آقا معلم اما منتظر معجزه نماند، بچهها را بسرعت از کلاس بیرون برد، اما وقتی نوبت خودش رسید، آتش او را گیر انداخت. در کلاس که از داخل دستگیره نداشت، به روی او قفل شد و حسین سوخت و شعلههای درنده و بیرحم، گوشها، گونهها، لبها، بینی و انگشتهایش را بلعیدند و آنوقت، آرام گرفتند و به سادهدلی بچههای دودزدهای که بیرون کلاس زار میزدند و دعا میکردند آقا معلمشان سالم از کلاس بیرون بیاید، خندیدند. آتش که رام شد، مردم که تن سوخته آقامعلم کلاس پنجم را روی برانکارد گذاشتند تا به بیمارستان برسانند، او پیش از آن که از شدت درد بیهوش شود، یکبار دیگر بچههای کلاسش را شمرد و وقتی فهمید همهشان سالمند، لبخند زد و از هوش رفت.
حسین که از بیمارستان برگشت، دیگر نتوانست گچ دستش بگیرد، سخت میشنید، سخت میدید، سخت میخندید، سخت مینوشت، اما دلش خوش بود، چون بالای عکس هیچکدام از بچههای کلاسش روبان سیاه ننشسته بود و گرچه خودش سر تا پا سوخته بود، اما دست آتش به پوست لطیف فرشتههایش نرسیده بود.
آقامعلم گیلانی، 14 سال درد کشید و قصهاش را چند سال بعد، همه بچههایی که به کلاس سوم رسیدند توی کتابهای فارسیشان خواندند و قلبهای کوچکشان از شدت شوق تندتر تپید و برای دردهایش، اشک ریختند و خیلی از بچهها هم دلشان خواست مثل او قهرمان شوند گرچه عکس آقامعلم فداکار توی کتاب فارسیشان سالم بود و سوختگی نداشت و آنها بیخبر بودند که حسین، حتی شبها از شدت درد نمیتواند راحت بخوابد.
بیست و هشتم تیر سال 1391 اما همه دردهای حسین 58 ساله تمام شد. خندهای کمرنگ روی لبهای سوختهاش نشست و بعد چشمهای خستهاش آهستهآهسته بسته شد و تن سوخته و زخمیاش روی زمین خاکی آدمها جا ماند و او رفت تا دنیایی بهتر که در آن خبری از آتش و تاول و سوختگی نبود.
مریم یوشیزاده/ گروه جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد