سرگرد شهاب از شنیدن صدای زنگ تلفن دچار دلهره میشود. گوشی را برمیدارد. باید هر طور شده مکالمه را طولانی کند تا همکارانش بتوانند خط را ردیابی کنند. مرد ناشناس بدون هیچ مقدمهای گفت: «اسم را بگو. »
ـ چرا اینقدر عجله داری؟ خیال کردی با بچه طرف هستی .موهایم را در اداره قتل سفید کردهام. خیال کردهای پیدا کردن اسم مقتول برای من کاری دارد؟
- اگر کار سادهای است پس اسم را بگو وگرنه میدانی که یک نفر دیگر را میکشم. اصلا هم شوخی ندارم.
ـ به نظرم بلوف میزنی. فقط میخواهی بدانی ما چقدر به دستگیری تو نزدیک شدهایم.
- امکان ندارد مرا دستگیر کنی. حالا هم یا اسم را میگویی یا گوشی را قطع میکنم.
ـ چه خصومتی با آن کارگر بینوا داشتی؟
- این چیزها به تو ربطی ندارد. تا پنج ثانیه فرصت داری اسم را بگویی وگرنه تلفن را قطع میکنم.
کارآگاه دید چارهای ندارد. اسم مقتول را گفت و بعد پرسید:« میخواهی بدانی اسم را چه طوری فهمیدم؟»
مرد ناشناس پاسخ مثبت داد و شهاب ماجرا را با طول و تفصیل زیاد تعریف کرد. مکالمه را آنقدر کش داد تا این که همکارانش خبر دادند خط را ردیابی کردهاند. او سپس گوشی را قطع کرد.تماس از یک باجه تلفن عمومی که در لابی یکی از برجهای سعادتآباد نصب شده، انجام شده بود. دو همکار همراه نیروهای عملیاتی بسرعت راهی برج موردنظر شدند.
نگهبان برج که در خواب عمیقی فرورفته بود، وقتی بیدار شد و خود را در برابر آن همه مامور پلیس دید، جا خورد. ستوان ظهوری از او پرسید: «ساعت 12 و 10 دقیقه چه کسی از تلفن اینجا استفاده کرده؟»
نگهبان خوب به یاد داشت: «یکی از ساکنان که تلفن خانهشان قطع است. اسمش میثم است و طبقه هشتم مینشیند.»
ماموران منتظر بقیه حرفهای نگهبان نماندند و سریع سوار آسانسور شدند تا به طبقه هشتم بروند. در زدند و همینکه پسر جوان در را باز کرد، به سمتش یورش بردند و او را دستگیر کردند. میثم بوضوح ترسیده بود. او را با دستبند سوار خودرو کردند و به سمت اداره آگاهی راه افتادند.
کارآگاه و دستیارش از اینکه توانسته بودند قاتل را دستگیر کنند، نفس راحتی کشیدند، اما مشکل تازه شروع شده بود. میثم وقتی برای بازجویی آماده شد، گفت اصلا در قتل دخالتی نداشته است .
- من فقط شاهد قتل بودم.
دو همکار به هم نگاه کردند و پسر جوان ادامه داد: «آن شب داشتم به خانه برمیگشتم که دیدم مردی ژولیده روی پل مدیریت به کسی چاقو زد. وقتی قاتل فرار کرد، جلو رفتم و دیدم طرف مرده است. بعد به سرم زد با پلیس تماس بگیرم و کمی خودم را سرگرم کنم. این طوری شما را هم از قتل باخبر کردم.»
شهاب گفت: «اما موضوع به همین سادگی نیست اگر حرفهایت راست باشد باز هم در بد دردسری افتادهای. تازه مدرکی برای اثبات حرفهایت نداری در حالیکه مدارک ما علیه توست.»
- حالا باید چه کار کنم؟
ستوان ظهوری از پشت میز بلند شد و همان طور که با گامهای آهسته به طرف متهم میرفت، گفت: «باید ما را قانع کنی که این هم کار سختی نیست.»
-من چهره قاتل را دیدهام، میتوانم برایتان بکشم.من نقاش خیلی خوبی هستم حتی تا دو سال پیش کارم کشیدن پرتره از مردم بود. در یک کافیشاپ کار میکردم.
بازجویی تا ساعت 6 صبح ادامه یافت و در نهایت معلوم شد میثم از بیماری روانی رنج میبرد و یک سال نیز در بیمارستان بستری بوده است. کارآگاه تقریبا حرفهای او را باور کرده بود به همین دلیل به متهم فرصت داد تا تصویر قاتل را بکشد. او وقتی نتیجه کار را دید، متوجه شد قتل کار یک بیخانمان است.
ساعت 8 صبح بود و دو همکار هنوز نخوابیده بودند که تلفنی از بانک به ستوان ظهوری خبر دادند از حساب ناصر پول برداشت شده است./ ضمیمه تپش
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد