او از ابتدای جوانی با حضور در احزاب و مطبوعات مختلف و شرکت در فعالیتهای سیاسی با طیفهای وسیعی از افراد با سلیقهها و اندیشههای گوناگون ارتباط داشت.
اعضای خانواده، سران احزاب و جریانات سیاسی، اهالی مطبوعات، نویسندگان و روشنفکران، روحانیون و... بخشی از این مجموعه را تشکیل میدهند.
در این بخش برآنیم تا با پدر جلال و جهان پهلوان تختی (که منش پهلوانی و خصایل انسانی او، جلال را تحت تاثیر قرار داده بود) آشنا شویم اما بهتر است در بخش نخست، جلال را از آئینه خودش به نظاره بنشینیم.
یکی از انواع زندگینامهها، زندگینامههای خودنوشت است که نویسنده شرح حال خویش را به نگارش درمیآورد و به نقل حوادث زندگی و آثار خود میپردازد و از روزهای کودکی، جوانی، پیری و آنچه بر او گذشته، حکایت میکند. جلال آلاحمد نیز در دیماه 1346 دو سال قبل از فوتش سرگذشت خود را تحت عنوان «مثلا شرح احوالات» به رشته تحریر درآورده که در پی میآید:
مثلا شرح احوالات
در خانوادهای روحانی (مسلمان شیعه) برآمدهام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهرخواهرهام در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزادهای و یک شوهرخواهر دیگر روحانیاند. و این تازه اول عشق است. که الباقی خانواده همه مذهبیاند. با تک و توک استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در «دید و بازدید» میشود دید و در «سهتار» و گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
نزول اجلالم به باغوحش این عالم در سال 1302. بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام. که البته هیچکدامشان کور نبودند، اما جز چهارتاشان زنده نماندهاند. دو تاشان در همان کودکی سر هفتخان آبلهمرغان و اسهال مردند و یکی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. کودکیام در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی که وزارت عدلیه «داور» دست گذاشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دکانش را بست و قناعت کرد به اینکه فقط آقای محل باشد. دبستان را که تمام کردم دیگر نگذاشت درس بخوانم که: «برو بازار کار کن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم، روزها کار؛ ساعتسازی؛ بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل... و شبها درس. و با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرق بر دست «جواد»؛ یکی دیگر از شوهرخواهرهام که اینکاره بود. همین جوریها دبیرستان تمام شد و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه وجودم در سال 1322 یعنی که زمان جنگ. به این ترتیب است که جوانکی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیک به یک متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده میشود به بلبشوی زمان جنگ دوم بینالملل. که برای ما کشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزاردهنده قوای اشغالکننده را.
جنگ که تمام شد دانشکده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام کرده بودم (1325) و معلم شدم (1326). در حالی که از خانواده بریده بودم و با یک کراوات و یک دست لباس نیمدار آمریکایی که خدا عالم است از تن کدام سرباز به جبههروندهای کنده بودند تا من بتوانم پای شمسالعماره به 80 تومان بخرمش. سه سالی بود که عضو حزب توده بودم. سالهای آخر دبیرستان با حرف و سخنهای احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده. و با این مایهدست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح» [واقع در] کوچه انتظام، امیریه...
تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دستهجمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یکی دو تا که نیامدند و این اوایل سال 1323. دیگر اعضای آن انجمن «امیرحسین جهانبگلو» بود و «رضای زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست...
پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه تجدید نظرهای مذهبی که چاپنشده ماند و رها شد.
در حزب توده در عرض 4 سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گردانندهاش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلیاش بودم و گاهی هم در «رهبر» اولین قصهام در «سخن» درآمد شماره نوروز 24 که آنوقتها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر میشد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل 25 مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم. که تا هنگام انشعاب 18 شمارهاش را درآوردم. حتی ششماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعلهور» که پس از شکست «دموکرات فرقهسی» و لطمهای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانهای در اختیار داشتن بود که «از رنجی که میبریم» درآمد. اواسط 1326. حاوی قصههای شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی!
و انشعاب در آذر 1326 اتفاق افتاد. به دنبال اختلافنظر جماعتی که ما بودیم به رهبری خلیل ملکی و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنبالهروی سیاست استالینی بودند که میدیدیم که به چه بواری [=هلاکتی] میانجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتی کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.
در این دوره سکوت است که مقداری ترجمه میکنم. به قصد فنارسه یاد گرفتن از «ژید» و «کامو» و «سارتر» و نیز از «داستایوسکی»، «سهتار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم درین دوره است که زن میگیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانهای میسازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن و از آن به خانه شخصی. و زنم سیمین دانشور است که میشناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباییشناسی و صاحب تالیفها و ترجمههای فراوان. و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم. که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر درنیامده؟). از 1329 به اینور هیچکاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد.
و اوضاع همینجورهاست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده میشوم به سیاست. و از نو سه سال دیگر مبارزه. در گرداندن روزنامههای «شاهد» و «نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود. علاوه بر اینکه عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود. و باز همین جورهاست تا اردیبهشت 1332 که به علت اختلاف نظر با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. میخواستند ناصر وقوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا»بازیها. که دیدم دیگر حالش نیست.
آخر ما به علت همین حقهبازیها از حزب توده انشعاب کرده بودیم. و حالا از نو به سرمان میآمد.
در همین سالهاست که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دستهای آلوده» سارتر را و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زیادی» هم مال همین سالهاست. آشنایی با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است.
و نیز شروع به لمس کردن نقاشی. مبارزهای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این 3 سال دنبال شد، به گمان من یکی از پربارترین سالهای نشر فکر و اندیشه و نقد بود.
بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همهمان نشست، شکست جبهه ملی و برد کمپانیها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گپی زدهام سکوت اجباری مجددی را پیش آورد که فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن و سفر به دور مملکت. و حاصلش «اورازان تاتنشینهای بلوکزهرا و جزیره خارک» که بعدها موسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست که سلسله نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و اینچنین بود که تکنگاری، (مونوگرافی)ها شد یکی از رشته کارهای ایشان و گرچه پس از نشر پنج تکنگاری، ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم میخواهند از آن تکنگاریها متاعی بسازند برای عرضهداشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من اینکاره نبودم، چرا که غرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال میشود.
و همینجوریها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاستبازیها سر سالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنبالهروی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن میبرد و بدلش میکند به مصرفکننده تنهای کمپانیها و چه بیاراده هم، و هم اینها بود که شد محرک «غربزدگی» سال 1341 که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم.
«مدیر مدرسه» را پیش از اینها چاپ کرده بودم 1327 حاصل اندیشههای خصوصی و برداشتهای سریع عاطفی از حوزه بسیار کوچک اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع کلی زمانه و همین نوع مسائل استقلالشکن.
انتشار «غربزدگی» که مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش این که «کیهان ماه» را به توقیف افکند. که اوایل سال 1341 به راهش انداخته بودم و با این که تامین مالی کمپانی کیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با این که جماعتی پنجاه نفره از نویسندگان متعهد و مسوول به آن دلبسته بودند و همکارش بودند، دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا که فصل اول «غربزدگی» را در شماره اولش چاپ کرده بودیم که دخالت سانسور و اجبار کندن آن صفحات و دیگر قضایا...
کلافگی ناشی از این سکوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی که پس از این قضیه پیش آمد در کردم. در نیمه آخر سال 41 به اروپا، به ماموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در کار نشر کتابهای درسی. در فروردین 43 به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شرکت در هفتمین کنگره بینالمللی مردمشناسی. و به آمریکا در تابستان 44 به دعوت سمینار بینالمللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد». و حاصل هر کدام از این سفرها سفرنامهای. که مال حجش چاپ شد. به اسم «خسی در میقات» و مال روس داشت چاپ میشد؛ به صورت پاورقی در هفتهنامهای ادبی که «شاملو» و «رویایی» درمیآوردند. که از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفتهنامه. گزارش کوتاهی نیز از کنگره مردمشناسی دادهام در «پیام نوین» و نیز گزارش کوتاهی از «هاروارد»، در «جهان نو» که دکتر «براهنی» درمیآورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ما را نکرد. هم درین مجله بود که دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفکران» را درآوردم و اینها مال سال 1345. پیش ازین «ارزیابی شتابزده» را درآورده بودم سال 43 که مجموعه هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر که در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصه «نون والقلم» را سال 1340 که به سنت قصهگویی شرقی است و در آن چون و چرای شکست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یک دوره تاریخی گذاشتهام و وارسیده.
آخرین کارهایی که کردهام یکی ترجمه «کرگدن» اوژن یونسکو است سال 45 و انتشار متن کامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر که به تقریر دکتر محمود هومن برای «کیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا درآمده بود و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شدهام که سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده میگذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی از آنها کرده و اغتشاشی که ناچار رخ داده. و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جاش زدهاند.
پس ازین باید «خدمت و خیانت روشنفکران» را برای چاپ آماده کنم. که مال سال 43 است و اکنون دستکاریهایی میخواهد. و بعد باید ترجمه «تشنگی و گشنگی» یونسکو را تمام کنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی بر گوری» که قصهایست در باب عقیم بودن. و بعد بپردازم به اتمام «نسل جدید» که قصه دیگری است از نسل دیگری که من خود یکیش... و میبینی که تنها آن بازرگان نیست که به جزیره کیش شبی ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا که به سر داشت...
دیماه 1346