فضایی تازه و گسترده‌تر ادامه یافت. نخستین گام علمی من، ورود به دانشگاه فردوسی مشهد بود؛ دانشگاهی که برای من به مثابه ی نخستین مواجهه ی عمیق با جهان زبان، ادبیات و فرهنگ شد. دوره ی کارشناسی زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه فردوسی، نه تنها آموزش زبان و مطالعه ی متون بود، بلکه نوعی آشنایی با مفاهیم تازه ی اندیشه و بیان بود. آنجا بود که فهمیدم زبان، تنها ابزاری برای ارتباط نیست؛ زبان خانه ی وجود است، و هر زبان، دنیایی است با منطق، موسیقی، نگاه، و درک خاص خودش. این دوره برای من همچون باز شدن پنجره‌ای بود به جهانی که در آن انسان می‌تواند خود را از منظر دیگری ببیند و بشنود.

پس از پایان دوره کارشناسی، به‌دلیل علاقه روزافزونم به ادبیات، مسیرم در همان دانشگاه و در همان رشته ادامه یافت و وارد دوره ی کارشناسی ارشد ادبیات فرانسه شدم. این دوره، دوره ی ژرف‌تر شدن بود؛ دوره ی خواندن سنگین‌تر، اندیشیدن دقیق‌تر، و مواجه شدن با متون بزرگ. در همین سال‌ها بود که آرام‌آرام در ذهنم سؤال‌هایی شکل گرفت که ریشه در ترجمه و معنا داشت: چگونه زبان‌های مختلف جهان را می‌سازند؟ چگونه یک متن در عبور از زبانی به زبان دیگر، تغییر می‌کند و در عین حال همچنان خود باقی می‌ماند؟ نقش فرهنگ در ترجمه چیست؟ و مرزهای امکان و ناتوانی زبان در انتقال معنا کجاست؟

این پرسش‌ها سرآغاز مسیری شدند که مرا از مشهد به پاریس کشاند. برای ادامه ی این مسیر، به فرانسه رفتم؛ به کشوری که زبان و ادبیاتش سال‌ها پیش از طریق کلاس های دانشگاه با آن آشنا شده بودم. در دانشگاه پاریس، وارد دوره یکارشناسی ارشد دوم در حوزه ی ترجمه‌شناسی  شدم. این دوره نقطه ی عطفی در زندگی علمی من بود. آنجا با سنت فکری و نظری اروپا در باب ترجمه آشنا شدم؛ با اندیشه‌های ژان‌رنِه لادمیرال، آنتوان برمن، هانری مشونیک، ژرژ مونن، و ژاک دریدا. آن سال‌ها، سال‌های کشف دوباره ی زبان و فلسفه بود؛ زبانی که دیگر تنها موضوع مطالعه نبود، بلکه همراه تفکر و بستر اندیشیدن بود.

در ادامه، مسیر طبیعیِ این علاقه و پرسشگری، من را به دوره ی دکتری در ترجمه‌شناسی کشاند؛ باز در دانشگاه پاریس. موضوع رساله ی من نیز حول فلسفهی ترجمه و مبانی نظری تفکر ترجمه شناختی شکل گرفت؛ یعنی همان جایی که زبان، اندیشه، فرهنگ و تجربه ی زیسته ی انسان به هم می‌رسند. دورهی دکتری برای من، نه فقط فعالیت پژوهشی، که نوعی سفر درونی بود؛ گفت‌وگویی طولانی با خود، با زبان، با متن و با جهان.

 

 چطور تصمیم به ادامه تحصیل در رشته مترجمی زبان فرانسه گرفتید؟ آیا الهام‌بخشی خاصی در این مسیر داشته اید؟

 : پاسخِ من ریشه در تجربه دارد: تا پایانِ دورۀ کارشناسی ارشد در مشهد، هفت رمان ترجمه کرده بودم. مواجهۀ عملی با متن‌های ادبی، مرا در برابر پرسش‌هایی نشاند که جنس‌شان فلسفی بود: «وفاداری» دقیقاً یعنی چه؟ «معادلِ درست» کجاست در واژه‌ها، یا در افقِ تأویل؟ آیا مترجم از «خود» عبور می‌کند یا «خود» را در متنِ دیگری می‌آمیزد؟ از همین‌جا بود که احساس کردم باید مسیرِ تحصیلی‌ام را در «ترجمه‌شناسی» ادامه بدهم؛ زیرا کلاسِ اصلیِ این پرسش‌ها نه فقط پشتِ میزِ کارِ مترجم، که در تاریخِ اندیشه ی مربوط به ترجمه نیز برپاست.

ادبیاتِ فرانسه‌زبان، راهنمای سخاوتمندی در این مسیر بود. در افقِ فلسفیِ ترجمه، نامِ «پل ریکور» برجسته است: او ترجمه را میدانِ «دیگری» می‌داند و از «مهمان‌نوازیِ زبانی» سخن می‌گوید. این‌که زبانِ من در برابرِ زبانِ دیگری، آدابِ پذیرایی را بیاموزد و در عین حال، «خود» بماند. این نگاه، ترجمه را از سطحِ فنّ به سطحِ اخلاق و فهم می‌برد؛ و می‌گوید هر ترجمه، گفت‌وگویی است میان دو تاریخ زبانی که باید در نقطۀ عدالت به هم برسند.

در پایان، هرچه پیش‌تر آمده‌ام، بیشتر مطمئن شده‌ام که ترجمه «تمرینِ انسان‌بودن» است: تمرینِ دیدنِ جهان از چشمِ دیگری، تمرینِ انصاف در برابرِ متن، و تمرینِ فروتنی.

 

 تدریس در دانشگاه مشهد چه چالش‌ها و فرصت‌هایی برای شما به همراه داشت؟

 تدریس در دانشگاه فردوسی مشهد برای من تجربه‌ای بود که هم‌زمان با دشواری‌های فراوان، ژرف‌ترین فرصت‌های حرفه‌ای و انسانی را نیز در خود داشت. آن سال‌ها، سال‌های شکل‌گیری و تثبیت هویت دانشگاهی من بودند؛ سال‌هایی که در آن به‌تدریج دریافتم، تدریس در دانشگاه تنها انتقال دانش یا اجرای برنامه ی آموزشی نیست، بلکه نوعی تعهد وجودی است: تعهد به کلمه، به اندیشه، به دانشجو، و به خودِ حقیقت.

از آنجا که من نخستین دکترای ترجمه‌شناسی زبان فرانسه در ایران بودم، بخش عمده‌ای از دروس حوزه ی ترجمه در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد بر عهده ی من قرار گرفت. این یعنی همزمان باید هم زیربنای نظری ترجمه را آموزش می‌دادم و هم روش‌ها و تکنیک‌های عملی را؛ از ترجمه ی ادبی و تخصصی گرفته تا ترجمه ی همزمان و پیاپی (ترجمه ی کنفرانس یا شفاهی). تدریس این مجموعه ی گسترده، نیازمند برنامه‌ریزی دقیق، مطالعه ی مداوم، و نگارش طرح درس‌هایی بود که پیش‌تر در دانشگاه‌های داخل سابقه ی منسجم نداشت. در واقع این چالش، برای من تبدیل شد به فرصتی تا نظامی آموزشی را که پیش‌تر تنها در منابع خارجی دیده بودم، به‌تدریج در ایران طراحی و بومی‌سازی کنم.

از سوی دیگر، چون همواره دل‌بستگی جدی به فلسفه داشته‌ام، بخش دیگری از تدریس من در حوزه ی تفسیر و تحلیل متون ادبی بود؛ به‌ویژه متونی که میان زبان، اندیشه و تجربه ی انسانی پل می‌زدند. برای من این دروس، صرفاً کلاس ادبیات نبودند؛ نوعی تمرین اندیشیدن بودند. تلاش می‌کردم تا دانشجویان نه صرفاً واژه‌ها، بلکه ساختارهای اندیشه و لحن درونی متن را بشنوند و بفهمند. آنچه در این کلاس‌ها می‌گذشت، اغلب به بحث‌هایی می‌کشید که از متن فراتر می‌رفت و به پرسش‌های بنیادین‌تر می‌رسید: معنای انسان بودن، نقش زبان در شکل‌گیری خودآگاهی، و رابطه ی میان مترجم و دیگری.

در کنار تدریس و سخنرانی، تألیف و ترجمه ی کتاب نیز بخشی از مسئولیت روزانه ی من بود. در همان دوران، به موازات کارهای پژوهشی‌ام، کتاب‌هایی نوشتم یا ترجمه کردم که هر یک به نوعی ادامه ی همان پرسش‌های بنیادین من درباره ی فلسفه ی ترجمه بودند. این کتاب‌ها، علاوه بر نقش دانشگاهی، برای من شکل دیگری از گفت‌وگو با نسل آینده بود؛ گفت‌وگویی که می‌دانستم فراتر از مرزهای کلاس ادامه خواهد یافت.

چه تفاوت‌هایی بین تدریس در دانشگاه‌های ایران و فرانسه وجود دارد؟

تجربۀ تدریس در دو نظام دانشگاهی متفاوت، برای من همچون تجربه  زیستن در دو اقلیم علمی بوده است: هر دو ریشه در دغدغه تولید دانش دارند، امّا ساختارها، ریتم‌ها و شیوه‌های سازمان‌دهی پژوهش و تدریس در آن‌ها تفاوت‌هایی بنیادین دارد. این تفاوت‌ها نه ارزش‌گذاری هستند و نه مقایسه ی ارزشی؛ بلکه بیشتر درک دو مدل متفاوت برای شکل‌گیری اندیشهی علمی است.

اولین تفاوت اساسی در ساختار پژوهشی است. در دانشگاه‌های فرانسه، هر عضو هیئت علمی، پیش از هرچیز، عضو یک لابراتوار علمی است؛ یعنی هسته‌ای پژوهشی که هدف، مسئله ی محوری، چشم‌انداز پنج‌ساله، و برنامه ی تحقیقاتی مرحله‌به‌مرحلهی مشخص دارد. لابراتوار نه صرفاً محل انجام پروژه پژوهشی، بلکه محیط شکل‌گیری پرسش و نقد است. پژوهش در این فضا، فعالیتی فردی نیست؛ گفت‌وگویی مداوم میان استادان، پژوهشگران پسادکتری و دانشجویان دکتری است. به بیان دیگر، در فرانسه «پژوهش» نه فعالیتی حاشیه‌ای و فرعی است، بلکه ستون مرکزی هویت دانشگاهی است.

در ایران نیز پژوهش جایگاه مهمی دارد، اما معمولاً ساختار پژوهش فردمحورتر و پراکنده‌تر است؛ پژوهشگر در بسیاری موارد باید خود شبکهی ارتباطی، دسترسی پژوهشی و مسیر علمی خود را طراحی و پیگیری کند. این تفاوت موجب می‌شود که در فرانسه، پژوهشگر از همان آغاز، در بافت یک جریان زنده ی علمی قرار گیرد، در حالی‌که در ایران، پژوهشگر اغلب باید خود، ساختاری را که نیاز دارد، ایجاد کند. البته همین امر در ایران می‌تواند باعث خلاقیت فردی و استقلال علمی شود، آنچه خود نقطۀ قوّت مهمی است.

تفاوت دیگر، پژوهش‌محور بودن تدریس است. در فرانسه، کلاس درس، بازتاب مستقیم فعالیت پژوهشی جاری استاد است. به‌عبارت دیگر، درس‌های دانشگاهی اغلب از دل همان پروژه‌های پژوهشی لابراتوار متولد می‌شوند. دانشجو در این فضا، نه تنها خواننده ی متن، بلکه مشارکت‌کننده در ساختن دانش است. استاد از دانشجو انتظار دارد که صرفاً دریافت‌کننده نباشد، بلکه پرسش‌گر، کاشف و هم‌فکر باشد. کلاس درس به محیطی تبدیل می‌شود برای آزمودن فرضیه‌ها، نه توضیح مستقیم اطلاعات.

در ایران نیز بسیاری از استادان تلاش می‌کنند تدریس خود را پژوهش‌محور تنظیم کنند و من خود در دانشگاه فردوسی، هیچ سالی محتوای تکراری ارائه نمی‌دادم. اما تفاوت این است که در فرانسه، این پژوهش‌محوری نه انتخاب فردی استاد، بلکه جزء ساختار آموزشی است. تفاوت مهم دیگر در حجم ساعات تدریس موظف است. در ایران، خصوصاً در رشته‌های علوم انسانی، استاد معمولاً ساعات تدریس بالا و مسئولیت‌های آموزشی متعددی دارد، که بخش زیادی از زمان روزانه ی او را به تصحیح، کلاس و آماده‌سازی درس اختصاص می‌دهد. در فرانسه، ساعات موظف تدریس برای عضو هیئت علمی بین یک‌سوم تا گاه یک‌پنجم دانشگاه‌های ایران است. این کاهش فشار آموزشی فرصت می‌دهد تا استاد زمان وسیع‌تری برای مطالعه ی عمیق، نوشتن، ترجمه، پژوهش و مشارکت در پروژه‌های بین‌المللی داشته باشد. این امر پیامد مستقیمی بر کیفیت تولید علم می‌گذارد.

عامل مؤثر دیگر، شبکه‌های علمی اروپا است. حضور در یک دانشگاه فرانسوی، به‌طور طبیعی امکان همکاری‌های پژوهشی با ۲۷ کشور عضو اتحادیه ی اروپا را فراهم می‌کند، بدون نیاز به ویزا، مجوزهای اداری یا موانع پیچیدۀ سفر. نتیجه آن است که پروژه‌ها، همایش‌ها و طرح‌های مشترک، جریان دائمی تبادل علمی می‌سازند. استادان در این فضا نه در مقام فردی جدا، بلکه در قامت گره‌های یک شبکه ی علمی چندزبانه و چندفرهنگی عمل می‌کنند. این شبکه‌ها کیفیت گفت‌وگو، نقد و ابداع را بالا می‌برند.

در کنار این‌ها، نسبت استاد به دانشجو نیز قابل توجه است. در بسیاری از دانشکده‌ها و لابراتوارهای فرانسه، کلاس‌ها با جمعیت‌های کوچک‌تر برگزار می‌شود. این امکان، کیفیت بحث، مشارکت دانشجو، و تعامل فردی‌تر میان استاد و دانشجو را افزایش می‌دهد. در ایران، گاهی به‌دلیل جمعیت بالا و تقاضای زیاد، کلاس‌ها ممکن است گسترده‌تر باشند، که در نتیجه، مدیریت تعامل‌ها چالش‌برانگیزتر می‌شود و استاد باید انرژی بیشتری برای فراهم کردن ارتباط مستقیم صرف کند.

 

 زندگی در فرانسه و سازگاری با فرهنگ جدید چه تأثیری بر روی کار و دیدگاه شما گذاشته است؟

 زندگی در فرانسه برای من نه صرفاً یک جابه‌جایی جغرافیایی، بلکه گذر از ساحلی آشنا به ساحلی تازه است؛ عبوری آرام اما عمیق، که در هر گام آن، تجربه‌های جدیدی همچون نسیمی متفاوت بر ذهن و جانم نشست. من همواره کوشیده‌ام که این دو فرهنگ ــ فرهنگ اصیل ایرانی و فرهنگ علمی و نظام‌مند فرانسوی ــ را نه در تقابل، بلکه در تکامل یکدیگر ببینم. شاید بتوان گفت که امروز، آنچه در کار و نگاه علمی‌ام شکل گرفته است، آمیزه‌ای است از ریشه‌هایی که از ایران با خود آورده‌ام و افق‌هایی که در فرانسه پیشِ رویم گشوده شده است.

در فرانسه آموختم که چگونه می‌توان تفاوت‌ها را نه مانع، بلکه فرصت دید؛ فرصتی برای گفت‌وگو، برای ساختن معانی تازه، و برای پل زدن میان جهان‌ها. این نگاه امروز در تمام پژوهش‌هایم حضور دارد. در حقیقت، من امروز خود را نه صرفاً ایرانی یا صرفاً مهاجری که در فرانسه زندگی می‌کند، بلکه انسانی می‌بینم که از بهترین‌های هر دو فرهنگ بهره می‌گیرد.

 

چه تجربیاتی از برقراری ارتباط با دانشجویان فرانسوی داشته‌اید و این تجربه چگونه بوده است؟

 ارتباط با دانشجویان فرانسوی برای من هیچ‌وقت فقط «بخشی از شغلم» نبوده است؛ بیشتر شبیه ادامه همان گفت‌وگوهای طولانی‌ای است که سال‌ها پیش در کلاس‌های مشهد، با دانشجویان ایرانی‌ام آغاز شد و حالا در فضایی تازه، زبانی تازه و با چهره‌های تازه ادامه پیدا کرده است.

در دانشگاه فردوسی مشهد، به‌تدریج دریافتم که برای من «کلاس خوب» نه کلاسی است که استاد در آن فقط سخن بگوید، بلکه مجالی است برای یک گفت‌وگوی سقراطی. همیشه تلاش می‌کردم سؤال بپرسم، نه این‌که فقط پاسخ بدهم؛ متن را باز کنم، مکث کنم، از دانشجو بخواهم خودش تعبیر و تفسیر کند، خودش با متن گلاویز شود. بسیاری از کلاس‌هایم به‌جای این‌که شبیه یک سخنرانی طولانی باشند، به حلقه‌ای از بحث و گفت‌وگو تبدیل می‌شدند؛ گاهی پر از شور، گاهی پر از تردید، اما همیشه زنده.

وقتی به فرانسه برگشتم و در محیط دانشگاهی این‌جا شروع به تدریس کردم، خیلی زود فهمیدم که این عادتِ گفت‌وگویی، نه تنها مزاحمتی ایجاد نمی‌کند، بلکه عمیقاً با انتظاری که از دانشجو در دانشگاه‌های فرانسه وجود دارد، هم‌خوان است. در بسیاری از پژوهش‌ها و گزارش‌های آموزشی در فرانسه، تأکید می‌شود که یکی از هدف‌های اصلی دانشگاه، پرورش «کنجکاوی، بازاندیشی و روحیه انتقادی» در دانشجوست؛ یعنی دانشجویی که فقط مصرف‌کننده دانش نیست، بلکه اهل پرسش، تحلیل و بازنگری است.  همین رویکرد، به‌نوعی، پشتوانه نظری همان شیوه‌ای است که من به‌طور طبیعی در کلاس‌هایم دنبال می‌کردم.

دانشجوی فرانسوی دست‌کم در تجربه من عموماً از این‌که با او وارد گفت‌وگو شوید، استقبال می‌کند. فاصله رسمی میان استاد و دانشجو، به‌ویژه در رشته‌های علوم انسانی، کمتر از آن چیزی است که در ایران تجربه کرده بودم. دانشجو عادت دارد سؤال بپرسد، موافقت یا مخالفتش را با احترام اما بی‌پرده بیان کند و اگر استدلالی را قانع‌کننده ندید، آن را به بحث بگذارد. گاه در همان جلسه اول، وقتی از دانشجویان می‌خواهم به‌جای یادداشت‌برداری خاموش، با من وارد بحث شوند، تعجب می‌کنند؛ اما خیلی زود این تعجب، جای خود را به نوعی لذت از مشارکت فعال می‌دهد.

 

 اهداف و پروژه‌های مرکز پژوهشی شما چیست و چگونه در این راستا فعالیت می‌کنید؟

مرکز اروپایی پژوهشی من نهادی است که با تکیه بر همکاری میان‌رشته‌ای میان پژوهشگران برجسته فرانسوی و اروپایی شکل گرفته است. مأموریت اصلی این مرکز، بررسی پیوندهای پیچیده میان سلامت، نابرابری‌های اجتماعی، مشارکت دموکراتیک و شرایط آسیب‌پذیری جسمی، روانی و اجتماعی است. این مرکز تلاش می‌کند شناخت علمی را به راهکارهای عملی و قابل اجرا برای بهبود وضعیت گروه‌های آسیب‌پذیر تبدیل کند.

پروژه‌های مرکز در چند محور کلیدی دنبال می‌شوند. نخست، محور سلامت عمومی که شامل پژوهش درباره سلامت روان، سالمندی، مداخلات جامعه‌محور، پیشگیری از بیماری‌ها و عوامل اجتماعی تعیین‌کننده سلامت است. در این حوزه، تیم مرکز با دانشگاه‌ها و بیمارستان‌های فرانسه، بلژیک، هلند و آلمان همکاری دارد و از روش‌های نوین علوم داده، اپیدمیولوژی، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی سلامت استفاده می‌کند.

دوم، محور آسیب‌پذیری‌ها است که پژوهش‌هایی را درباره وضعیت سالمندان، افراد دارای اختلالات شناختی، مهاجران، جوانان در معرض خطر و افراد دچار فقر یا انزوای اجتماعی شامل می‌شود. مرکز با استفاده از مدل‌های چندرشته‌ای، هم وضعیت این گروه‌ها را تحلیل می‌کند و هم راهکارهای اجتماعی، درمانی و حمایتی برای بهبود شرایط‌شان ارائه می‌دهد.

در محور سوم، مرکز به دموکراسی، مشارکت و سیاست‌گذاری عمومی می‌پردازد. پژوهشگران علوم سیاسی، حقوق، جامعه‌شناسی و ارتباطات عمومی روی موضوعاتی همچون مشارکت شهروندی، اعتماد عمومی، نابرابری در دسترسی به خدمات عمومی، و نیز تأثیر اطلاعات نادرست بر سلامت و رفتار اجتماعی کار می‌کنند. در این حوزه همکاری‌هایی با دانشگاه‌های مختلف وجود دارد.

هم‌زمان، مرکز پژوهشی من پروژه‌هایی نوآورانه در حوزه فناوری‌های سلامت، توسعه سامانه‌های دیجیتال برای همراهی بیماران، و ایجاد ابزارهای تحلیلی برای ارزیابی سیاست‌های عمومی را طراحی و اجرا می‌کند. همکاری با متخصصان علوم داده، طراحان سامانه‌های هوشمند و پژوهشگران علوم انسانی، به این پروژه‌ها عمق و کارآمدی ویژه‌ای می‌بخشد.

 

 آیا برنامه‌هایی برای همکاری با پژوهشگران ایرانی هم دارید؟

با فروتنی تمام باید بگویم که تاکنون فرصت همکاری رسمی و ساختاریافته با پژوهشگران ایرانی برایم فراهم نشده است؛ اما بی‌تردید اگر زمینه‌ای برای چنین همکاری‌هایی مهیا شود، نهایتِ افتخار و خوشحالی من خواهد بود.

ایران سرزمینی است با ظرفیت‌های عظیم علمی، نیروی انسانی جوان و پرتوان، و دانشگاه‌هایی که، علی‌رغم همه دشواری‌ها، همچنان در بسیاری از حوزه‌ها پویا و خلاق عمل می‌کنند. باور عمیق من این است که ایجاد پل‌های ارتباطی میان پژوهشگران ایرانی و مراکز تحقیقاتی اروپایی ــ به‌ویژه در حوزه‌هایی چون ترجمه‌شناسی، فلسفه ترجمه، زبان‌شناسی، علوم اجتماعی و نیز حوزه‌های نوینی که اکنون در آنها فعالیت می‌کنم، همچون سلامت عمومی و آسیب‌پذیری‌های اجتماعی ــ می‌تواند زمینه‌ساز رشد علمی دوسویه، تبادل تجربه، و به‌ویژه انتقال روش‌های نوین پژوهش باشد.

 

 آقای دکتر، مسیر شما از خورموج تا کسب دکترای ترجمه فرانسه از دانشگاه مشهد و سپس تدریس در آنجا، مسیری الهام‌بخش است. چه چیزی شما را به طور خاص به سوی زبان و فرهنگ فرانسه سوق داد؟

 از همان سال‌های آغازین دوران دانشگاهی‌ام، افتخار آن را داشتم که در فضای علمیِ غنی و پرمایه  دانشگاه فردوسی مشهد رشد کنم؛ دانشگاهی که از دوره ی کارشناسی زبان و ادبیات فرانسه تا پایان دوره ی کارشناسی ارشد ادبیات فرانسه، خانه ی علمی و معنوی من بود. آشنایی من با زبان و فرهنگ فرانسه، در حقیقت از همین دوران دانشگاهی آغاز شد؛ نقطه‌ای که به‌تدریج مسیر زندگی‌ام را شکل داد و چشم‌انداز تازه‌ای پیشِ رویم گشود. پس از آن، ادامه ی مسیرم به دانشگاه پاریس انجامید؛ جایی که تحصیلات کارشناسی ارشد دوم و سپس دکترای خود را در حوزه ی ترجمه‌شناسی پی گرفتم و افق‌های تازه‌تری از اندیشه و پژوهش بر من گشوده شد.

اما اینکه چه چیز به‌صورت خاص مرا به سوی زبان و فرهنگ فرانسه کشاند، پاسخش ریشه در علاقه‌ای دارد که سال‌ها پیش در دل من جوانه زد: ادبیات فرانسه. رمان‌های نویسندگان فرانسوی، با آن جهان‌های پیچیده، شخصیت‌های چندلایه، و نگاه‌های فلسفی و انسانیِ عمیق، نخستین جرقه ی عشق به این زبان را در من روشن کردند. آثار فلوبر، کامو، سارتر، بالزاک، پروست، روب‌گریه و بسیاری دیگر، برای من نه صرفاً «متن» که «جهان» بودند؛ جهان‌هایی که برای فهمشان باید به زبان اصلی‌شان نزدیک می‌شدم.

از سوی دیگر، از آن‌جا که از کودکی با زبان انگلیسی آشنایی پیدا کرده بودم، در من میل به یادگیری زبانی دوم شکل گرفته بود؛ زبانی که افقی تازه به رویم بگشاید و مرا با نوع دیگری از اندیشیدن و زیبایی‌شناسی آشنا کند. موسیقایی‌بودن زبان فرانسه، لطافت تلفظ‌ها، و هارمونی خاصی که در ساختار آوایی این زبان نهفته است، مرا شیفته ی خود کرد. احساس می‌کردم زبان فرانسه نه فقط «آموختنی» بلکه «زیستنی» است؛ زبانی که باید آن را مزه کرد، شنید، تکرار کرد و با آن زندگی کرد.

 

پس از سال‌ها تدریس در دانشگاه‌های ایران، تجربه دو سال زندگی و تدریس به عنوان استاد در دانشگاه فرانسه چگونه بوده است؟

 سه سال اخیرِ زندگی و تدریسم در فرانسه برای من آمیزه‌ای بوده است از کشف‌های تازه، بازاندیشی در تجربه‌های گذشته، و ژرف‌تر شدن نگاه حرفه‌ای و انسانی‌ام به دانشگاه، پژوهش و معنای آموزش. اگر سال‌های طولانی تدریس در دانشگاه فردوسی مشهد را ستون‌های شکل‌دهنده‌ی هویت علمی‌ام بدانم، تجربه‌ی تدریس در فرانسه، همچون پنجره‌ای تازه، افق‌های جدیدی را پیش رویم گشود.

فضای دانشگاهی فرانسه، با ساختار پژوهش‌محور، لابراتوارهای فعال، جلسات علمی مستمر، و آزادی عمل آکادمیک، فرصت نوع دیگری از «نفس کشیدن علمی» را برایم فراهم کرد. اینجا، استاد نه‌تنها موظف به تدریس، بلکه از نظر نهادی تشویق‌شده به پژوهش، همکاری بین‌المللی و مشارکت در پروژه‌های اروپایی است. به همین دلیل، تجربه تدریس برای من صرفاً انتقال دانش نبود؛ بلکه مشارکت در یک گفت‌وگوی گسترده ی علمی بود، گفت‌وگویی که در آن، مرزهای رشته‌ها بیشتر به روی یکدیگر گشوده‌اند.

از سوی دیگر، زندگی در یک محیط چندفرهنگی، با دانشجویانی که از کشورهای اروپایی، آفریقایی، آمریکای لاتین و آسیا می‌آیند، فرصت درک یک زیست‌جهان متکثر را برایم به ارمغان آورد. حضور این تنوع فرهنگی، کلاس را به فضایی از تبادل، پرسشگری و نگاه‌های گوناگون تبدیل می‌کرد. شاید به همین دلیل، روش سقراطی و گفت‌وگومحورم که سال‌ها در مشهد پرورده بودم، در فضای دانشگاهی فرانسه بهتر شکوفا شد و با استقبال دانشجویان همراه گردید.

در زندگی شخصی نیز، زیستن در فرانسه با نظم، آرامش، و زیرساخت‌هایی که برای پژوهش فراهم است، ریتم تازه‌ای به کار و اندیشه‌ام داد

 

 تفاوت‌های اساسی در رویکرد آموزشی و پژوهشی بین دو کشور را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

ج: تجربه زیسته‌ام در دو نظام دانشگاهی ایران و فرانسه، برایم همچون مشاهده دو چشم‌انداز متفاوت اما مکمل از جهان علم بوده است؛ هر یک با قوت‌ها، محدودیت‌ها و روح خاص خود. اگر بخواهم با نگاهی تحلیلی اما صمیمانه سخن بگویم، نخستین تفاوت بنیادین، نسبت حجم تدریس به پژوهش است. در دانشگاه‌های ایران، یک استاد معمولاً بخش عمده‌ای از وقت خود را صرف تدریس می‌کند؛ گاه چندین واحد در هر ترم، همراه با مسئولیت‌های اداری و آموزشی بسیار. این امر اگرچه تجربهی ارزشمند و تماس گسترده با دانشجویان ایجاد می‌کند، اما از فرصت پژوهش عمیق و طولانی‌مدت می‌کاهد.

در مقابل، در فرانسه معمولاً یک استاد در هر ترم دو تا سه درس ارائه می‌دهد و بخش قابل توجهی از زمان او به تحقیق اختصاص می‌یابد. این امکانِ «تنفس پژوهشی» سبب می‌شود پروژه‌های علمی برنامه‌مند و بلندمدت شکل بگیرد و استاد بتواند در آرامش و عمق بیشتری به پرسش‌های علمی خود بپردازد.

تفاوت مهم دیگر، ساختار لابراتوارمحور پژوهش در فرانسه است. هر استاد عضو یک لابراتوار مشخص است و فعالیت پژوهشی او در قالب پروژه‌های گروهی، شبکه‌ای و بین‌دانشگاهی تعریف می‌شود. در چنین ساختاری، پژوهش از حالت فردی فاصله می‌گیرد و به فعالیتی سازمان‌یافته، چندرشته‌ای و مبتنی بر هم‌افزایی علمی بدل می‌شود. در ایران، با وجود تلاش‌های ارزشمند پژوهشگران، این ساختار هنوز به بلوغ کامل نرسیده و پژوهش بیشتر شکل فردی یا محدود به گروه‌های کوچک دارد.

از سوی دیگر، ارتباطات بین‌المللی در نظام فرانسه بسیار طبیعی و روزمره است؛ استادان بدون نیاز به تشریفات ویزا در همایش‌ها و پروژه‌های اروپایی شرکت می‌کنند، شبکه‌های علمی گسترده‌تری شکل می‌گیرد و جریان دانش، پویا و بی‌وقفه است.

با این حال، باید با فروتنی گفت که دانشگاه‌های ایران در حوزه تعهد استادان به آموزش، تلاش بی‌وقفه، و ارتباط انسانی و اخلاقی با دانشجویان سرمایه‌ای کم‌نظیر دارند که همیشه در ذهن و دل من باقی مانده است. هر دو نظام، برای من درس‌های بزرگی داشته‌اند؛ یکی در گستره ی پژوهش و دیگری در ژرفای انسانیِ رابطه ی معلم و شاگرد.

 

 مرکز پژوهشی که در فرانسه اداره می‌کنید، بر کدام حوزه‌های مطالعاتی متمرکز است؟ آیا نقشی در تبادل علمی بین ایران و فرانسه هم ایفا می کند؟

 مرکز پژوهشی که در فرانسه مدیریت آن را بر عهده دارم، نهادی پژوهشی چندرشته‌ای و چندملیتی است که با هدف بررسی ابعاد پیچیده سلامت عمومی، دموکراسی، نابرابری‌های اجتماعی و آسیب‌پذیری‌های فردی و جمعی شکل گرفته است. این مرکز بر این باور بنا شده که مسائل امروز جوامع از بحران‌های سلامت گرفته تا تحولات سیاسی و اجتماعی دیگر با تکیه بر یک رشته یا یک رویکرد قابل فهم و مدیریت نیستند؛ از این رو ساختار مرکز به گونه‌ای طراحی شده که پژوهشگران حوزه‌های مختلف علوم انسانی، علوم اجتماعی، علوم پزشکی، علوم داده، هوش مصنوعی، اقتصاد سلامت، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، علوم سیاسی، بهداشت عمومی و مطالعات ریسک بتوانند در کنار هم دیدگاه‌های خود را تلفیق کنند.

ترکیب پژوهشی مرکز متشکل از متخصصانی از کشورهای مختلف اروپایی است؛ از فرانسه، بلژیک، هلند، آلمان، ایتالیا و اسپانیا گرفته تا پژوهشگران مهمان از کانادا و ایالات متحده آمریکا. این تنوع علمی و جغرافیایی به ما امکان می‌دهد تا مسائل پیچیده اجتماعی و سلامت را نه در مقیاس محلی، بلکه از زاویه‌ای جهانی‌تر بررسی کنیم. همکاری میان پژوهشگران مرکز به شکل شبکه‌ای، پروژه‌محور و مبتنی بر روش‌های نوین علم داده، تحلیل سیاستگذاری و مدل‌های پیش‌بینی انجام می‌شود.

کارهای مرکز در چند محور سازمان یافته‌اند: نخست، مطالعات میان‌رشته‌ای درباره سلامت عمومی و اثرات متقابل عوامل اجتماعی، اقتصادی و روانی بر وضعیت سلامتی افراد و جوامع؛ دوم، پژوهش در حوزه دموکراسی معاصر، اعتماد اجتماعی، مشارکت مدنی و تحول نهادهای حاکمیتی؛ و سوم، بررسی سازوکارهای آسیب‌پذیری اعم از آسیب‌پذیری روانی، اجتماعی، دیجیتال و اقتصادی و ارائه راهکارهای مبتنی بر پژوهش برای کاهش آنها.

ما در عین برخورداری از شبکه گسترده پژوهشگران، در حال حاضر تعاملی رسمی با نهادهای ایرانی نداریم و برنامه‌های مرکز عمدتاً بر همکاری‌های اروپایی و فراآتلانتیک متمرکز است. با این حال، تجربه‌های علمی و فرهنگی من به‌عنوان فردی ایرانی‌الاصل، و نیز حضور برخی پژوهشگران علاقه‌مند به مطالعات منطقه‌ای، سبب می‌شود که ظرفیت بالقوه‌ای برای همکاری‌های آینده وجود داشته باشد، هرچند فعلاً چنین ارتباطی در دستور کار مرکز قرار ندارد.

در مجموع، مأموریت اصلی این مرکز ایجاد بستری است که در آن علم، سیاستگذاری و نوآوری در کنار هم قرار گیرند تا بتوان برای چالش‌های امروز جامعه راه‌حل‌هایی علمی، قابل اجرا و اثرگذار طراحی کرد.

 

 با توجه به پیشرفت‌های اخیر در هوش مصنوعی و ابزارهای ترجمه ماشینی، نقش حیاتی مترجم انسانی در حوزه ترجمه تخصصی و آکادمیک (به ویژه در سطح دکترای ترجمه) کجاست؟

 پیشرفت‌های شتابان هوش مصنوعی ــ به‌ویژه در مدل‌های زبانی بزرگ ــ سیمای ترجمه را به گونه‌ای بنیادین دگرگون کرده است. تجربه‌های اخیر من در سنجش عملکرد این ابزارها، چه در ترجمه علمی فنی و چه در ترجمه ادبی، نشان داده است که کیفیت خروجی آن‌ها به سطحی رسیده است که تا چند سال پیش، حتی در قلمرو تخیل نیز نمی‌گنجید. اگر زمانی باور داشتم که ترجمه ادبی آخرین سنگر مترجم انسانی خواهد بود، اکنون می‌بینم که این سنگر نیز، دست‌کم در سطح تولید متن اولیه، در حال فرو ریختن است. با این همه، نقش مترجم انسانی نه حذف‌شدنی است و نه کم‌رنگ شدنی؛ بلکه ماهیت آن در حال تغییر است. در فضای امروز، مترجم حرفه‌ای و پژوهشگرِ ترجمه بیش از آن که «تولیدکنندهی مستقیم متن» باشد، طراح فرایند ترجمه، ناظر کیفیت، تحلیل‌گر سبک، و متخصصِ تبیین تصمیم‌های ترجمه‌ای است. آنچه هوش مصنوعی تولید می‌کند، نیازمند خوانش انتقادی، واکاوی گفتمانی، و سنجش ظرایف فرهنگی و بینافکری است؛ قلمروی که همچنان به قضاوت انسانی وابسته است.

در سطح دکترا، نقش مترجم انسانی، فرا‌تر از عمل ترجمه تعریف می‌شود: تربیت پژوهشگرانی که بتوانند سازوکارهای شناختی، الگوریتمی و زبان‌شناختی ترجمه را تحلیل کنند، حدود و امکان‌های ترجمه ماشینی را بشناسند، و مهم‌تر از همه، معماری‌های نوین تعامل انسانماشین را طراحی کنند. به بیان دیگر، اگر هوش مصنوعی اکنون ترجمه می‌کند، این انسان است که ترجمه را می‌فهمد، تبیین می‌کند و آینده  آن را می‌سازد.

 

 به عنوان پلی بین دو فرهنگ، بزرگترین شباهت و بزرگترین تفاوت فرهنگی که در تعاملات روزمره یا آکادمیک بین فرانسوی‌ها و ایرانی‌ها مشاهده کرده‌اید، چیست؟

 ارزیابی شباهت‌ها و تفاوت‌های فرهنگی میان ایران و فرانسه، برای من همیشه کاری ظریف و نیازمند تأمل بوده است. سال‌های دانشجویی‌ام در پاریس، و سپس بازگشت دوباره‌ام به این کشور به عنوان عضو هیئت علمی، هر دو فرصت‌هایی فراهم کرد که این تفاوت‌ها و شباهت‌ها را از نزدیک تجربه کنم و درباره‌شان بیندیشم.

اگر بخواهم تنها یک تفاوت برجسته را برجسته کنم، نحوه ارزش‌گذاری به حریم خصوصی و کرامت فردی در جامعه فرانسه است. در فرهنگ فرانسوی، زندگی شخصی هر فرد قلمرویی محترم و غیرقابل‌تخطی است؛ نه فقط به‌عنوان یک ارزش اخلاقی، بلکه در قالب قانون. قانون سخت‌گیرانه «آزار و اذیت روحی » برای من نمونه‌ای روشن از این رویکرد است: اگر مدیری یا همکاری با تحقیر، تهدید ضمنی یا ایجاد فشار روانی، فردی را بیازارد، با مجازات حبس و جریمه نقدی روبه‌رو می‌شود. این نه‌فقط در محیط‌های اداری، بلکه در هر فضای اجتماعی، به‌عنوان یک اصل بنیادین پاس داشته می‌شود.

در کنار این تفاوت مهم، شباهتی نیز میان دو فرهنگ همیشه برایم چشمگیر بوده است: اهمیت‌دادن به رابطه انسانی و گفت‌وگو. چه در ایران و چه در فرانسه، انسان‌هاحتی اگر با شیوه‌ها و لحن‌های متفاوت نیز باشدبه تعامل، تبادل نظر، و گفتگو به‌عنوان ستون ارتباطات اجتماعی نگاه می‌کنند. این میل به صحبت‌کردن، توضیح‌دادن، نقدکردن و شریک‌کردن دیگری در فهم جهان، هم در کلاس‌های درس دیده می‌شود و هم در روابط روزمره.

و در سطحی عملی‌تر، آرامش و احترام مثال‌زدنی در رانندگی در فرانسه و دیگر کشورهای اروپایی، برای من همیشه ستودنی بوده است؛ نظمی که به زندگی روزمره ریتمی انسانی‌تر می‌بخشد.

در مجموع، تجربه زیستن میان دو فرهنگ به من نشان داده است که تفاوت‌ها می‌توانند الهام‌بخش باشند و شباهت‌ها پیونددهنده؛ و هر دو برای غنی‌تر کردن افق‌های فکری و انسانی ما ضروری‌اند.

 

در صورت دریافت بازخورد اصلاحی (مثلاً از طرف ویراستار یا مشتری)، چگونه آن را مدیریت کرده و در کارهای آتی خود اعمال می‌کنید؟

برای من، دریافت بازخورد اصلاحی نه تنها امری طبیعی، بلکه بخشی ضروری از مسیر حرفه‌ای و علمی است. همواره باور داشته‌ام که هیچ متنی ــ حتی اگر حاصل سال‌ها تجربه و دقت باشد ــ از امکان بهتر شدن بی‌نیاز نیست. نگاه بیرونی، چه از سوی ویراستار و چه از جانب یک متخصص یا سفارش‌دهنده، پنجره‌ای تازه به روی متن و ذهن مترجم می‌گشاید؛ پنجره‌ای که گاه نکاتی را آشکار می‌کند که در خلال کار، از نگاه من پنهان مانده است.

در مواجهه با بازخورد، نخستین اصل برایم فروتنی علمی است. با دقت آن را می‌خوانم، می‌سنجم، و اگر تشخیص دهم که نقد وارد است و به ارتقای کیفیت متن کمک می‌کند، با دل و جان اصلاح را می‌پذیرم. حتی در مواردی که با بخشی از نقد هم‌نظر نباشم، آن را بی‌اهمیت نمی‌انگارم؛ تلاش می‌کنم منطق پشت آن را درک کنم و از دل همان اختلاف‌نظر نیز درسی برای آینده بیرون بکشم.

در نتیجه، بازخورد برای من نه «نقص» که «فرصت» است؛ فرصتی برای پالودن قلم، عمیق‌تر کردن نگاه و برداشتن یک گام دیگر به سوی حرفه‌ای‌گری. به همین دلیل، همیشه برای نقدهای سازنده سپاسگزارم، زیرا مرا در مسیر دانستن و بهتر نوشتن یاری می‌کنند.

 

 به نظر شما، یک مترجم خوب چگونه می‌تواند اطمینان حاصل کند که ترجمه نه تنها از نظر زبانی، بلکه از نظر فرهنگی نیز برای مخاطب فارسی‌زبان یا فرانسوی‌زبان مناسب است؟

 به‌نظر من، مسئولیت مترجم تنها انتقال واژگان از زبانی به زبان دیگر نیست، بلکه عبور دادن یک «جهان» از فرهنگی به فرهنگ دیگر است. هر واژه، با خود بار معنایی، احساسی، عاطفی و حتی تاریخی می‌آورد؛ و هنگامی که این واژگان در کنار هم قرار می‌گیرند، جهانی می‌سازند که به «دیگری» تعلق دارد. ازاین‌رو، مترجم خوب باید هم زبان را بشناسد و هم جهان پنهان پشت زبان را.

نخستین شرط این است که مترجم به ظرافت‌های فرهنگی دو طرف آگاه باشد: بداند یک تعبیر در زبان فرانسه چه رنگ و بوی فرهنگی دارد و معادل فارسی‌اش چه طیف احساسی را منتقل می‌کند، و بالعکس. گاهی لازم است توضیح کوتاهی افزوده شود، و گاهی باید معادلی فرهنگی یافت که «روح» جمله را منتقل کند، نه شکل صوری آن را.

دوم، مترجم باید از قضاوت ارزشی بپرهیزد. تفاوت میان دو فرهنگ، هرگز به معنای برتری یکی بر دیگری نیست؛ بلکه نشان‌دهنده غنای جهان انسانی و ضرورت احترام به «دیگری» است. به همین دلیل، مترجم در هر گام باید مراقب باشد که این احترام را در انتخاب‌های زبانی‌اش منعکس کند.

در نهایت، مترجم خوب کسی است که بتواند پلی میان دو افق فرهنگی بسازد؛ پلی که بر آن، معنا با کمترین لرزش و بیشترین صداقت عبور کند.

 

 برای به‌روز نگه داشتن دانش زبانی و تخصصی خود در زبان فرانسه، چه فعالیت‌های مستمری انجام می‌دهید؟

 به‌روز ماندن در هر زبانی، به‌ویژه زبانی زنده و پویایی مانند فرانسوی، نیازمند استمرار و دل‌سپردگی است. برای من، مهم‌ترین راه خواندن است؛ خواندن، خواندن و باز هم خواندن. از متون تخصصی گرفته تا رمان، مقاله، تحلیل‌های دانشگاهی و حتی نوشته‌های روزمره. هر متن، دریچه‌ای تازه به ظرافت‌های زبانی و تحولات معنایی می‌گشاید.

در کنار آن، شنیدنچه در گفتگوهای روزمره، چه در فضای دانشگاهیکمک می‌کند که ریتم زنده زبان را درک کنم. تعامل روزانه با همکاران، دانشجویان و جامعه فرانسوی‌زبان، حتی در یک خرید کوچک، زبان را در زندگی من جاری نگه می‌دارد.

فرصت تماشای تلویزیون ندارم، اما از دیگر منابع، مانند پادکست‌ها، گفت‌وگوهای علمی، و تبادل‌های پژوهشی بهره می‌برم. به باورم، زبان تنها با «زندگی کردن» در آن زنده می‌ماند، و من هر روز این زندگی را ادامه می‌دهم.

 

 لطفاً چالش‌برانگیزترین پروژه ترجمه‌ای که تا به حال انجام داده‌اید را توصیف کنید. چگونه بر موانع فنی یا زمانی آن غلبه کردید؟

ترجمه رمان «بیگانه» اثر آلبر کامو بی‌شک چالش‌برانگیزترین پروژه ی ترجمه‌ای است که تاکنون انجام داده‌ام. این اثر، در ظاهر نثری ساده و روان دارد، اما همین سادگی، لایه‌ای پنهان از عمق فلسفی و بار وجودی را در دل خود نهفته است؛ لایه‌ای که اگر مترجم آن را درنیابد یا نتواند در زبان مقصد بازآفرینی کند، جوهره ی اثر از میان می‌رود. «بیگانه» از آن دست متونی است که سهل و ممتنع‌اند: در دسترس، اما گریزان؛ روشن، اما پیچیده.

چالش اصلی برای من، حفظ لحن بی‌تکلف و در عین حال سنگینِ مورسو، شخصیت اصلی رمان بود. باید میان بی‌اعتنایی او نسبت به جهان و عمق تراژیک نگاهش تعادل برقرار می‌کردم؛ کاری که تنها با وزن کردن هر واژه، سنجش دقیق ساختارهای نحوی، و حفظ ریتم نثر کامو ممکن می‌شد. از سوی دیگر، لازم بود مفاهیم فلسفیِ پنهان‌شده در پشت جملات کوتاه و موجز، در زبان فارسی نیز قابل دریافت باشد، بی‌آن‌که ترجمه به پرتکلفی یا شرح‌نویسی بلغزد.

برای غلبه بر این دشواری‌ها، بارها متن را خواندم، جمله‌ها را در بافت کلی رمان سنجیدم، و نسخه‌های متعددی را بازنویسی کردم. این کتاب را بیش از همه ی ترجمه‌هایم دوست دارم، زیرا در روند ترجمه‌اش، نه‌فقط یک متن، بلکه جهانی پیچیده و انسانی را دوباره زیستم.

 

 فرآیند کنترل کیفیت (QA) شخصی شما برای اطمینان از دقت و روانی ترجمه چیست؟

 فرآیند کنترل کیفیت ترجمه برای من، بیش از آنکه مجموعه‌ای از تکنیک‌های از پیش‌تعریف‌شده باشد، حاصل نوعی «زیستۀ مترجمانه» است؛ یعنی ترکیبی از شم نویسندگی در حد بضاعت خویش، شم مترجمی، و اتکا بر دانشی که طی سال‌ها پژوهش نظری در ترجمه‌شناسی اندوخته‌ام. در هنگام ترجمه، این سازوکار به‌گونه‌ای ناخودآگاه فعال است: وزن‌کردن واژگان، سنجشِ تُن و ریتم جمله، و وارسی ظریف پیوندهای معنایی و فرهنگی.

اما مرحله بازخوانی، مرحله‌ای آگاهانه و سخت‌گیرانه است. نخست با فاصله‌گذاری زمانی متن را دوباره می‌خوانم تا گوش و ذهنم حساس‌تر عمل کنند. سپس نسخه ی ترجمه‌شده را با متن اصلی تطبیق می‌دهم و به دقّت به لایه‌های معنایی، ظرایف سبکی و سازگاری فرهنگی توجه می‌کنم. در نهایت، متن را از منظر خواننده ی فرضی می‌سنجم: آیا جمله‌ها روان‌اند؟ آیا جهان متن صادقانه منتقل شده است؟ این سه‌مرحله، ستون‌های کنترل کیفیت ترجمه‌ام را شکل می‌دهند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها