نمیدانم کی بود که تصمیم گرفتم خودم در زندگیام یکی یکدانه باشم. زمانی که دختر مورد علاقهام بیاینکه حتی فرصت داشته باشم به خواستگاریاش بروم، شوهر کرد یا وقتی که یک روز به خانه رفتم و دیدم مادرم از پیش خود برای من رفته به خواستگاری و کسی را برایم نشان کرده که حتی یک گوشه دلم هم نمیتوانستم برایش جا باز کنم. دختری که هم چهرهاش و هم رفتارش را نمیپسندیدم و عاقبت این شد که من ماندم و خودم؛ پس با طبیعت و والدینم لج کردم که تا آخر عمر ازدواج نمیکنم.
خدا بیامرز مادرم که تا سال پیش هم زنده بود همیشه مرا مثل دوران بچگی تر و خشک میکرد و من هم زده بودم به بیخیالی که زندگی همین است که مادرم برای من فراهم میکند و نیازی به ازدواج ندارم. دو سال است که بازنشسته شدهام و یک سال است که مادرم فوت شده و حالا میفهمم که بیکسی یعنی چه. اینکه بهعنوان یک مرد خودت را فراموش کرده باشی فقط یک بخش قضیه است. مهمترش این است که به خانه بیایی و هیچکس در را به رویت باز نکند. اگر هرگز نیایی و یک گوشه خیابان هم سکته کنی و بیفتی کسی نگرانت نشود و وقتی در انزوای خودت مُردی، فرزندی نداشته باشی که بیاید یک گوشه تابوتت را بگیرد.
پسری پیر با سرگشتگیهایی شیرین
محمود ـ الف که در آستانه ۶۰ سالگی ازدواج کرده است و به قول خودش طوق لعنت را به گردنش انداخته، اکنون ۷۰ سال دارد و صاحب دو فرزند چهار و شش ساله است. او میگوید: اگر بخواهم در مورد سالهای مجردی خود بگویم، نامش را میگذارم دوران سرگشتگی شیرین. شیرین از نظر بیمسئولیتی نسبت به خانواده و سرگشتگی بهخاطر اینکه در زندگی ایرانی تعریف نشده بودم. وقتی قرار بود خانوادهها را دعوت کنند به من برمیخورد که مرا همراه خانواده دعوت کنند، من که پسر کوچولوی آنها نبودم اما از نظر دیگر مستقل هم نبودم.
خیلی از دوستانم که ازدواج کرده بودند، تمایل نداشتند با من بهعنوان یک مرد مجرد رفت و آمد داشته باشند و همین باعث شده بود با دیگران که طالب روابط با من بودند هم مراودهای نداشته باشم. انگار حتی وقتی از خانواده جدا شدم بازهم به رسمیت شناخته نشده بودم. این چیزی است که آن را سرگشتگی دوران تجرد مینامم.
زمان از دست رفته
مرجان نادری، مشاور خانواده معتقد است افراد ازدواج نکرده، معمولا رضایت کامل یک زندگی خانوادگی، مستقل و پشتیبانی مطلق همسر خود و غرور و افتخار فرزندآوری و افزایش نسل را که افراد دیگر تجربه میکنند، نمیچشند. آنان با سرگرمیهای کاذب دوران نوجوانی و جوانی، خود را سرگرم نگه میدارند در حالی که از سرگرمیهای خاص سن خود بیبهرهاند.
این روانشناس میافزاید: زندگی آنان انگار ثبات و ایمنی ندارد و همیشه بلاتکلیف و سرگردان هستند و اگر اعتقادات مذهبی نداشته باشند با ورود به رابطههای جنسی ناپایدار و لذتجویانه به روح و روان خود لطمههای بیشتری وارد میکنند در حالی که همیشه جای یک پشتیبان عاطفی در زندگیشان خالی است.به همین دلیل آنان بر اثر فشارهای روانی بیحوصله میشوند و هرچه سالمندی به آنان رخ مینماید نبود حمایتهای عاطفی بیشتر آزارشان میدهد. نبود یک رابطه نزدیک و صمیمانه و هدفمند با جنس مخالف، زندگی آنان را کمکم تهی میکند و حس نداشتن استقلال فردی و وابستگی به دوستیهای ناپایدار و احساس ناامیدی از امکان جبران زمان از دست رفته در این روزها بیش از همیشه به سراغشان میآید. این روانشناس تاکید میکند: افراد پیش از ورود به دوران تغییرناپذیر سالمندی و قبل از این که شرایط تجرد به وسواسهای ذهنی و عدم پذیرش دیگران منجر شود باید راهی برای ازدواج بجویند.
تحقیقات مدافع ازدواج
اگر به این باور نرسیدهاید که قبل از رسیدن به دوران سالمندی باید دستی برایتان بالا کنند و شما را به سمت ازدواج سوق دهند، خوب است بدانید اثر ازدواج در سلامت روح و روان و به دنبال آن سلامت جسمی اثبات شده است.
تحقیقات نشان میدهد ازدواج به میزان قابل ملاحظهای زنان را در برابر ابتلا به بیماریهای روانی حفاظت میکند.
از سوی دیگر شکست در ازدواج بهنگام و مناسب و نیز ناکامیدر ارضای غرایض جنسی بهطور مشروع، میتواند به پرخاشگری و نا سازگاری فرد منتهی شود. دالرد در فرضیه ناکامی ـ پرخاشگری مطرح میکند که دستیابی نداشتن به آرزوها میتواند فرد را پرخاشگر کند.
راسل و ولز دو محقق دیگرند که رابطه میان احساس شادکامی و خوشبختی را با ازدواج اثبات میکنند. به اعتقاد آنان ارتباطات شخصی نزدیک در احساس شادکامی مؤثر است و با تأخیر در ازدواج یا تجرد دائمی، فرد از این احساس شادکامیمحروم میشود.
چه کسی دست بالا کند
مسعود ـ د از کسانی است که اکنون بعد از ۵۰ سال میخواهد ازدواج کند اما میگوید: یک ظاهر پایدار از خودم در فامیل ساختهام: مسعودی که هرگز ازدواج نمیکند! مادرم خیلی دوست داشت ازدواج کنم اما وقتی بیست و پنج ساله بودم دنبال رویاهای خودم بودم تا اینکه مادرم مریض شدو مرد.
آن وقت بیست و هفت سال داشتم. وقتی دو سال بعد پدرم قصد ازدواج کرد، اصرار داشت که من قبل از او ازدواج کنم اما من بهخاطر مرگ مادرم و اینکه آرزوی او را برآورده نکرده بودم و برای لجبازی با پدرم، گفتم زن نمیگیرم. چند بار هم نامادریام برایم رفت خواستگاری که همه را سر کار گذاشتم و برای پسند دختر نرفتم. عاقبت سنم که به ۴۰ رسید از من قطع امید کردند و کسی دیگر حاضر نبود برایم دست بالا کند. حالا که میبینم همه از حمایتم دست برداشتهاند و خانوادهای ندارم که حامیدیگران باشم و نقش پسر بزرگ خانواده را خراب کردهام، دیگر برای تصمیم به ازدواج دیر شده است. خسته شدهام بس که در بحثهای خانوادگی، فرزندان کوچکتر به من میگویند تو که نمیدانی زندگی متاهلی چیست و تو که مسئولیتی نداری!
آنها اصلا به حرفهای من اهمیت نمیدهند و مرا آدمی اهل خوشی میدانند. بعد از همه مضراتی که برای ازدواج دیرهنگام بر شمردم در پایان میخواهم یادآور شوم: اگر وقتی به مدرسه فرزند خود میروید، بگویند بابا بزرگ یا مامان بزرگت را چرا آوردهای واقعا حالتان بد میشود. ضمن اینکه اگر برای ازدواج دست روی کسی بگذارید که نصف سن شما را دارد، باید همیشه بشنوید که آنها پدر و دخترند! توصیه ما و همه کارشناسان خانواده این است که در وقت و شرایط مناسب با فرد مناسب ازدواج کنید تا نتیجه مناسبی به دست آورید.
>> جام جم/ ضمیمه چاردیواری/ زهره زیارتی