کاروان صلح‌ (25)

خواب دیدن در دمشق

از حمص برگشتیم، از همان مسیر که رفته بودیم. در سمت راست‌مان جاده‌ای بود که می‌رفت به یبرود و رنکوس و کمی پایین‌تر راهی بود که به معلولا ختم می‌شد؛ شهرهایی در دامنه کوه قلمون که این روزها زیاد نامش را می‌شنویم.
کد خبر: ۶۷۹۰۷۰
خواب دیدن در دمشق

سمت چپ جاده نیز حوالی نبک خمپاره‌ها در شهر فرود می‌آمد و ما را بی‌اختیار یاد شب‌های عملیات می‌انداخت. کمی بعد چراغ‌های دمشق به ما چشمک زد. در ورودی دمشق به ساختمان بلندی رسیدیم که ساختمان جیش الشعبی (نیروهای مردمی) بود. حدود 15 سال قبل با رئیس این مرکز دیداری داشتم. از نظامیان کارکشته و به‌گمانم از‌همدوره‌ای‌ها و دوستان حافظ اسد بود، یادم نمی‌رود که آن روز از ایشان این سوال را کردم که آیا شما تا به حال به اسرائیل سفر کرده‌اید؟ در یک لحظه بسیار آشفته شد و با تندی گفت: اسرائیل؟ نه، هرگز. برای چه من باید به اسرائیل بروم؟

از کنار همان ساختمان که می‌گذشتیم یکی از بچه‌های خبرنگار صدا و سیمای خودمان که در خودروی ما بود، می‌گفت پارسال تعدادی از مخالفان روی پشت بام این ساختمان سنگر گرفته بودند و تعدادی از خبرنگارها و مردم را با تک‌تیراندازهایشان به شهادت رساندند.

شب خسته به هتل رسیدیم و دوباره در همان اتاق‌ها ساکن شدیم و دوباره در یخچال آب نبود. صبح بعد از نماز، پنجره اتاق‌مان را که رو‌به یک خیابان فرعی باز می‌شد کاملا باز کرده بودم، مومنی در خواب خوش بود و به گفته خودش داشت خواب می‌دید که آقای هاشمی به حوزه هنری آمده و کمی نگران شده بود که ناگهان با صدای چند انفجار از خواب پرید.

من هم کنار پنجره بودم و داشتم یادداشت‌هایم را می‌نوشتم. سریع از پنجره به خیابان نگاه کردم. صدای دو انفجار و سر و صدا می‌آمد. از قرار معلوم چند خمپاره درست به جلوی هتل ما اصابت کرده بود. نگاهی به خیابان فرعی انداختم.

ترکش‌های خمپاره یکی از نگهبانان هتل را زخمی کرده بود و داشتند کشان‌کشان او را به سر خیابان می‌بردند تا با خودرویی به بیمارستان منتقل کنند. بدون معطلی خودم را جلوی هتل رساندم.

قبل از من هم یکی از بچه‌های خبرنگار برای گرفتن عکس و فیلم رفته بود که ماموران سوری جلوی هتل داد و قال می‌کردند که برگردید. یکی از نگهبان‌ها هم از پیشانی‌اش خون می‌آمد و کلاه ایمنی بر سر داشت و با داد و فریاد از ما خواست که هر چه زودتر آنجا را ترک کنیم.

شیشه‌های چند خودرو هم بدجور شکسته بود. برگشتم بالا به اتاق مان و قبل از همه در اتاق روبه‌رویی را که خبرنگار فارس در آن بود، زدم و گفتم: یک وقت از انفجار چیزی ننویسی. بنده خدا گفت باشد. اما نیم ساعت بعد تسنیم خبر را با عکس زده بود. از قرار معلوم خبرنگارشان که چند اتاق آن طرف‌تر بود خبر را با آب و تاب پوشش داده بود. حالا باید تلفن‌ها را برمی‌داشتیم و به همه آشنایان و فامیل زنگ می‌زدیم که به خدا ما زنده‌ایم و تا اطلاع ثانوی از شهادت خبری نیست.

دکتر علیرضا قزوه - شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها