آرام و تسلیمشده، میپذیرد. شاید همان اعتراض کوچکش را هم بخورد و چیزی نگوید. من هم از سفر اگر گاهی گله کردهام، همیشه در نهایت این بار بستن و رفتن محتوم را قبول کردهام. حالا هم چمدانم را تحویل شاگرد راننده دادهام بگذارد توی صندوق و برچسب پلاستیکی شماره 25 را از او گرفتهام. سفر سخت است. میروی و نمیروی. بار و بساط و مسواک و شارژر موبایلت را جمع میکنی میبری، اما همه خواستنیهای دیگرت میماند. نمیشود برد. «گر بریزی بحر را در کوزهای/ چند گنجد قسمت یک روزهای»، بیشتر جا ندارد خب. چمدان ما جا ندارد؛ کوچک است. اتوبوس هم. روی بلیت تذکر دادهاند فقط 15 کیلو! همین است که دلم جا میماند. میروم و دلم همچنان در گذشته میماند. تا دم در ترمینال و تا لحظه سوار شدن با من میآید، اما سوار نمیشود. دل با من خداحافظی میکند و من و دل هر کدام به راه دیگری میرویم. من روی صندلی اتوبوس نشستهام و بیرون را که میبینم گاردریلها سریع از کنارم رد میشوند و این یعنی من میروم. همینطور سریع در حال رفتنم. دلم اما راه خودش را جدا کرده و مانده از من. حالا «من در میان جمع و دلم جای دیگر است» میشوم. میشوم کسیکه با خودش فکر میکند این راه هم به پایان میرسد. این سفر هم تمام میشود و تو برمیگردی به دلت؛ به خواستههای دلت و همانجا مقیم میشوی برای ابد. حافظ هست همیشه که دلداریام بدهد «هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور!» و من آرام و آهسته سعی میکنم غم مخورم.
کمکراننده اتوبوس یک بسته میدهد دستمان. یک کیک کوچک و یک پاکت آبمیوه. همینها را میخورم؛ آبمیوه و کیکی را که هر روز کوچکتر از قبل میشوند؛ اینقدر کوچک که هنوز گرسنهام. هنوز دلم میخواهد بخورم و من ناخودآگاه باز غم میخورم. آخر من کجا بروم که ذهنم نباشد؟! کجا بروم که یاد و خاطرات گذشته با من نباشند؟! نمیدانم اصلا؛ درک نمیکنم روانشناسها یا همین آدمهای معمولی چرا میگویند برو سفر؛ برو کمی هوا عوض کن! مگر کسی که خسته است یا دلش گرفته با سفر چیزی در او عوض میشود؟ ذهنش از او مگر جدا میشود؟ نمیشود. مال ما که نمیشود. ذهنمان با ما رفته؛ با ما همینطور جادهها را طی کرده؛ تونلها را رد شده؛ تابلوها را خوانده و هیچ خسته نشده. همیشه پیشم مانده و شادان و خندان خوانده «تا تو اندر حضری من بحضر پیش توام؛ تا تو اندر سفری، با تو من اندر سفرم» و باز نگاهم کرده و لبخند زده. شاید این لبخند خوب است. کسی چه میداند. کسی چه میداند اگر این جدایی من و دل اگر نبود، من اینقدر هوایی خواستههای دلم نمیشدم. اگر نبود این لبخندها؛ شاید اگر نبودند این خاطرات قدیم و خواستنهای من از گذشته؛ به چه ذوق و با کدامین شوق باید من برای بازگشتنم از سفر لحظهها را بشمارم؟ اگر این فاصله نبود من نزدیکی و علاقهام به آن را باید از کجا میفهمیدم؟ از کجا میفهمیدم دلم دوباره همان اتاق روشنم را میخواهد؟ همان چای عصر و مربای به را میخواهد؟! شاید اینگونه است که من مدام در سفرم. مدام در سفرم و چیزی در دلم همیشه زنده است؛ چیزی که وجودش در من نمیگذارد اشتیاق و علاقههایم بمیرند و مثل پرستاری با داروی تلخ از بقای ذوق در من مراقبت کرده؛ نگذاشته یار و اغیار یکی شوند و نگذاشته من بیتفاوت به مربای به شوم. (ضمیمه چمدان)
آنا مراد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد