پایان تلخ ازدواج تحمیلی

آرش و زهرا وقتی با هم ازدواج کردند سن کمی‌ داشتند. ازدواج ‌آنها با صلاحدید خانواده‌هایشان بود و سال‌ها با هم زندگی کردند، اما در نهایت این ازدواج به جدایی انجامید چراکه به گفته زهرا عشقی بین آنها نبوده و نیست.
کد خبر: ۵۸۸۰۴۰
پایان تلخ ازدواج تحمیلی

این زن و شوهر دختری هفت ساله دارند که دادگاه خانواده شماره دو تهران باید تعیین کند با کدام یک زندگی کند.

زهرا و آرش با وجود فشارهای فراوانی که از سوی خانواده داشتند تصمیم گرفتند از هم جدا شوند هرچند درخواست این جدایی از سوی زهرا مطرح شده، اما آرش هم موافقت کرده‌ و می‌گوید با توجه به چالش‌های زیادی که در زندگی دارند دیگر نمی‌توانند به این وضع ادامه دهند.

پرده اول، روایت زهرا:

وقتی خانواده آرش به خواستگاری من آمدند دختر 16 ساله‌ای بودم که هنوز داشتم درس می‌خواندم با این که مادرم دوست داشت ما درس بخوانیم و برای خودمان کسی بشویم، اما این پدرم بود که برای ما تصمیم می‌گرفت. پدرم مردی آهنگر بود که بیشتر ساعات روز را در کارگاهش می‌گذارند و البته خیلی زحمت‌کش بود، اما رفتار خوبی با ما و مادرم نداشت. همین هم ما را به مادرمان نزدیک و از پدرمان دور کرده بود.

مادرم می‌گفت برای این که سرنوشتی مثل من نداشته‌ باشید باید درس بخوانید و دست‌تان در جیب خودتان باشد. من هم می‌دانستم مادرم درست می‌گوید و نمی‌خواستم ازدواج کنم، اما وقتی خانواده آرش به خواستگاری آمدند پدرم تصمیم گرفت که من با آرش ازدواج کنم اصلا او را نمی‌شناختم روز خواستگاری بود که او را دیدم. جوانی معمولی بود که در مغازه سوپرمارکت پدرش کار می‌کرد. بیشتر کارهای مغازه را آرش انجام می‌داد و مادرش می‌گفت خیلی کاری است. پدرم کاری بودن آرش را برای خوشبخت شدن من کافی می‌دانست.

وقتی آنها رفتند به پدرم گفتم می‌خواهم درس بخوانم و حالا برای ازدواج من زود است، اما او هیچ توجهی به حرفم نداشت. آن موقع من جوان دیگری را دوست داشتم. پسری بود که نزدیک مدرسه‌مان لوازم‌التحریر می‌فروخت و هر روز به بهانه‌ای به مغازه‌اش می‌رفتم تا او را ببینم.

فکر می‌کنم آن پسر هم فهمیده بود که من برای چه به مغازه‌اش می‌روم، اما هیچ وقت نتوانستم به او بگویم دوستش دارم. حتی می‌ترسیدم به مادرم هم در این باره چیزی بگویم چون می‌دانستم در خانه خون به پا می‌شود.

این عشق را خیلی زود در دلم کشتم و پای سفره عقد نشستم تا با آرش ازدواج کنم. به او گفته بودم می‌خواهم درس بخوانم، اما جوابی به من نداده‌ بود. وقتی عروسی کردیم من ترک‌تحصیل کردم و به خانه آرش رفتم. چند ماه بعد از ازدواج‌مان بود که اختلافات ما شروع شد.

من طبقه بالای خانه مادرشوهرم زندگی می‌کردم او زن خوبی بود و با من کاری نداشت هیچ ‌وقت هم بی‌احترامی نکرد مشکل اصلی من با آرش بود. بیشتر پی رفقایش بود تا زندگی‌اش.

او از ابتدای هفته تا روز جمعه سرکار بود. جمعه‌ها پدرش به مغازه می‌رفت تا آرش یک روز تعطیل داشته باشد اما شوهرم همان یک روز را هم پیش من نبود. او با دوستانش به تفریح می‌رفت و من را به خانه مادرم می‌برد. آخر شب می‌آمد و من را به خانه برمی‌گرداند. انتظار داشت در برابر بی‌تفاوتی‌هایش ساکت باشم و به او نگویم چه می‌کند و چرا با من بدرفتاری می‌کند.

برای زنی جوان مثل من که قبلا روزها به مدرسه می‌رفت و شب‌ها هم در خانه پرجمعیت زندگی می‌کرد خیلی سخت بود که از صبح تا شب در خانه تنها باشم. از آرش خواستم اجازه بدهد به کلاس‌های گلدوزی بروم می‌گفت به دردت نمی‌خورد و اگر می‌خواهی سرگرم شوی کاری در خانه بکن. نمی‌دانم چرا اینقدر نسبت به من سختگیر بود.

دو سال از ازدواج‌مان گذشته‌ بود که خداوند به من هدیه‌ای داد صاحب دختری شدم که همه زندگی من شد. با این که دخترم را خیلی دوست داشتم، اما او نمی‌توانست تنهایی مرا پر کند و فراموش کنم آرش نسبت به من چه رفتاری دارد او حتی نسبت به فرزندش هم مسئولیتی قبول نمی‌کرد وقتی بچه مریض می‌شد با مادرشوهرم او را دکتر می‌بردم.

او هیچ وقت نفهمید این بچه چطور بزرگ شد و من چقدر برایش زحمت کشیدم. ما سه سال است با هم درگیری شدید داریم و در تمام سال‌هایی که با هم زندگی کردیم علاقه‌ای بین ما ایجاد نشد شاید در تمام این سال‌ها به اندازه سه ساعت با هم صحبت نکردیم. به خاطر این مشکلات آرش سعی کرد من را تحت فشار بگذارد و دیگر خرجی نداد.

رفتارهای او نسبت به من آنقدر بد است که حتی پدرم هم پذیرفته که دیگر این زندگی نمی‌تواند ادامه پیدا کند هرچند اصرار می‌کند همچنان در این زندگی بمانم، اما من تحمل نمی‌کنم. با این که می‌دانم آرش نمی‌تواند از دخترمان نگهداری کند و در دادگاه برای نگهداری از دخترمان اعلام آمادگی کرده‌ام، اما اگر باز هم رضایت نداد قبول می‌کنم و به یک بار در هفته دیدن دخترم بسنده می‌کنم.

پرده دوم، روایت آرش:

زهرا راست می‌گوید این زندگی دیگر فایده‌ای ندارد و ما نسبت به هم مثل روز اول هستیم. کاملا بی‌احساس و بدون هیچ علاقه‌ای کنار هم زندگی می‌کنیم. البته یک چیز نسبت به آن زمان اضافه شده آن هم دل‌چرکینی است که در این سال‌ها پیدا کردیم. من هیچ وقت نتوانستم محبتی را که نیاز داشتم در خانه به دست بیاورم. راستش چون خیلی با دوستانم وقت می‌گذراندم پدر و مادرم تصمیم گرفتند برایم زن بگیرند. مادرم همیشه نگران بود و فکر می‌کرد من معتاد می‌شوم به خاطر همین اصرار داشت ازدواج کنم.

وقتی با زهرا ازدواج کردم 20 ساله ‌بودم سعی هم کردم با زهرا باشم و کنارش بمانم، اما او چون به من علاقه‌ای نداشت هیچ وقت با من حرف نمی‌زد. هیچ وقت برای من هدیه‌ای نخرید و هر بار که برایش هدیه‌ای می‌خریدم آن را به گوشه‌ای می‌انداخت و استفاده نمی‌کرد. کم‌کم فهمیدم برایش جذابیتی ندارم. فهمیدم او هم نمی‌تواند تنهایی مرا پر کند. ما مثل دو هم‌اتاقی با هم زندگی می‌کردیم.

هیچ حرف مشترکی نداشتیم. خیلی شب‌ها وقتی به خانه می‌آمدم متوجه می‌شدم غذا درست نکرده و مادرم برایمان غذا فرستاده‌ است چند بار به او گفتم نباید این کار را بکند، اما می‌گفت دوست ندارد غذا درست کند. دوست ندارد خانه را تمیز کند و دوست ندارد مثل زنان دیگر باشد.

مجبور بودم برای تمیز کردن خانه کارگر استخدام کنم. خانه‌ای که من و زهرا در آن زندگی می‌کردیم هیچ وقت بوی مهربانی نمی‌داد من شب‌ها تا دیروقت سرکار می‌ماندم و گاهی هم که کارم زود تمام می‌شد با دوستانم بیرون می‌رفتم چون می‌دانستم کسی در خانه منتظر من نیست کسی در خانه غذای مورد علاقه‌ام را نپخته و نمی‌خواهد با من حرف بزند زهرا به جای حرف زدن با من پای سریال‌های تلویزیونی می‌نشست.

گاهی ساعت‌ها کنار هم بودیم اما حرفی نمی‌زدیم. زهرا از همان روز اول که با من ازدواج کرد گفت به این ازدواج راضی نبود با این که من هم راضی نبودم، اما نخواستم آن طور که او دل مرا شکست دلش را بشکنم.  ما بچه‌دار شدیم دخترم را خیلی دوست دارم این اواخر تنها دلیل به خانه رفتنم دخترم بود، اما او هم نتوانست ما را به هم نزدیک کند.

زهرا بعد از این که دخترمان به دنیا آمد به جای این که تلاش کند ما به هم نزدیک شویم حتی علیه من اقدام می‌کرد مثلا وقتی بچه مریض می‌شد و من می‌گفتم کمی صبر کن بیایم به سراغ مادرم می‌رفت و به او می‌گفت آرش به بچه توجهی ندارد و با هم بچه را به دکتر می‌بردند.

همین مسائل تنش‌های زیادی را بین من و مادرم ایجاد کرده‌ بود او فکر می‌کرد واقعا نمی‌خواهم به بچه‌ام اهمیت بدهم. در حالی که زهرا سعی می‌کرد نفرتش از من را به خانواده‌ام هم منتقل کند. خانه بی‌روحی که داشتیم حالا سردتر از همیشه هم شده بود حتی دوست نداشتم روز تعطیلم را در خانه بگذرانم و سعی می‌کردم بیرون از خانه باشم.

بیشتر با دوستانم بیرون می‌رفتم اگر هم نمی‌شد با کسی بروم دوباره سرکار می‌رفتم و به پدرم می‌گفتم خودم در مغازه می‌مانم. درست است که زهرا درخواست طلاق کرده، اما من هم به این جدایی راضی هستم.

حالا دادگاه باید تعیین کند بچه پیش چه کسی باشد. هرچه قاضی بگوید قبول می‌کنم. اگر دادگاه تصمیم بگیرد پیش مادرش باشد حاضرم هزینه زندگی دخترم را بدهم می‌دانم او از بچه خوب نگهداری می‌کند، اما چیزی که باعث نگرانی من است رفتار زهرا با دخترمان است می‌ترسم او همان قدر که تلاش کرد مادرم را علیه من برانگیزد برای دور کردن دخترم از من هم همان کارها را انجام بدهد.

ازدواج هدف است نه وسیله

عاطفه کشاورزی - مشاور خانواده: جای تردیدی نیست که زهرا و آرش از مدت‌ها قبل از این که برای طلاق رسمی اقدام کنند دچار طلاق عاطفی شده بودند. درباره طلاق عاطفی قبلا در همین صفحه توضیحاتی داده شده به همین دلیل به ابعاد دیگر داستان زندگی این زوج می‌پردازیم. اول این که ازدواج باید به موقع انجام شود به این معنی که هر دو طرف باید به سنی رسیده باشند که آمادگی لازم را برای پذیرفتن تاهل داشته باشند.

زهرا و آرش در سنی ازدواج کردند که این آمادگی در آنها وجود نداشت. نکته دوم این است که زن و مرد باید به همدیگر تمایل داشته باشند، اما زهرا به اجبار پدرش به این ازدواج رضایت داد.

او در آن زمان گرفتار احساسی بود که خودش نام عشق بر آن گذاشته حال آن ‌که احساسی خام بود که از شرایط سنی‌اش نشات می‌گرفت. نکته سوم این است که ازدواج و تشکیل خانواده خودش هدفی بزرگ در زندگی است، اما برخی افراد مانند خانواده آرش ازدواج را به عنوان وسیله‌ای برای اصلاح برخی رفتارهای فرزندشان در نظر گرفتند. چنین طرز تلقی از ازدواج می‌تواند پیامدهای نامطلوبی به دنبال داشته باشد.

 ضمیمه تپش - سولماز خیاطی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۴
سعید
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۴۰ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
۰
۰
به مراتب مجردی بهتر از این نوع ازدواج است
مایلی
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۲۸ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۳
۰
۰
خیلی خوب بود
یزدان
Iran, Islamic Republic of
۰۸:۲۷ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۴
۰
۰
اینم نتیجه لجبازی پدرزهرا دختری رو باخون دل بزرگ كردن حالا بادست خودش سیاه بختش كرده و آخر راهش به طلاق ختم شد امثال این پدرها تو این سرزمین ما زیاد هستن بنده به عنوان یه پدر واقعا متاسفم از این رفتارها نسبت به فرزندان.....
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۱۰ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۴
۰
۰
گاهی باید برای شادی دیگران از شادی های خود دست بكشی چون زندگیه بدون ایثار یعنی پوچ
سهم پزشکان سهمیه‌ای

ضرورت اصلاح سهمیه‌های کنکور در گفت‌وگوی «جام‌جم»‌با دبیر کمیسیون آموزش دیدبان شفافیت و عدالت

سهم پزشکان سهمیه‌ای

نیازمندی ها