در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
واقعیت این است که هر کاری میکنیم تا تغییری، تنوعی در زندگیمان ایجاد شود، بیفایده است و رد دستمالهای کثیف کم و بیش روی دیوارهای زندگیمان است، تا آنجا که الان سالهاست بیخیال هرگونه تغییر و تنوعی در زندگیمان شدهایم، چون عادت کردهایم همیشه بیخود و بیجهت به تمام داشتهها و نداشتههای خودمان افتخار کنیم! الان هم باز بیخود و بیجهت به این زندگی معمولی و یکنواختمان کلی میبالیم. اصلا هیچ کسی نمیتواند مثل ما به چنین زندگی یکنواختی اینچنین با غرور ببالد!
بگذریم. راستش را بخواهید امروز به سرمان زد برای شما داستان تعریف کنیم؛ داستانی در مذمت زود قضاوت کردن.
چون ما بشدت معتقدیم که زود قضاوت کردن بزرگترین آفت روابط اجتماعی امروز است ـ الهی قربان خودمان برویم که اینقدر خوب لفظ قلم حرف میزنیم، اصلا عینهو آدم حسابیها گفتیم آفت روابط اجتماعی. حال کردید؟ ـ بله داشتیم عرض میکردیم اساسا نباید ظاهربین بود و زود قضاوت کرد.
در تمام موارد. مثلا در ارتباط با دیگران نباید براساس ظواهر سریع قضاوت کنیم و تصمیم بگیریم، چون ممکن است بعضیها در ظاهر نفهم به نظر بیایند، اما با اندکی شناخت و تحقیق بیشتر قطعا به این نتیجه میرسیم که در باطن هم نفهمند!
القصه، بعد از این مقدمه روشنفکرانهای که خدمتتان عرض کردیم، برویم سراغ داستانی که قرار بود برای شما تعریف کنیم. نقل میکنند در سرزمینی بسیار دور در گوشه روستایی کوچک شبیه همین تهران خودمان مردی زندگی میکرد که در کار نجاری استادی خبره و کارآزموده بود.
دست بر قضا یک روز یکی از اهالی روستا که خانم محترمی بود به همان نجار خبره مراجعه کرد و از او خواست کمدی بزرگ و جادار برای او بسازد. نجار پذیرفت و از فردای آن روز مشغول به ساخت کمد شد.
چند روز بعد مرد نجار، کمد آماده شده را تحویل آن خانم داد، اما داستان ما همین جا تمام نمیشود چون چند روز بعدتر خانمی که کمد را تحویل گرفته بود سراغ مرد نجار رفت و گفت: «آقای نجار! وقتی اتوبوس از خیابان رد میشود کمد ما میلرزد.»
مرد نجار بعد از شنیدن این حرف بسیار تعجب کرد، اما ناچار برای تعمیر کمد به منزل آن خانم مراجعه و پایههای کمد و تعدادی از طبقات آن را جابهجا کرد تا شاید کمد دیگر نلرزد، اما روز بعد دوباره خانم سراغ نجار رفت و گفت: «آقای نجار! کمد ما درست نشده و باز وقتی اتوبوس از دم خانه ما رد میشود، کمد میلرزد.» مرد نجار اینبار تمام میخها و پیچهای کمد را عوض کرد تا بلکه مشکل کمد حل شود! دردسرتان ندهیم ماجرای لرزیدن کمد و اعتراض آن خانم محترم و دردسرهای آقای نجار همینجور ادامه داشت تا اینکه آقای نجار کلافه شد و تصمیم گرفت برای فهمیدن مشکل لرزیدن کمد، داخل کمد برود و منتظر بماند تا اتوبوس از آنجا رد شود.
خلاصه، مرد نجار داخل کمد رفت و در آن را بست، اما از بد حادثه همان موقع همسر آن خانم محترم به منزل برگشت و یکراست رفت سراغ کمد و در آن را باز کرد ـ از اینجا به بعد اگر ناراحتی قلبی دارید ادامه داستان را نخوانید، چون کمی داستان وحشتناک میشود ـ همسر محترم همان خانم محترم بعد از دیدن مرد نجار ابتدا مشت محکمی با لگد به مرد نجار زد و بعد در حالی که خون جلوی چشمان مبارکش را گرفته بود، پرسید: «مرتیکه پدر هاپو ـ هاپو همان سگ است، اما چون ما میخواستیم مطلبمان مؤدبانه باشد به جای سگ نوشتیم هاپو. هرچه باشد هاپو از سگ مودبانهتر است ـ تو اینجا چه کار میکنی؟» مرد نجار ملتمسانه گفت: «اگه بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟»
و اما نتیجه داستان ما این میشود... جانم؟ بفرمایید... «همیشه به مرد نجار اعتماد کنید» ـ لطفا برای خودتان اسپند دود کنید تا خدای نکرده با این همه هوش و ذکاوت چشم نخورید ـ خیر آقا! نتیجه این میشود که هیچ وقت زود تصمیمگیری نکنید. بله این درست است. تا بعد.
مهیار عربی - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
بامزه بود. ممنون.
ولی یكنواختی یا زیبا بودن زندگی دست خود ماست. باید دست به كار بشیم.